مديريت يك متن

همان لنگه کفش بنفش

مديريت يك متن

مديريت يك متن 235 291 فرهاد حسن‌زاده

روح الله مهدی پور عمرانی

نقدی بر كتاب همان لنگه كفش بنفش

كاربردهاي عموماً اداري واژه‌ي «مديريت»، سبب شده تا منتقدان و پژوهشگران، از ترس اتهام تكراري نويسي و كليشه‌اي بودن، نتوانند از عبارت «مديريت متن» استفاده كنند. گستره‌ي كاربرد مفهوم «مديريت»، امروزه تا جايي است كه مثلا آرايشگران، آژانس‌هاي ملكي و كرايه‌ي اتومبيل، گرمابه‌هاي عمومي (با آن‌كه نسل گرمابه‌هاي عمومي در كلان‌شهر‌ها رو به انقراض است) و حتي قهوه‌چي‌ها و كله‌پزان هم با قرار دادن يك مانيتور روي يك ميز و نصب تابلوي نئون چشمك‌زن، خود را مدير مي‌نامند و با قيد عبارت «با مديريت جديد» و مانند آن، ‌سعي در جذب مشتري دارند.

نويسنده، هنگام اجراي متن، در حقيقت، متن را مديريت مي‌كند. اداره‌ي يك متن، به روش‌ها و شكل‌هاي گوناگون صورت مي‌گيرد؛ گاهي قوي و گاهي ضعيف، گاهي پررنگ و گاهي كم‌رنگ و خلاصه اين‌كه گاهي پيدا و آشكار و زماني هم پوشيده و پنهان. اين‌كه گاهي گفته و شنيده مي‌شود، متن خودرو و خودكار است و بيرون از اراده‌ي مولف پيش مي‌رود، واقعيت بيروني ندارد. كم اقتدارترين و منفعل‌ترين متن، خالق و پيش‌برنده‌ي متن است. دموكرات‌ترين مؤلف كه انتظار مي‌رود دموكراسي را در اجرا و ارائه‌ي متن رعايت كند، باز هم مُهر و نشان خود را بر پيكر و پيشاني متن حك مي‌كند. تاكنون هيچ متن خودانگيخته و خودساخته‌اي ديده نشده است. آزادترين و رهاترين متن‌ها، ساخته و پرداخته‌ي ذهن و زبان پديدآورنده‌اي است كه بيرون از متن زندگي مي‌كند. او، مايه و الهام خود را از پيرامون مي‌گيرد، آن را در كارگاه ذهن خود با ملات و مصالح خلاقانه مي‌آميزد و واقعيتي جديد مي‌آفريند كه هنرشناسان به آن «بازآفريني واقعيت» مي‌گويند.

اين مقدمه‌ي كوتاه را به ياد داشته باشيد تا در جاي مناسب، ادامه‌ي آن را بخوانيد. حال بپردازيم به كتاب «همان لنگه كفش بنفش». ماجرا از اين قرار است كه:

«نويسنده‌اي لنگه كفشي پيدا مي‌كند، آن را به خانه‌اش مي برد و مي خواهد داستان زندگي لنگه كفش بنفش را بنويسد. مي‌نويسد، ولي گويا پاياني تكراري و كليشه‌اي به سراغش مي‌آيد. نويسنده، تصميم مي گيرد پاياني نو براي داستانش دست و پا كند. بنابرياين، چهار نوع پايان‌بندي را آزمايش مي‌كند…»

اما نه! اصل ماجرا، چيز ديگري است:

«نويسنده‌اي پس از نوشتن پنجاه داستان كوتاه و بلند، خوش عاقبت و بدعاقبت، داستان ديگري نوشته، ولي در مورد مناسب بودن پايان داستان جديدش شك دارد. او براي چاره‌جويي ناگزير است كه همه چيز را به خوانندگانش بگويد بنابراين، داستان داستانش را تعريف مي‌كند…»

با اين توضيح كوتاه مي‌بينيم كه قضيه دارد كمي جدي و پيچيده مي‌شود. هسته‌ي اصلي اين متن داستاني، تنهايي يك لنگه كفش و تلاش او براي يافتن و رسيدن به جفت خود است. در نظر آوريد كه اين سوژه، چقدر در داستان‌ها به شكل‌هاي گوناگون تكرار شده است. تنها رويكرد و نگاهي نو مي‌تواند يك بار ديگر آن را احيا و براي خوانندگان، جديد و جذاب كند.

