واي كه چه مصيبتي!
از خواب ناز پريدم و
نصف خوشيهام را توي خواب جا گذاشتم؛
چون كه مدرسهام دير شده بود .
«واي كه چه مصيبتي!»
دفتر و كتابهايم را جمع كردم و
همه را توي كيفم چپاندم.
توي اين هير و وير درز كيفم پاره شد.
«واي كه چه مصيبتي!»
پيراهنم را موقع خوردن صبحانه پوشيدم؛
دکمهي وسطي پيراهنم كنده شده بود.
«واي كه چه مصيبتي!»
كفشهايم را تند تند به پا كردم؛
بندكفشم وقت پاره شدنش بود.
«واي كه چه مصيبتي!»
از خانه تا مدرسه را يك نفس دويدم؛
وسطهاي زنگ رياضي رسيدم.
«واي كه چه مصيبتي!»
آموزگار گرامي بر و بر نگاهم كرد؛
اولش خنده و بعدش مثل جادوگرها، اخم كرد.
«واي كه چه مصيبتي!»
با صداي خشمگين غريد: «حالا چه وقت اومدنه؟»
بعد با خنده گفت: «زيپ شلوارت چرا بازه؟»
«واي كه چه مصيبتي!»
دست كردم كه زيپ شلوار را ببندم؛
تازه فهميدم از بس هول بودم
اصلاً شلوار نپوشيدم!
«واي كه چه خجالتي!»
بخور بخور
هميشه بايد براي خوردن چيزي داشته باشي
هر وقت خوشحالي شكلات بخور.
هر وقت خستهاي بستني بخور.
هر وقت سرحالي كيك خامهاي بخور.
هر وقت بي حالي پفك بخور.
هر وقت نگراني لواشك بخور.
هر وقت حوصلهي درس و مشق نداري تخمه بخور.
هروقت سرگرداني برو سر يخچال، سيبي، خياري، چيزي بخور.
هر وقت هم چيزي براي خوردن نداشتي
برو توي حياط يا توي كوچه يا پارك، هوا بخور.
اما يادت باشه
هيچ وقت از دست كسي كتك نخور!