جزیرههای پنبهای | از کتاب کنار دریاچه نیمکت هفتم
نمیدونم همه چیز یکهو عوض شد یا ذرهذره که من نفهمیدم. عینهو عقربه کوچیکهی ساعت که هرچی بهش زل بزنی نمیتونی حرکتش رو ببینی ولی یه شبانه روز که بگذره میبینی دو دور، دور خودش چرخیده. نمیدونم همه چیز یکهو عوض شد یا خردهخرده که من خودمم نفهمیدم چی شد که اینجوری شدم. نمیدونم، شاید درد بالاي پاهام و درد گودی کمرم مال این عوض شدنها بوده. و حتی شاید اون مورمور شدنها موقع خوندن نمازها که فقط خودم میدونم و خداي خودم. ولی بعضی چیزا خودشون رو نشون میدن. مثل کوچیک شدن لباسهام، یا این رختخوابی که همین حالا توش خوابیدم و تازگیها فهمیدم که برام کوچیک شده. یعنی صاف که میخوابم توش قوزک پاهام میزنه بیرون و دستام رو که از بغل وا میکنم از پهلوهای تشک میافته رو قالی و من احساس میکنم تو یه جزیرهی کوچیک هستم، وسط یه اقیانوس سیاه که از بس بزرگه و غوله آدم میترسه!
نمیدونم، هیچ نمیدونم؛ تو جزیرهی کوچیک خودم غلت که میزنم، زیر نور مردهی چراغخواب مامان رو میبینم که نزدیکم خوابیده ولی انگار خیلی دوره. اونقدر دور که از حرصش روزی صدبار آرزوی مرگم رو میکنه. اونقدر دوره که میترسم بپرسم این موج دردی که تو سینههام چرخ میزنه مال چیه! او هم تو جزیرهی پنبهای خودش، خسته خوابیده و سمیه با لبای کوچولوش داره به سینهی بدون شیرش مک میزنه که شايد چیزی ته دلش رو بگیره. مثلاً به این سینهی خشک یه روزی من مک میزدم، بعد نوبت مستوره و منصوره شد. حالا که نوبت به این طفلک رسیده، هیچی نداره. هیچی! مامان میگه همهاش تقصیر تو گیس بریدهاس! از حرص کارای توئه که شیرم خشکیده.
نمیدونم. هیچ نمیدونم گناهم چیه! موهای كمپشت سمیه رو ناز میکنم. با چه آرامشی خوابیده، آرامش، چیزی که من ندارم. چیزی که از وقتی حس کردم دارم عوض میشم، از من قهر کرد و رفت. مثل همین خواب لعنتی که امشب زیر نور نارنجی این اتاق از من قهر کرده و نمیخواد با چشمام آشتی کنه.
نمیدونم، هیچ نمیدونم كه این بیخوابی هم مال همین عوض شدنه یا چیزای دیگه. غلت میزنم و پشت میکنم به مامان و مستوره و منصوره و سمیه. رو میکنم به دیوار… رو میکنم به دیواری که… رو میکنم به دیواری که پشتش… خدایا صبرشون بده! پشت این دیوار همه داغدار و عزادارند. پشت این دیوار همهی چشمها گریونه، موها پریشونه و دَمبهدَم صدای شیون میاد.
دست میکشم رو پوستهی سرد دیوار، انگار که میکشم رو شیشهی صاف دلم و اشکم نمنم چشمام رو داغ میکنه. پشت این دیوار تا همین چند روز پیش خبرهایی بود. یه نفر بود که باهام حرف میزد. ابی، با تقههاش باهام حرف میزد. خواهرش میگفت: «دیوار اتاق پر شده از جای مشت و سکه. پر از جای تقتق الفبای مورس!»
نمیدونم، چند روزیه که دیوار ساکته و لالمونی گرفته. چند روزیه که بدجوری تنها شدم. تا وقتی صدای الفبای مورس رو میشنیدم حس نمیکردم یه دختر تنهام تو یه جزیرهی پنبهای که حالا براش کوچیک شده. یهجورایی حس میکردم از این همه آدم که تو دنیا وول میخورن یه نفر هست که پاک دوستم داره. حالا اون یه نفرم که دوستم داشت مرده. دستاش جون نداره که به دیوار قبر مورس بزنه و بگه دوستت دارم.
دستمو میچسبونم به دیوار. آروم با نوک انگشتام ضربه میزنم. خط. نقطه. نقطه. نقطه. خط… میخوام بگم چرا هیشکی من رو دوست نداره؟ دستم میلرزه و میافته رو سینهام. از حرفای تلگرافی بدم اومده. آخرین باری که این طوری حرف زدیم کی بود؟ سه روز یا چهار روز پیش، اگه میدونستم که این آخرین باره هیچ وقت نمیزدم. نمیدونستم که نباید بزنم.
زدم و گفتم: «من تو حیاطم.»
