سفربخير سلطان سنجر

هندوانه به شرط عشق

سفربخير سلطان سنجر

سفربخير سلطان سنجر 387 595 فرهاد حسن‌زاده

چه گل خوش بويي! سوراخ هاي دماغ آدم باز مي شود. گل را مي چرخانم و گلبرگهايش را نگاه مي كنم. چه گل خوش رنگي! زرد و صورتي، دوباره بويش مي كنم و از بويش سرمست مي شوم و كركره ي چشمهايم را مي كشم پايين.

صداي پا مي شنوم. وقتي چشمها را باز مي كنم، مامان را مي بينم كه ملاقه به دست به حياط آمده و ايستاده بالاي پله هاي ايوان و با نگاه فشفشه وارش زل زده به ما، يعني اول به بابا، بعد به من. گل را پشتم پنهان مي كنم و منتظر دعوا مي مانم. مي گويد: “حيف نون! چقدر بگم گلهاي اين باغچه رو نچينين! انگار حرف حاليتون نيست!”

بابا هم كه هنوز درجه ي عصبانيتش روي نقطه ي جوش است، از چرخيدن به دور حوض باز مي ماند و چپ چپ نگاهم مي كند و مي گويد: “لقوه بگيري! حالا وقت گل بو كردنه؟”

مي گويم: “چه كاركنم خب؟”

مي گويد: “چمچاره! يك فكري براي اين مستراح مادرمرده بكن!”

مستراح مادرمرده هم از آن حرفهاست! آهسته و با قمب قمب مي گويم: “به من چه. مگه من لوله بازكنم؟!” و مي نشينم پشت بوته هاي درهم باغچه و گل قشنگم را بو مي كشم.

مامان جواب بابا را مي دهد: “حالا توالت به درك! جواب سلطان سنجر رو چي مي خواي بدي؟ الان با مامورها از راه مي رسه!”

بابا به چرخيدن خود به دور حوض ادامه مي دهد و با ناراحتي نوك سبيلش را مي تاباند و مي‌گويد: “گور باباش! آب گرفتگي مستراح خانه ي مادرمرده ي من مهمتره يا گم شدن گذرنامه ي سلطان سنجر؟ “و با لحني مسخره ، شعري مي خواند:

“سلطان اگر سلطان بُوَد در خانه ي رندان بوَد

سلطان اگر شيطان شدي بهتر كه در زندان بوَد.”

چشمش مي افتد به دوچرخه و مي ايستد. از دق دل لگدي به لاستيكش مي كوبد و مي گويد: “امروز هم از كار و زندگي واموندم.”

مامان لبخند پيروزمندانه اي تحويل مي دهد: “به جهنم! چقدر گفتم به اين مرتيكه ي مفنگي رو نده! دادي، اينم بالاش!”

صداي بابا چند هوا بالاتر مي رود: “حالا ميشه سركوفت نزني! من كه دارم اعتراف مي كنم. خودم كردم كه لعنت برخودم باد! راضي شدي؟ ولي دوست دارم پا بذاره توي اين خونه ي مادر مرده. قلم پاشو مي شكنم. كاري مي كنم كارستون… كه يه راست بره قبرستون.”

در مي زنند؛ چه دري! در مي كوبند. بابا عينهو مجسمه خشكش مي زند و رنگش از ماست هم سفيدتر مي شود. مامان تندتند پلك مي زند.”يا قمربني هاشم! چه زود اومد! با ماموره! برو قايم شو!”

يخ بابا آب مي شود و فرز مي دود و پشت بشكه هاي نفت قايم مي شود. دوباره در مي‌كوبند. صداي بابا رو مي‌شنوم :” سعيد! خودت درو واكن… “و در حالي كه صدايش را ته گلو مي خراشد ادامه مي دهد: “يادت باشه .من نيستم. رفته ام سركار.”

تازه مي فهمم ارتعاش واقعي يعني چه. تمام استخوانهايم ،ريز و درشت، به لرزش افتاده اند. با صدايي كه انگار از قوطي كمپوت گلويم در مي آيد، مي پرسم: “كيه؟”و هول هولكي در را باز مي كنم.