راستي چه كسي گفته پايان داستان‌هايي كه تاكنون نوشته شده و خوانده‌ايم، همين است و مناسب‌ترين شكل پايان‌بندي را هم دارند؟ اصلا چه كسي گفته است كه سوژه‌ها محدودند؟

اين ادعاي كيست كه هرچه سوژه بوده، گذشتگان نوشته‌اند؟ كاش مي‌شد از تك‌تك خوانندگان داستان‌ها پرسيده شود آيا اين پايان‌‌بندي را مي‌پسندي؟

كاش فرصتي فراهم مي‌شد تا همه‌ي خوانندگان مي‌توانستند پايان داستان‌هايي را كه خوانده‌اند، به ميل و سليقه‌ي خود رقم بزنند. بدون شك، از يك مايه و سوژه، داستان‌هاي فراواني نوشته مي‌شد.

فرهاد حسن‌زاده، سوژه‌اي آشنا را با مهندسي جديد، پرداخته و به پايان برده است.

متن داستاني «همان لنگه كفش بنفش»، داراي ساختاري به‌سامان و هندسه‌اي منتظم و روايتي پركشش و لذت‌بخش است. همه‌ي اين ويژگي‌ها كه درباره‌ي اين متن داستاني نام برده شده، قابل اندازه‌گيري و اثبات است. در اين نوشتار، سعي شده به اين ويژگي‌ها رسيدگي و درستي اين‌ها سنجيده شود.

بهانه‌ي داستان‌گويي

متن داستان «همان لنگه كفش بنفش» داراي چند بخش است كه در كنار هم «جورچين» داستان را تشكيل مي‌دهند. اين پاره‌متن‌ها هركدام درجاي خود، يكي از دنده‌هاي اين چرخ را به حركت درمي‌آورند. در شكل سنتي، بسياري از داستان‌ها و متن‌هاي داستاني، سه قسمت بيشتر ندارند. اين قسمت‌هاي سه‌گانه عبارتند از:

1-مقدمه  2-تنه  3-پايان (نتيجه‌گيري)

ولي در متن «همان لنگه كفش بنفش»، نويسنده با هوشمندي، در اين شكل سنتي، تغييراتي داده است؛ به اين ترتيب كه افتتاحيه و مقدمه‌ي داستان، دو بخش دارد. بخش نخست، جستارگشايي است كه وروديه‌ي داستان به ‌شمار مي‌رود:

«سلام، من يك نويسنده هستم. نويسنده‌اي كه تا به حال پنجاه داستان نوشته است. داستان‌هاي كوتاه، ‌داستان‌هاي بلند، داستان‌هايي كه پايان خوب و شاد دارند و داستان‌هايي كه پايان‌شان غمگين است. اما اين‌بار كه آمدم داستانم را جمع و جور كنم، نتوانستم درباره‌ي آخر آن تصميم بگيرم. بگذاريد داستان اين داستان را براي‌تان تعريف كنم.»

با اين بهانه، داستان‌نويس اجازه مي‌يابد روايت داستانش را شروع كند. اين بخش از مقدمه كه وظيفه‌ي جستارگشايي را به عهده دارد، نويسنده را به بخش دوم مقدمه مي‌رساند:

«يكي از روزهاي پاييز كه هوا نه خيلي سرد بود و نه خيلي گرم، در ايستگاه اتوبوس ايستاده بودم و منتظر آمدن اتوبوس بودم كه ديدم پاي ديوار، كنار يك ناودان، لنگه كفشي افتاده است. هيچ‌كس به او توجه نمي‌كرد. احساس كردم خيلي تنهاست و به كمك احتياج دارد. رفتم و آن را از روي زمين برداشتم. يك لنگه كفش بنفش بود. كفشي براي بچه‌هاي دوازده-سيزده ساله. نه خيلي كهنه بود و نه خيلي نو. گفتم:«تو چرا اين‌جا افتاده‌اي؟» يك مرتبه زد زير گريه. گفتم:« چرا گريه مي‌كني؟» گريه‌اش شديدتر شد و به جاي جواب، فقط اشك ريخت. گفتم:« گريه نكن! حرف بزن!»