همین! خودش میدونست که آقام نیست و باید بلند بشه بیاد بالای پشت بوم و کفترای داداشش رو هوا کنه. هر چند گفته بود از بابام که نمیترسه هیچ، از بابای بابام هم نمیترسه. ولی من ازش خواسته بودم وقتی بابام هست نیاد رو پشت بوم.
پای آینه بودم که صدای مامان ریخت رو سرم: «پوست گرفتی؟ با تو هستم راحله.»
روسری پوست پیازی رو سرم انداختم و گفتم: «حالا میگیرم.»
گفت: «جون بکن دیگه! الان آقات میاد. خونه رو میزاره رو سرش.»
مستوره و منصوره درِ گوشِ هم پچپچ میکردند و میخندیدند. گفتم: «چه خبرتونه؟»
گفتند: «هیچی! چه خبرمون باید باشه؟» و سرشون رو بردن تو کتاباشون.
سینی و سبد پلاستیکی و کارد زنجانیِ دستهسیاه و یه کیلو بادمجون رو برداشتم و بردم تو حیاط و نشستم کنج دیوار و نگاه پشتبوم کردم. مامان از پنجره نیمقدی اتاق نگاهم کرد و گفت: «جا قحطه که این جا نشستی؟»
گفتم: «مگه چیه! آفتابش میچسبه، منم سردمه خیلی.»
همون موقع ابر سفیدی خودشو عینهو لحاف کشید رو خورشید و همه جا سایه شد. مامان پوزخند همیشگیش رو زد: « عجب جونوری هستی تو! زودباش پوست بادمجونا رو بگیر، بابات کمکم پیداش میشه.»
آخ! که چهقدر از بادمجون پوست گرفتن بیزارم، و از آفتابی که رمق نداره، و از کارد زنجانی دسته سیاه. ولی نه. حالا دیگه نه. چه رنگ خوبیه سیاه. خیلی خوبه. خیلی…
داشتم نازکنازک پوست میگرفتم و به تیغهی تازه تیز شدهی چاقوی زنجانی نگاه میکردم که سایهاش افتاد وسط حیاط. سایهاش مثل آفتاب رمق نداشت. نگاش کردم. سبیل تازه سبز شدهاش تو تاریکی صورتش پیدا نبود. خندیدم. خندید. بعد غیبش زد. میدونستم رفته سراغ کفترای داداشش. بعدش با کفتری سفید اومد لب بوم. کفترش رو ماچ کرد و زیرزیری منو نیگا کرد. تنم لرزيد و مورمور شد. بعد کفترش رو پر داد تو دل آسمون که یه گله ابر داشت و باد مثل گرگی افتاده بود دنبال گله و آدمو به دلشوره مینداخت.
باز غلت میزنم تو جزیرهی پنبهایم. مچهای دستم میافته بیرون. آه میکشم عمیق. نفسم پُر میشه از بوی نفتِ بدسوختهی بخاری علاالدین. خونه که مرد نداشته باشه همینطوریاست. همیشه آقام فتیلهش رو صاف میکرد و همچین فوت میکرد تو دم و دستگاهش که صداش آدمو به وحشت میانداخت. نمیدونم آقام رو باید دوست داشت یا نه! اصلاً نمیدونم آقام منو دوس داره یا نه؟ آقام که نمیدونه دختراش کلاس چندم هستن. نمیدونم. اصلاً نمیدونم. ولش کن!
آقام اصلاً کی رسید که من نفهمیدم. کی در حیاط رو باز کرد و رسید بالای سرم که بو نبردم. من نیگام به آسمون بود و کفترای جَلد داداشِ ابی و ابرایی که مثل پنبه به هم می چسبیدن تا لحاف بکشند جلوی خورشید. آخ! که چقدر بدم میآد از ابرای تیکهتیکه و بادمجون پوست کندن و چاقوی زنجانی دسته سیاه.
من، منِ خنگِ خاکبرسر تازه از نگاه ابی فهمیدم که آقام اومده. ابی خودش رو کشیده بود عقب. منم جاخوردم. طوری که به جای پوست سیاه بادمجون، پوستِ سفیدِ دستم رو بریدم و خون سرخم چکید تو شیارهای سینی ملامین. آقام داغ شده بود. صورتش سرخ شده بود از عصبانیت. نرمههای بینیش می لرزید. با صدای کلفتش گفت: «ابراهیم! بازم که اومدی لب پشت بوم ما!»
ابی اهل جواب و یک به دو نبود. پسر ساکتی بود. نمیدونم چی شد که جواب داد. یعنی قبلاًها یه بار گفته بود بالاخره یه روز میایسته تو سینهی بابام و جوابش رو میده. گفته بود از بابات که نمیترسم، هیچ، از بابای باباتم نمیترسم. حالا انگار وقتش بود که گفت: «پشت بوم خودمونه. چکارم به پشت بوم شما؟»
آقام دستشو با عصبانیت تکون داد و گفت: «تو غلط کردی! نگات که تو حياط ماست. خجالت نمیکشی؟ من بيام بالا و به ناموس خودت نيگا كنم خوبه؟»
ابی دست به کمر زد و سینهش رو جلو داد و گفت: «احترام خودتو نگهدار آقا حیدر! من رو پشت بوم خودمون دارم کفتر هوا میکنم. به هیچکی هم ربطی نداره.»