عجبا! كسي نيست جز سنبل و پشت سرش سوسن. نفسم سر جايش مي آيد. مي گويم: “ذليل مرده ها، اين چه جور در زدنه؟ مگر سر شير آوردين؟”

باصورتهاي بق كرده مي دوند و مي ايستند زير سايه ي مامان و جيجي بيجي مي كنند. مامان مي پرسد: “يكي يكي حرف بزنين ببينم . چرا نرفتين ؟ “

سوسن مي گويد : ” سنبل خجالت مي كشه.”

بابا از پناهگاه بيرون مي آيد: “اولا اين چه طرز در زدنه؟ دوما، خجالت نداره عزيز! قمرخانوم كه غريبه نيست. مي گفتي راه آب مستراحمون گرفته مي خوايم بيايم خدمت سركار عليه. چطور اونا  هر وقت تخم مرغ و پياز و نون كم ميارن، وقت و بي وقت، حتي ساعت دو نصفه شب ميان سر وقت ما، ولي ما حق نداريم بريم؟ “

مامان ملاقه را توي مشتش مي فشارد: “بسه! يواش حرف بزن!”

بابا مي گويد: “چي چي رو بسه؟ اصلا تو خودت بايد با دخترا  مي رفتي . ملاقه را گرفتي دستت و عين پاسبانها كشيك ما رو مي كشي كه چي عزيز؟! “

بعد رو به ما سه تا كرد و ادامه داد: “من نمي دونم اين مادر شما چه علاقه اي به ملاقه داره!”

هيچ كس نمي خندد. همه عين خميرترش كرده شده اند. تازه، حرفش هم تكراري است. آدم نمي داند آن جوش و خروش چند دقيقه پيش را باور كند يا اين شوخي هاي آبكي را.

سوسن كه كم مانده بزند زير گريه، نگران مدرسه است: “چه افتضاحي! حالا خوبه كه نوبت بعد از ظهريم وگرنه مدرسه بي مدرسه.” و به خود مي پيچد و پا به پا مي شود:

_چه كاركنم مامان؟

_چي رو؟ حالا تا مدرسه خيلي مونده.

_نه دارم مي تركم!

سوسن مي گويد: “منم همين طور!” و به من نگاه مي كند كه گل از سوراخ دماغم دور نمي‌شود. من صبح رفتم. درست قبل از اين كه راهش بگيرد و درست بعد از سلطان سنجر، سلطان سنجر آن تو بود و من از سرما و فشار هي دور حوض و باغچه تاب مي خوردم و براي بيرون آمدنش لحظه شماري مي كردم. بابا گفته بود ديرش شده، ولي نمي دانم چرا بيرون نمي آمد. وقتي آمد دلم مي خواست باهاش روبوسي كنم و خيرمقدم بگويم ولي فقط سلام كردم و رفتم تو بحر آن كت و شلوار تنگ و ترياكي رنگش كه بدجوري به هيكلش زار مي‌زد!

مامان ملاقه را مي گذارد لب ايوان، چادرش را از بند رخت بر مي دارد و سر مي كند و دست سنبل رامي كشد: “بيا بريم كه ذله شدم از دست شما.”

و خطاب به بابا امر مي كند: “خب بازش كن ديگه! اگه هم نمي توني سعيد و بفرست دنبال لوله بازكن! شايد چاه پرشده باشه!”

با رفتن آنها حياط مي شود عينهو حياط خلوت. بابا ديگر دور حوض نمي چرخد. مثل اينكه دور باغچه صفايش بيشتر است. با يك لنگه دمپايي شلق شلق مي چرخد و زير لب چيزي مي‌گويد: “بي جا كرده! مگه من دزدم! مگه ما دزديم كه كيف و گذرنامه اش رو دزديده باشيم.”

بعد كله ي نازنينش را طرف من مي چرخاند و با نگاهي پر از سوال مي پرسد: “تو فكر مي‌كني كار كيه؟”

موهايم را مي خارانم و مي گويم: “راستش رو بگم؟”

مي آيد جلو، مردمك چشمهاش عين زرده ي تخم مرغ نيمرو از سفيدي زده بيرون: “اگه مي دوني بگو!”

_مي ترسم شر به پا بشه!

_بگووو! نترس با شجاعت بگووو!

_من فكر مي كنم كار مامان باشه! از بس باهاش لج بود! نمي دوني ديشب چه حرفها پشت سرش مي زد؛ دزدي مصلحت آميز با دروغ مصلحت آميز فرقي داره؟

_راست ميگي؟

_بله به جان شما!