ناگهان صداي خنده شنيدم و با تعجب ديدم يك عده آدم بي‌كار دورم جمع شده‌اند و كركر به من مي‌خندند. همان وقت اتوبوس از راه رسيد. كفش را برداشتم و پريدم توي اتوبوس. روي يك صندلي نشستم و گفتم: حالا حرف بزن! تا به خانه برسم، لنگه كفش بنفش، ماجراي گم شدنش را برايم تعريف كرد.

او را تميز كردم و روي ميز گذاشتم. به من لبخند زد. من گفتم: دلت مي‌خواهد داستان تو را بنويسم؟

با خوشحالي گفت: مگر مي‌تواني؟

گفتم اميدوارم. گفت خيلي خوب است… »

شروع داستان، ساختاري تكنيكي و نوآورانه دارد. هر شروعي يك پاياني دارد. داستان‌نويس بنا به خواست لنگه كفش و باتوجه به سرگذشت او، داستان زندگي و گم شدن جفت او را به ياري ذهن خلاق و تخيل داستاني‌اش، بازآفريني مي‌كند.

پايان‌بندي

داستان‌نويس مورد بحث ما، مانند بيشتر و همه‌ي داستان‌نويسان، مي‌داند كه داستان با يك عدم تعادل آغاز مي‌شود و پس از كنش‌ها و كشمكش‌ها به يك تعادل ديگر مي‌رسد. در اين متن، خط سير پيرنگ به اين شكل قابل تصور است:

تعادل نخستين ⇐ عدم تعادل ⇐ رويدادها ⇐ تعادل جديد

ولي داستان ما (داستان اصلي) با بيان «عدم تعادل» روايت مي‌شود:

عدم تعادل                          رويدادها                تعادل جديد (پاياني)

يكي بود يكي نبود، غيراز             ……

خدا هيچ‌كس نبود. از يك              ……              نويسنده، لنگه كفش را

جفت كفش بنفش خوشگل،            ……               در اتوبوس پيدا مي‌كند

لنگه‌اي بود و لنگه‌اي نبود.           ……               و به خانه مي‌برد.

اين پايان‌بندي با فرمول داستان، هم‌خواني لازم را ندارد. در اين تلاش، تعادل جديدي ايجاد نشده است. تعدل جديد، بايد در پاسخ به تعادل اوليه باشد. داستان از آن‌جا نطفه بست كه لنگه كفش، جفت خود را گم كرد و بقيه‌ي ماجرا براي پيدا كردن جفت شكل گرفت. پس بايد قاعدتا جست‌وجوي نويسنده و لنگه كفش، به پيدا شدن لنگه‌ي ديگر منجر مي‌شود. بنابراين، نه نويسنده راضي است و نه كاراكتر اصلي داستان.

نويسنده، بنا به درخواست لنگه كفش و البته براي پاسخ دادن به نياز دروني خويش، دست به ساخت ديگري مي‌زند و ماجرا را به راهي ديگر مي‌برد. او، موشي را وارد ماجرا مي‌كند. موش، لنگه كفش را مي‌يابد، آن را به دندان مي‌گيرد تا به خرابه‌اي كه درآن زندگي مي‌كند ببرد. با هزار دشواري و خطر، لنگه كفش را به محل دلخواهش مي‌برد و از آن به عنوان تخت‌خواب استفاده مي‌كند. هم‌صحبتي موش و لنگه كفش، راز تنهايي دو طرف را برملا مي‌كند. موش هم از بي‌جفتي و جست و جوي چندين ساله براي يافتن جفت دلخواهش، شب‌هاي زيادي (هزار شب) با لنگه كفش حرف مي‌زند.