آقام جوشی بود، جوشیتر شد. داد زد: « نامردم اگه سر کفترات رو نبرم! » بعد اومد طرف من، یه جورایی اومد که فکر کردم میخواد سر من رو ببره. بیاختیار سرم رو قایم کردم لای دستام و چاقوی زنجانی دسته سیاهمو بالا گرفتم. ولی آقام چاقو رو میخواست. تندی از دستم قاپیدش و رفت طرف راهپله.
مامان اومد جلوش رو بگیره، نتونست. آقام هلش داد و آرنج مامان کوبیده شد به چارچوب در. صدای جیغش هنوز تو گوشم هست: «ولش کن حیدر! تو رو حضرت عباس ولش کن!»
صدای آقام از وسط راهپله میاومد که میگفت: «مردم آزاری هم حدی داره. ما دخترِ دمِ بخت داریم.»
مامان رفت دنبالش. صدای آقام عینهو پارچهی جرخورده از بالای پلهها سرازیر شد: «کجا میای زن؟ تو برو دختراته جمع کن! من اگه سر چارتا از کفتراشو ببرم. حساب کارش دستش میاد این پسرهی چلغوز!»
مامان برگشت و نرفت بالا. کاش برنمیگشت و میرفت بالا. اومد و از حرصش پشت یقهام رو گرفت و پرتم کرد تو اتاق و مثل همیشه گفت: «همهی آتیشا از گور تو بلند میشه!»
اتاق تاریک بود و مستوره و منصوره از ترس چسبیده بودن به هم. صدای جیغ سمیه هم رفته بود هوا! من میلرزیدم رو پاهایی که انگاری نمیتونستن وزنم رو تحمل کنن. تندتند صلوات فرستادم و دعا کردم. از پشتبوم صدا میاومد. صدای قدمهای آقام کوبکوب میاومد. صدای جیغ و داد ابی گوشخراش میاومد. صداشون با صدای جیغ و ونگ سیمه قاطی میشد و گوش رو میچزوند. ایستادم پشت پنجره تا ببینم چی میشه بالاخره.
وقتی آقام با دست و چاقوی خونی برگشت یه جور دیگه بود. یه جوری که نمیشه گفت چه جوری. از چاقوی زنجانی دستهسیاه خون میچکید رو گُردهی کفشش. از پشت دیوار، از تو حیاط ابی اینا صدای جيغوداد مادرش و خواهرش میاومد. نمیدیدم، ولی از صداشون میشد فهمید که دارن تو سر خودشون میزنن. صداشون تنم رو گزگز میکرد. عینهو زخم چاقو بود موقع خرد کردن سبزی. رنگ مامان شده بود زردتر از زردچوبه. گفت: «چی شد؟ انداختیش پایین؟»
آقام زل زد به مامان و لبای کبودش تکون خورد: «من فقط کفتراشو…» صداش ميلرزيد: «به ابوالفضل من فقط کفتراشو…»
مامان گفت: «يا امام غريب! تو چيكار كردي! آخه آدم با يه علف بچه طرف ميشه!»
تا اون موقع ندیده بودم آقام بلرزه. چاقوي دستهسیاه از دستش ول شد رو موزاییکهای کرمخوردهی حیاط و گفت: «به مولاعلی خودش افتاد. میخواست از چنگم در بره. یهو نفهمیدم چطور کلهپا شد.»
آخ! که چهقدر بیزارم از چاقوی دستهسیاه زنجانی و صدای افتادنش رو موزاییکای کرمخوردهی حیاط و همسایههای فضولی که از دیوار و پشتبوم و تیربرق سرک میکشن، و بیزارم از بادی که پرهای ریز و خونی کفترا رو تو هم بپیچونه. از خودم بیزارم. از آدمای سیاهپوش و صدای یکنواخت بلندگوی حجله هم دل خوشی ندارم.
من؛ یه آدمم تنها، تو این دنیا. تنهاتر از خود خدا. تنهای تنها افتادم تو جزیرهی پنبهای خودم که بوی بچگیم رو میده، که برام کوچیکه و پاهام از قدش و دستام از پهناش زده بیرون. عینهو کرم توش وول میخورم. هیشکی به من نیگا نمیکنه. یه جزیرهام مث یه نقطهی کوچیک رو نقشهی دنیا. هیشکی من رو نمیبینه. واسه کشتیهایی که میرن و میان، دست تکون میدم. هیشکی من رو نمیبینه. به سرم میزنه یه روز بپرم تو آب. بپرم تو اقیانوس و راحت. هرچه باداباد.