رگهاي گردن بابا ديدني مي شود! از بس شبيه ريشه هاي درخت است. تلخي واقعيت را مي‌توان از گره ابروانش خواند. فقط مي گويد: “خاك بر سر من مادرمرده!”

لب حوض مي نشيند و خيره مي شود به جايي كه لابد گوشه ي باغچه است. وضع خراب و قمر در عقرب است. خدا خدا مي كنم كه مامان فعلا پيدايش نشود. يا اينكه قمرخانم سرش را به باد حرف بگيرد و از صغري و كبري و عذرايش حرف بزند. بلكه موتور بابا در مجاورت حوض كمي خنك بشود.

مي نشينم لب ايوان. سلطان سنجر جلوي چشمهايم مي آيد. ديروز بعدازظهر آمد؛ وقتي كه ما مدرسه بوديم. گرسنه و خسته از مدرسه برگشته بودم كه احساس كردم خانه يك جورايي است. گفتم: “بچه ها بوي مهمون مياد.”

همه مثل موش پريديم تو اتاق خرت و پرتها. آمده و نيامده، مامان سررسيد. مثل هميشه جدي نبود و خنده رو لبهاش سرسره مي زد و همين طور طعنه تو حرفهاش: “پس چرا سه تايي كپ كردين اينجا؟ بلند شين بياين به سلطان سنجر سلام كنين.”

گفتم : “سلطان سنجر ديگه كيه؟”خنده اش تبديل شد به پوزخند: “سلطان سنجر را نمي‌شناسي؟ واي! نصف عمرت شد فنا. تمام دنيا كدخداي «خفترخونجه خاباد» رو مي‌شناسن. اصلا سلطان سنجر از مشاهير روزگاره. بلندشين بياين باهاشون آشنا بشين و اداي احترام كنين وگرنه باباتون حسابي از كوره در ميره.”

مثل بچه هاي مرتب و مودب، نفسها تو سينه حبس، با صف به اتاق پذيرايي رفتيم. فكر مي‌كنم. “خناق” همان حالتي بود كه پيدا كرده بودم. يعني نفس تو سينه ام مثل باد تو بادكنك زنداني شده بود و خيال بيرون آمدن نداشت. گمانم آن دوتاي ديگر هم همين طوربودند، سوسن سنبل را مي گويم. انگار جانمان داشت بالا مي‌آمد. وگرنه دليلي نداشت كه مثل برگ بلرزيم و به جاي سلام بگوييم”س…س…سلام!”

اما سلطان سنجر آن چيزي نبود كه ما توي كله مان از آن غولي ساخته بوديم. مردي بود زرد زرد زرد، با سبيلي باريك و كوتاه عينهو دم مارمولك. با چشماني گود و نگاهي مخصوص كه آدم را به ياد يك خواب بي سروته مي انداخت. اين سلطان چاق هم نبود. اسكلتي بود كه چهار كيلو گوشت و دنبه بهش چسبانده بودند. يك زير شلوار راه راه قهوه‌اي – كرم پوشيده بود و پاچه اش را چپانده بود تو جورابش. بالاي اتاق نشسته و به مخده هاي مخملي تكيه داده بود و سيگار دود مي داد، چه دودي!

ولي مودب و با شخصيت به نظر مي‌آمد. چون جلو پاي ما بلند شد و دو تا ماچ آب دارخواباند دو طرف صورتم. من احساس همان وقتي را پيدا كردم كه با بچه هاي كلاس ما را برده بودند به كارخانه ي دخانيات براي بازديد علمي! (بازديد علمي از كارخانه‌ي دخانيات براي دانش آموزان هم ازآن حرفهاست!) سلطان سنجر با صدايي كه نازك بود و عينهو خامه كش مي آمد گفت : “شطوري پشرم؟”

گفتم: “خوبم سلطان. بفرماييد بنشينين.”

او در حالي كه مي نشست، گفت: “شلطان چيه؟ شلطان شنجر. تو ژندگي يا اشم كشي را نبر يا كامل ببر!”

گفتم: چشم و به بابا نگاه كردم كه با افتخار نگاهمان مي كرد.