نويسنده در مهندسي اين نوع پايان‌بندي، از پيرنگ آشنا و قصوي «هزار و يك شب» بهره‌برداري مي‌كند:

«لنگه كفش بنفش، هزار شب براي موش تخت خواب بود و موش خاكستري، هزار شب براي لنگه كفش بنفش، ماجراي به دنيال جفت گشتن خودش را تعريف كرد. پس از هزار شب، لنگه كفش بنفش هركاري كرد نتوانست از پيش موش خاكستري برود. او فراموش كرده بود كه روزي روزگاري قرار بود دنبال جفتش بگردد…»

نويسنده با نوشتن اين پايان‌بندي از لنگه كفش پرسيد و لنگه كفش، ناخرسندي خود را بيان كرد:

«گفتم: چطور بود؟

گفت تو مطمئني يك نويسنده‌ي خوب هستي؟

خيلي جا خوردم. گفتم: مگر بد بود؟

گفت: خوب بود، ولي من كه به جفتم نرسيدم.

….

گفت: يك پايان ديگر بنويس. يك جور ديگر تمامش كن!»

و به اين ترتيب، داستان‌نويس، بهانه و مجوز نوشتن پايان‌بندي ديگري را نيز به دست مي‌آورد.

در پايان‌بندي نوع سوم، داستان ديگري شكل مي‌گيرد كه نسبت به پايان‌بندي نوع دوم، پيشرفته‌تر و واقع‌نماتر است. اگر در داستان موش و لنگه كفش، نيروي تخيل نويسنده، به سوي ساختي قصوي گرايش دارد، در پايان‌بندي سوم، رئاليسمي نرم و لطيف، «ذهنيتي» تخيلي را به «عينيتي» واقعي نزديك مي‌كند.

در يك صبح خيلي زود، نانوا لنگه كفش بنفش را سر راهش، نزديكي دكان نانوايي پيدا مي‌كند و آن را بالاي تنور مي‌گذارد.

شاگرد نانوا كه نوجواني است، اطلاعيه‌اي مي‌نويسد و روي شيشه‌ي نانوايي نصب مي‌كند تا صاحب لنگه كفش بيايد و آن را تحويل بگيرد. البته داستان‌نويس، در اين بخش واقع‌گرا نيز لنگه كفش را با «وردنه» مستعمل، به گفت و شنيد وا مي‌دارد. سرانجام، صاحب لنگه كفش پيدا نمي‌شود. نانوا و شاگردش تصميم مي‌گيرند كه او را به «تيمور» بدهند. تيمور، پسركي است كه يك پا بيشتر ندارد. با آمدن تيمور به دكان نانوايي، داستان نويسنده پايان مي‌يابد. داستان نويس در اين اپيزود از داستان، به ذهن خواننده تلنگر مي‌زند. او داستان پسركي را كه يك پا بيشتر ندارد، به شكلي نيمه‌كاره پيش مي‌كشد. اين اپيزود، خود مي‌تواند داستان ديگري از آب درآيد. نويسنده اگر مي‌خواست، مي‌توانست داستان پسركي را بنويسد كه در يك روز داغ تابستاني، در شط آب‌تني مي‌كرد. ناگهان يك كوسه آمد و پايش را از زانو بريد و رفت. و يا مي‌توانست پسر نوجواني را در يك شهر مرزي نشان بدهد كه در اثر تركش خمپاره، پايش قطع شده است و يا حتي مي‌توانست زندگي نوجواني را بنويسد كه زلزله، همه‌ي خانواده و يك پايش را از او گرفته است.

او يك بار وقتي به زندگي موش خاكستري پرداخت، جنبه‌ي ملودرام را پررنگ كرده بود. در اين خرده داستان نيز مي‌توانست گريزي به يك داستان پس زمينه بزند، ولي همين‌قدر كه با خلق تيمور يك‌پا، ذهن خواننده را به فعاليت واداشته، داراي ارزش است. داستان‌نويس، پس از نوشتن اين پايان‌بندي، نظر قهرمان داستانش (لنگه كفش بنفش) را جويا مي‌شود:

«گفت: زيبا بود. خيلي زيبا بود، ولي من باز هم تنهام.

