فرفرهی قشنگم با من حرف میزند. در ذهن سادهی من همه چیز از چرخیدن جان میگیرد.
در ذهن سادهی من دایرههای کوچک و بزرگی ترسیم شده که لحظهها را به هم پیوند میزند.
بهار هم از همین لحظههای دایرهوار است. سال، از بهاری شروع میشود و درشروع بهاری دیگر تمام. تمام که نه. شروعی دیگر.
حاضرم ساعتها به چرخش فرفره نگاه کنم. میدانم برای ایستادن باید چرخید. این قانون را وقتی بچه بودم هنگام دوچرخهسواری آموختم.
ياد گرفتم كه ياد بگيرم در تمام طول زندگيام قانون بقا اين است: تا میچرخم هستم.