وقتي برگشتيم به اتاق خرت و پرتها، دستها روي دل، آن قدر خنديديم كه چيزي نمانده بود روده بر شويم. خنده ي ما به خاطر برداشت اشتباه مان از سلطان بود. از آن گذشته، هميشه همين طور بوده. خنده خنده مي آورد. كافي است يك نفر شروع كند، بقيه دنبالش ريسه مي‌روند. از صداي خنده هايمان مامان سررسيد. خودم را بري تذكرهايش آماده كردم. ولي نه، قربانش بروم از ملاقه اش آب مي چكيد، از لبانش هم خنده.

گفت: “سلطان سنجر رو ملاقات كردين؟”

گفتم: “مامان كي بود اين؟”

گفت: “پسر پسر دايي شوهر خاله ي باباتون.”

سنبل گفت: “شما كه گفتي سلطان سنجره!”

مامان گفت: “تا اونجا كه مي دونم اسمش همينه. من فقط شب عروسيم ديدمش.”

سوسن پرسيد: “چكاره است؟”

مامان گفت: “گويا يك زماني كدخداي ده بوده. يك زماني راننده ي بيابان بوده، دلال فرش هم بوده، پيمانكاري هم مي كرده، حالا هم اومده اين جا كه از اين جا بره تهران و از تهران هم با هواپيما بپره تايلند.”

گفتم: “تايلند! كه چه كار كنه اونجا؟”

مامان ملاقه اش را تكان داد: “چرا سوال مفت مي كني؟ من چه مي دونم.” و يواش گفت: “حتما مي خواد بره دنبال كيف و خوشي. دنبال كار و كاسبي كه نمي خواد بره.”

صداي بابا مثل سيم برق تكانم مي دهد: “باز كه داري اين گل مادر مرده را بو مي كني!”

از پاي حوض بلند شده و آمده است طرفم. از آن تب و تاب چند دقيقه ي پيش خبري نيست و آرام شده است.

مي گويم: “چه كاركنم؟ از بوي بد حالم داره به هم مي خوره . ناشتايي هم نخوردم.”

مي گويد: “بلند شو يه چيزي پيدا كن تا اين گلوگاه را بازكنيم.”

مي گويم:‌ “مثلا چي؟”

مي گويد: “چه مي دونم؟ سيمي، سيخي، چوبي، چيزي. ” و يك هو چشمهايش مانند سكه اي زير آفتاب، برق مي زنند، ملاقه ي مامان را ديده. بلندش مي كند و مي گويد: “يافتم! ” و قبل از اينكه حرفي بزنم، مي خواند: “سوراخ را نيك بشكافيم و طرحي نو  دراندازيم.”

كله ام سوت مي كشد: “با ملاقه ي مامان!”

بي صدا مي خندد: ” اين هم يه جور انتقامه. به قول شاعر:

ازمكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو ز جو.”

پاچه هاي زير شلوارش را بالا مي زند و ملاقه به دست به سوي توالت مي رود. آخ! چه بويي! گل را دوباره نزديك بيني ام مي‌برم. ياد شب قبل مي افتم و سلطان سنجر.

تو آشپزخانه بوديم كه بابا آمد. كوك كوك بود. ناخنكي به سيب زميني هاي سرخ شده زد و گفت: “اين منقل كجاست؟”

ابروهاي مامان پيچيده تو هم : “براي چي مي خواي؟”

_براي چي نداره، همين طوري.

_همين طوري كه نمي شه. حتما اين مرتيكه ي معتاد مي خواد بساط پهن كنه.

_سخت نگير تيمسار ! مي خوايم چاي منقلي بخوريم و خسرو و شيرين بخونيم. سلطان سنجر هم مثل بنده شاعر و اديب تشريف داره.

_نه اينكه حالا قحطي شاعر اومده.

بابا يه خلال سيب زميني داغ انداخت توي دهانش و هلف هلف كنان گفت: “تو چرا اين قدر با خنجر زبونت افتادي به جون سنجر بي زبون ما؟ طفلك اين قدر آدم خوبيه كه حد نداره. نگاه به رنگ و روي زردش نكن. معتاد نيست. به قول رئيس بزرگ حافظ:

زرد رويي مي‌كشم زان طبع نازك بي گناه          ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون كنم.”

مامان گفت: “خيال مي كني با هالو طرفي؟ اين يارو قيافه و لب و لوچه اش داد مي زنه كه معتاده. “و نگاه من و سنبل كرد: “ما بچه قد و نيم قد داريم. دلم نمي خواد از حالا با آدماي اين جوري رو به رو بشن.”