دلم برايش سوخت. گفتم: غصه نخور! يكي ديگر مي‌نويسم…»

در پايان‌بندي ديگري، لنگه كفش در يك سطل زباله، به دست پيرمرد كفاش مي‌رسد. كفاش، لنگه كفش بنفش را درون صندوق زير پايش مي‌اندازد. بعد از مدتي ديرين، به شباهت لنگه كفش بنفش با لنگه كفش سفيد پي مي‌برد. لنگه كفش سفيد را به رنگ بنفش درمي‌آورد و براي فروش مي‌گذارد. وقتي كه نويسنده، اين پايان‌بندي را براي قهرمان داستانش مي‌خواند، او ضمن تحسين به هوش و مهارت نويسندگي داستان‌نويس مي‌گويد:

«گفت: راستش را بگو! چرا نمي‌خواهي من را به جفت اصلي‌ام برساني؟

گفتم: ناراحت نباش! حاضرم يك پايان ديگر براي داستان بنويسم…»

در آخرين نوع پايان‌بندي، نويسنده، لنگه كفش بنفش را به دست رودخانه مي‌سپارد. لنگه كفش بنفش، همراه جريان تند آب مي‌رود تا به ريشه‌ي يك درخت برخورد مي‌كند و به بيرون پرتاب مي‌شود.

لنگه كفش با قورباغه‌ي پيري گفت و شنيد مي‌كند. قورباغه‌ي پير به او خبر مي‌دهد كه جفتش را ديده است.

وقتي لنگه كفش مسير رفتن جفت خود را دانست، خود را به آب زد و سرانجام، جفتش را ديد كه روي تخته‌سنگي نشسته است و دارد آواز مي‌خواند. بالاخره لنگه كفش بنفش، جفتش را پيدا كرد. نويسنده وقتي به اين‌جا رسيد، به پسرش گفت كه برود به حياط و لنگه كفش بنفش را بياورد تا او پايان داستان را برايش بخواند. پسر نويسنده گفت كه لنگه كفش به او گفته كه مي‌رود تا جفتش را پيدا كند.

چند روز بعد، پسر نويسنده، خبر مي‌آورد كه يكي از هم‌كلاسي‌هايش بعد از مدت‌ها لنگه كفش بنفش خود را پيدا كرده است و متن با اين تكمله به پايان مي‌رسد:

«حالا من مانده‌ام با داستاني كه چهار جور پايان متفاوت دارد. نمي‌دانم كدام را براي چاپ انتخاب كنم. كاش يك نفر به من كمك مي‌كرد. كاش آن يك نفر تو بودي.»

نويسنده با اين ترفند و شگرد، در حقيقت خوانندگانش را با يك بليت، به تماشاي چهار فيلم دعوت كرده است. بايد ديد كه آيا تماشاگران از فيلم راضي هستند يا نه؟ داستان‌نويس، ضمن آن‌كه به مثابه يك شطرنج باز حرفه‌اي، چندين حركت بعدي مهره‌هاي خود (در اصل مهره‌هاي حريف) را حدس زده، در مقام يك آموزگار داستان‌نويسي نيز ظهور كرده و داستان يك داستان را نوشته است. داستان داستاني كه به علت تكراري بودن و پيش پا افتاده بودن سوژه‌اش، شانس زيادي براي موفقيت نزد خواننده نداشته است.

