درختی که خوابش میآمد
(داستان کودک)
◊ تصویرگر: سارا خرامان
◊ چاپ اول: ۱۳۹۳/ چاپ دوم ۱۳۹۵
◊ ناشر: پیدایش
♣ شب يلداست و گربه میخواهد داستان بشنود. اما درخت خوابش میآيد و هربار موقع گفتن داستان خوابش میبرد…
همیشه دوست داشتم داستانی دربارهی چهار فصل سال بنویسم. میدانید چرا؟ چون آمدن و رفتن فصلها نشانهی حرکت و زندگی است. یک روز چهارتا نقاشی از یک درخت در فصلهای مختلف دیدم. درخت در بهار شکوفه داشت. در تابستان سبز بود. در پاییز زرد و نارنجی و در زمستان بیبرگ. با خودم گفتم با این که درخت پا ندارد، اما حرکت میکند، تغییر میکند. در حالی که بعضی از آدمها هیچ حرکتی نمیکنند. این داستان را بر اساس آن چهار تصویر نوشتم. در آخرین شب پاییز و اولین روز زمستان.
به درخت گفتم: «هی درخت خوابالو! خميازه نكش. امشب، شبِ يلداست.»
درخت سرش را تكان داد و گفت: «هوووم… چی گفتي؟»
گفتم: «من امشب خوابم نمیبرد. برايم قصه بگو.»
گفت: «هووووم… چی گفتی؟ قصه؟»
گفتم: «بله قصّه. حوصلهام سر رفته است. زود باش.»
درخت دوباره خميازهای كشيد و گفت: «ببين گربهسياهه، من بهترين قصّهگوی دنيا هستم؛ ولی خيلی وقت است كه نخوابيدهام و الان خوابم میآيد؛ اما خُب، باشد. ناراحت نباش، گوش كن تا قصّهای برايت بگويم: «يكی بود، يكی نبود. درختی بود كه اولش خواب بود.