بابا گفت: “اي بابا! يك شب كه هزار شب نمي شه عزيز! سلطان فردا عازمه. حالا كه بعد از پونزده سال به هم رسيديم، نوش ما رو نيش نكن زن. ” و صدايش را پايين آورد: “اگه بدوني چه آدم دست و دل بازيه. من مطمئنم وقتي برگرده با سوغاتي هاش از خجالتمون در مياد. حالا كجاست منقل، اي زن خوب و تنبل!”

با هر كلكي بود، بابا منقل را پيدا كرد. ولي خبري از ذغال نبود. طبق معمول مامور خريد من بودم. پول برداشتم و پريدم تو حياط و فرمان دوچرخه را به دست گرفتم . مامان جلو در سبز شد. ملاقه دستش نبود ولي يه جور غم تو نگاه و صداش بود. گفت: “مي خواي ذغال بگيري؟”

گفتم: “ساعت هشته خدا كنه باز باشه.”

گفت: “مي خواي خيانت كني؟”

گفتم: “خيانت؟ به كي؟ نمي دوني بابات ذغال را براي كي و براي چي مي خواد؟ خدمت به اين جور آدما يعني خيانت.”

بهش فكر نكرده بودم. من فقط داشتم فرمان بابا را اطاعت مي كردم. فرمان دوچرخه تو دستم شل شد. پرسيدم: “بابا چرا اين جوري مي كنه؟”

گفت: “مثل هميشه اسير احساسات شده. عقل كه نباشه، جون در عذابه.  چهل و چهار سال از عمرش مي گذره، دست از رفيق بازي بر نمي داره.”

مكثي كرد و آهي كشيد. در نور مهتاب چروكهاي ريز صورتش پيدا نبود. فرمان دوچرخه را محكم گرفت و گفت: “برگرد و بهش بگو مغازه ي حسن بسته بود.”

گفتم: “اين كه ميشه دروغ. عيبي نداره؟”

زد پشتم و گفت: “مصلحت آميزه، عيب كه نداره هيچ، حسن هم داره.”

بابا صدايم مي كند. از فكر ديشب بر مي‌گردم به زمان حال، به حياط و به ايوان. مي دوم طرف توالت. درحالي كه سر ملاقه را با دستهايش گرفته، و پاهايش را از هم باز كرده است. گندآب كمي فروكش كرده است، با يك دست جلوي بيني اش را گرفته و شعر مي خواند:

بوي جوي موليان نيايد همي ياد يار نامهربان آيد همي

ازخونسردي اش كيف مي كنم. مي پرسم: “چي شد؟ بازنشد؟”

مي گويد: “دسته ي ملاقه را فروكردم. يك چيزكي گير كرده توي شترگلو.”

مي گويم: “خب درش بيار!”

مي گويد: “اي به چشم! منتظر دستور حضرت عالي بودم. “

بعد مي پرسد: “مرد و مردونه راستش را بگو سعيد، چي انداختي توش؟”

مي گويم: “هيچي به جون شما!”

ملاقه را تكان مي دهد: “خفه خون! جون منو به خاطر مستراح قسم نخور!”

بعد مي گويد: “يادت مياد، اون دفعه پرتقال انداختي توش؟”

مي گويم: “كار سوسن بود.”

مي گويد: “جدي؟ اون جا صابوني چي؟ اونم كار سوسن بود.”

مي گويم: “نه كار سوسن نبود. كار سنبل بود، از دستش ول شد.”

مثل كارآگاهها كله اش را تكان تكان مي دهد: “نمي توني از زيرش در بري، لنگه دمپايي چي؟”

مي گويم: “به جون…” و حرفم را قورت مي دهم و اعتراف مي كنم: “آها!  اون رو كه مامان پرت كرد طرفم. من فقط جا خالي دادم و صاف افتاد آنجايي كه نبايد بيفتد. بعد هم درش آوردم.”

مي گويد: “حالا هم بيا و دست كن و ببين چي تو اين سوراخ مادر مرده اسير شده!”

برق ازكله ام مي پرد: “من!”

مي گويد: “نخير من! بچه بزرگ كرده ام براي همچين روزهايي ديگه. وانگهي تو دستت لاغرتر از دست منه.”