او خواننده را در يك چهارراه قرار داده و از همه‌ي راه‌ها تا آخر خيابان برده و برگردانده است. با آن‌كه از ميزان رضايت و لذت خوانندگان اين داستان، آمار و اطلاعي در دست نيست، ولي به عنوان يك منتقد داستان كه گاهي هم داستان مي‌نويسد، از خواندن متن لذت بردم. آن‌چه باعث لذت من شده، نو بودن طرح و پيرنگ اين متن داستاني‌است. چرا مي‌گويم اين داستان نو است؟

1- حضور نويسنده و زندگي‌اش در خط سير داستان:

اين حضور، از جستارگشايي پيش از مقدمه شروع مي‌شود و تا پايان ادامه مي‌يابد. جالب است كه حضور نويسنده، به عنوان «فاعل» و مقتدر و همه‌كاره نيست. نويسنده به عنوان نويسنده‌ي يك داستان، حضوري منطقي و بايسته دارد. در اين طرح داستاني، وجود و حضور يك نويسنده، از واجبات انكار نشدني به شمار مي‌رود.

2- حضور خانواده‌ي نويسنده در داستان:

1-2 حضور همسر نويسنده:

(نمونه‌ي اول): «… گفت: خسته نيستي؟

گفتم: الان به همسرم مي‌گويم برايم چايي بياورد.»

(نمونه‌ي دوم):

«آن روز من و بچه‌ها و همسرم خيلي دنبال لنگه كفش بنفش گشتيم، ولي او را پيدا نكرديم.»

2-2 حضور پسر نويسنده:

(نمونه‌ي اول):

«اين پايان را كه نوشتم، پسرم در اتاق را به صدا درآورد و گفت: پدر! نهار آماده است.»

(نمونه‌ي دوم):

«چند روز بعد پسرم خبر آورد كه يكي از هم‌كلاسي‌هايش،  لنگه كفش بنفش خود را بعد از مدت‌ها پيدا كرده است.»

3- حضور قهرمان داستان و دخالت او در نوشتن داستان:

«با بغض گفت: پس من چي؟

گفتم: تو فقط قهرمان اين داستان هستي.

گفت: يعني حق دخالت ندارم؟

گفتم: حق دخالت؟ تا حدودي…»

4- آميختن تخيل و واقعيت:

در روايت‌هاي چهارگانه‌ي اين كتاب، ذهنيت و عينيت، پا‌به‌پاي هم و شانه به شانه پيش مي‌روند. وجود كفاش، نويسنده، شاطر و ديگران كه واقعيتي بيروني دارند و رفتارهايي مانند كنش‌هايي كه از موش خاكستري، قورباغه، وردنه و لنگه كفش سر مي‌زند، اين دوگانگي و درآميختگي عين و ذهن را مي‌سازد.

5- استفاده از رنگ بنفش در تصويرها و حتي رنگ پس‌زمينه‌ي كاغذ.

6- استمداد از خوانندگان براي انتخاب نوع پايان‌بندي:

«حالا من مانده‌ام با داستاني كه چهار جور پايان متفاوت دارد. نيم‌دانم كدام را براي چاپ انتخاب كنم. كاش يك نفر به من كمك مي‌كرد. كاش آن يك نفر تو بودي.»

7- ايجاد فضاي موسيقاي در عنوان كتاب:

هرچند ممكن است كار ويژه (صفت) «بنفش»، نمادي از چشم‌انتظاري و جدايي باشد، به نظر مي‌رسد كه نويسنده براي ايجاد ضرباهنگ و خوش‌آهنگي، دست به اين واج‌آرايي زده كه اتفاقا خيلي هم خوب نشسته است.

8- مديريت توانمند رويدادها.

9- برخورد آموزشي با مقوله‌ي داستان‌نويسي با زباني غير مستقيم:

نويسنده‌ي اين داستان، با خلق چند روايت داستاني، نشان داده‌است كه مي‌توان با مشاهده‌ي دقيق اشياي پيرامون و خرده‌ريزهاي زندگي و با بهره‌گيري از ابزار و عناصر آفرينشي، اثري نو پديد آورد. تاثير اين شيوه از از آموزش داستان‌نويسي، به مراتب از شيوه‌هاي مرسوم و مستقيم، بيشتر خواهد بود.

*تمام نقل قول‌ها از كتاب «همان لنگه كفش بنفش» است.

