دو فصل از کتاب برف و آفتاب (داستان بیژن و منیژه)
بوی چوب سوخته همهجا پیچیده بود. همهجا، تمام دشت، حتی چاهی که بیژن در آن زندانی بود. بیژن عطر شاخههای شعلهور را حس میکرد. مثل نابینایی که چشمِ دیدن ندارد، دنیایش را با صداها و بوها معنا میبخشید. نمیدانست این آتش، روزگار تاریکش را روشن میکند یا نه؟ نمیدانست تا پیش از سپیدهدم دلدارش را…