بدجايي و بدجوري گير كرده ام. به زور راضي ام مي كند كه كيسه اي پلاستيكي بكشم روي دستم و دستم را فرو كنم داخل آن استوانه اي پر از كثافت. گل را لاي دندان هايم گير مي‌دهم كه بوي بد را خنثي كند. هنوز دست به كار نشده ام كه صداي كوبيده شدن در حياط بلند مي شود. به بابا نگاه مي كنم، مي خواهم در بروم.

بابا مي گويد:‌ “شما لازم نيست بلند بشي. بنده خودم هستم. تو مشغول كاوشگري باش.” بعد همان طور كه مي رود و مي گويد: “مامانت اينا  هستن.” و  زمزمه مي كند: “با اين ملاقه يه آشي براش بپزم كه يك وجب پياز داغ روش باشه.”

زانو مي زنم. بوها قاطي شده و كم مانده نفسم بند بيايد. صداي بگو مگو مي شنوم. صداي نازك و كش دار سلطان سنجر است: “نارفيق نا لوطي! من كيف پولمو  و گژرنامه ام رو اژ حلقومت مي كشم بيرون. ژود باش بيا بريم كلانتري!”

صداي بابا كمي مي‌لرزيد: “دست نجست رو بكش مفنگي! من كاري نكرده ام كه بيام…”

صداي يك مرد غريبه مي آيد: “بسه آقايون! اين حرفها  چيه، توي كلانتري همه چيز مشخص مي شه.”

مي خواهم بلند شوم. ولش كن. بگذار كار را تمام كنم، بعد. صداي مامان را مي شنوم: “شما چطور حرف يه آدم معتاد رو باور مي كنين آقا؟”

صداي سلطان سنجر مي آيد: “معتاد چيه همشيره؟ حرف دهنته بفهم و بژن. من آبرو دارم. به من مي گن شلطان شنجر!”

صداي ريز ريز گريه ي سوسن و سنبل مي آيد. از لاي در سرك مي كشم. بابا، مامان را كناري كشيده آهسته چيزي در گوشش مي گويد. جيغ مامان بلند مي شود: “حالا ديگه كارت به جايي رسيده كه به من تهمت مي زني؟”

بابا مي گويد: “آخه تو خيلي…”

مامان مي پرد وسط حرفش:‌ “من هر چقدر هم چشم ديدن اين آدم رو نداشته باشم، محاله كه دست بكنم تو جيبش”

و محكم مي كوبد به پيشانيش: “اي خدا! پناه مي برم به تو از شر شيطانهاي زميني!”

از حرفي كه در مورد مامان گفتم عين سگ پشيمانم. دلم مي خواهد از اين خراب شده بروم بيرون، ولي خجالت مي كشم. دستم همچنان توي لوله ي خنك مستراح سرگردان است. نگاهم به مورچه هايي است كه با جديت لاشه ي سوسكي را مي برند به لانه شان كه حتما جايي ميان تركهاي اين ديوار است. دستم مي‌رسد به ته لوله. مي خورد به يك چيز نرم. مي‌گيرمش و فشارش مي دهم. نمي شود فهميد چيست. هنگام بالا كشيدن، از دستم ول مي‌شود. گوشم به حرفهاي حياط است. دعوا بالا گرفته، مي خواهند بابا را ببرند. صداي بابا مي آيد: “با زير شلواري كه نمي شه اومد، اجازه بدين شلوارمو  بپوشم.”

صداي قدمهايش را مي شنوم كه دور مي شود. صداي مامان را مي شنوم: “تو اگر قدمت نحس نبود، راه آب ما نمي گرفت!”

و صداي سلطان سنجر كه مي گويد: “من! چرا افترا مي ژني همشيره؟”

ياد صبح مي افتم، بعد از بيرون آمدن او از توالت بود كه راه آب گرفت: واي! نفسم تنگ شده و بالا نمي آيد. مثل آدمي كه سر از آب استخر بيرون بياورد و عميق نفس بكشد، دستم را از گنداب بيرون مي آورم و يك نفس عميق مي كشم. گل از لاي دندانهايم مي افتد. نگاهي به آن شيئي مشكوك مي كنم. چيزي نيست جز يك كيف و حتما توي كيف دلار و گذرنامه است. راه آب باز شده. گندابها با صداي مكشي كه خيلي عجيب و غريب است به چاه فرو مي روند. صدايي مثل عبور تند يك هواپيما.