*اين مطلب در كتاب‌ماه كودك و نوجوان در سال 1383 منتشر شده است.

 

    روزی روزگاری

    فرهاد حسن‌زاده

    فرهاد حسن زاده، فروردین ماه ۱۳۴۱ در آبادان به دنیا آمد. نویسندگی را در دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان‌های کوتاه شروع کرد. جنگ تحمیلی و زندگی در شرایط دشوار جنگ‌زدگی مدتی او را از نوشتن به شکل جدی بازداشت. هر چند او همواره به فعالیت هنری‌اش را ادامه داد و به هنرهایی مانند عکاسی، نقاشی، خطاطی، فیلنامه‌نویسی و موسیقی می‌پرداخت؛ اما در اواخر دهه‌ی شصت با نوشتن چند داستان‌ و شعر به شکل حرفه‌ای پا به دنیای نویسندگی کتاب برای کودکان و نوجوانان نهاد. اولین کتاب او «ماجرای روباه و زنبور» نام دارد که در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسید. حسن‌زاده در سال ۱۳۷۲ به قصد برداشتن گام‌های بلندتر و ارتباط موثرتر در زمینه ادبیات کودک و نوجوان از شیراز به تهران کوچ کرد…

    دنیای کتاب‌ها... دنیای زیبایی‌ها

    کتاب‌ها و کتاب‌ها و کتاب‌ها...

    فرهاد حسن‌زاده برای تمامی گروه‌های سنی کتاب نوشته است. او داستان‌های تصویری برای خردسالان و کودکان، رمان، داستان‌های کوتاه، بازآفرینی متون کهن و زندگی‌نامه‌هایی برای نوجوان‌ها و چند رمان نیز برای بزرگسالان نوشته است.

    ترجمه شده است

    به زبان دیگران

    برخی از کتاب‌های این نویسنده به زبان‌های انگلیسی، چینی، مالایی، ترکی استانبولی و کردی ترجمه شده و برخی در حال ترجمه به زبان عربی و دیگر زبا‌ن‌هاست. همچنین تعدادی از کتاب‌هایش تبدیل به فیلم یا برنامه‌ی رادیو تلویزیونی شده است. «نمكی و مار عينكي»، «ماشو در مه» و «سنگ‌های آرزو» از كتاب‌هايي هستند كه از آن‌ها اقتباس شده است.

    بعضی از ویژگی‌های آثار :

    • نویسندگی در بیشتر قالب‌های ادبی مانند داستان كوتاه، داستان بلند، رمان، شعر، افسانه، فانتزی، طنز، زندگينامه، فيلم‌نامه.
    • نویسندگی برای تمامی گروه‌های سنی: خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال.
    • خلق آثاری تأثیرگذار، باورپذیر و استفاده از تكنيك‌های ادبی خاص و متفاوت.
    • خلق آثاری كه راوی آن‌ها کودکان و نوجوانان هستند؛ روايت‌هايی مملو از تصویرسازی‌های عینی و گفت‌وگوهای باورپذير.
    • پرداختن به موضوع‌های گوناگون اجتماعی چون جنگ، مهاجرت، کودکان كار و خيابان، بچه‌های بی‌سرپرست يا بدسرپرست و…
    • پرداختن به مسائلی که کمتر در آثار کودک و نوجوان دیده می‌شود، مانند جنگ و صلح، طبقات فرودست، افراد معلول، اختلالات شخصیتی‌ـ‌روانی و…
    • تنوع در انتخاب شخصیت‌های محوری و كنشگر (فعال). مشخصاً دخترانی که علیه برخی باورهای غلط ایستادگی می‌کنند.
    • بهره‌گیری از طنز در کلام و روایت‌های زنده و انتقادی از زندگی مردم كوچه و بازار.
    • زبان ساده و بهره‌گیری اصولی از ویژگی‌های زبان بومی و اصطلاح‌های عاميانه و ضرب‌المثل‌ها.

    او حرف‌های غیرکتابی‌اش را این‌جا می‌نویسد.

    به دیدارش بیایید و صدایش را بشنوید