 

1 دیدگاه
  • استایل آپ 1396-12-24 در 00:00

    شاید هیچ ارتباطی بین این داستان و داستان شازده کوچلو نباشد ولی با خواندن این پست تمام مفاهیم رومان شازده کوچلو در ذهنم روشن شد.

    تشکر از استاد

    روزی روزگاری

    فرهاد حسن‌زاده

    فرهاد حسن زاده، فروردین ماه ۱۳۴۱ در آبادان به دنیا آمد. نویسندگی را در دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان‌های کوتاه شروع کرد. جنگ تحمیلی و زندگی در شرایط دشوار جنگ‌زدگی مدتی او را از نوشتن به شکل جدی بازداشت. هر چند او همواره به فعالیت هنری‌اش را ادامه داد و به هنرهایی مانند عکاسی، نقاشی، خطاطی، فیلنامه‌نویسی و موسیقی می‌پرداخت؛ اما در اواخر دهه‌ی شصت با نوشتن چند داستان‌ و شعر به شکل حرفه‌ای پا به دنیای نویسندگی کتاب برای کودکان و نوجوانان نهاد. اولین کتاب او «ماجرای روباه و زنبور» نام دارد که در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسید. حسن‌زاده در سال ۱۳۷۲ به قصد برداشتن گام‌های بلندتر و ارتباط موثرتر در زمینه ادبیات کودک و نوجوان از شیراز به تهران کوچ کرد…

    دنیای کتاب‌ها... دنیای زیبایی‌ها

    کتاب‌ها و کتاب‌ها و کتاب‌ها...

    فرهاد حسن‌زاده برای تمامی گروه‌های سنی کتاب نوشته است. او داستان‌های تصویری برای خردسالان و کودکان، رمان، داستان‌های کوتاه، بازآفرینی متون کهن و زندگی‌نامه‌هایی برای نوجوان‌ها و چند رمان نیز برای بزرگسالان نوشته است.

    ترجمه شده است

    به زبان دیگران

    برخی از کتاب‌های این نویسنده به زبان‌های انگلیسی، چینی، مالایی، ترکی استانبولی و کردی ترجمه شده و برخی در حال ترجمه به زبان عربی و دیگر زبا‌ن‌هاست. همچنین تعدادی از کتاب‌هایش تبدیل به فیلم یا برنامه‌ی رادیو تلویزیونی شده است. «نمكی و مار عينكي»، «ماشو در مه» و «سنگ‌های آرزو» از كتاب‌هايي هستند كه از آن‌ها اقتباس شده است.

    بعضی از ویژگی‌های آثار :

    • نویسندگی در بیشتر قالب‌های ادبی مانند داستان كوتاه، داستان بلند، رمان، شعر، افسانه، فانتزی، طنز، زندگينامه، فيلم‌نامه.
    • نویسندگی برای تمامی گروه‌های سنی: خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال.
    • خلق آثاری تأثیرگذار، باورپذیر و استفاده از تكنيك‌های ادبی خاص و متفاوت.
    • خلق آثاری كه راوی آن‌ها کودکان و نوجوانان هستند؛ روايت‌هايی مملو از تصویرسازی‌های عینی و گفت‌وگوهای باورپذير.
    • پرداختن به موضوع‌های گوناگون اجتماعی چون جنگ، مهاجرت، کودکان كار و خيابان، بچه‌های بی‌سرپرست يا بدسرپرست و…
    • پرداختن به مسائلی که کمتر در آثار کودک و نوجوان دیده می‌شود، مانند جنگ و صلح، طبقات فرودست، افراد معلول، اختلالات شخصیتی‌ـ‌روانی و…
    • تنوع در انتخاب شخصیت‌های محوری و كنشگر (فعال). مشخصاً دخترانی که علیه برخی باورهای غلط ایستادگی می‌کنند.
    • بهره‌گیری از طنز در کلام و روایت‌های زنده و انتقادی از زندگی مردم كوچه و بازار.
    • زبان ساده و بهره‌گیری اصولی از ویژگی‌های زبان بومی و اصطلاح‌های عاميانه و ضرب‌المثل‌ها.

    او حرف‌های غیرکتابی‌اش را این‌جا می‌نویسد.

    به دیدارش بیایید و صدایش را بشنوید