روز جمعه مامان برای شصتمین بار برای بابا خط و نشان کشید: «میروی خرید یا نه؟ »
بابا پا شد. شلوار بیرونش را پوشید. نگاهی به کیف پولش انداخت و سرش را تکان داد. این یعنی از پول خبری نیست. با شلوار بیرونش آمد خوابید کنار من. مامان برای شصت و یکمین بار گفت: «دوباره که خوابیدی؟ پا شو مهمان داریم امشب.»
بابا دست انداخت دور گردنم و گفت: «نمیشه یه بار هم تو بروی خرید؟»
گفتم: «چیه؟ پولهایت تمام شده؟ آخر ماهه؟»
گفت: «اوهووم!» و نوک سبیلش را مالید به لپم و گفت: «کاشکی تو بابای من بودی. من بچهی تو. تو میرفتی خرید، من میخوابیدم زیر پتو.»
گفتم: «باشه. عوض میکنیم تو بخواب زیر پتو. من هم میشوم بابای تو.»
بعد سبیلش را کندم و گذاشتم بالای لبم. عینکش را هم گذاشتم روی چشمم و از خانه رفتم بیرون. ماشین را روشن کردم و راه افتادم. فکر کردم اول باید چند تا مسافر سوار کنم وگرنه با کدام پول باید خرید میکردم؟ اولین مسافری که به تورم خورد یک شیر بود. گفت: «دربست!»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «باغ وحش.»
گفتم: «بفرما بالا.»
نشست روی صندلی جلو و گفت: «گازشو بگیر که خیلی دیرم شده.»
سر خیابان بعدی خرس ایستاده بود. ترمزکردم و گفتم: «کجا؟»
گفت: «استادیوم.»
گفتم: «بفرما بالا.»
شیر چپچپ نگاهم کرد و گفت: «مگر شما مرا دربستی سوار نکردی؟»
گفتم: «سخت نگیر. دنیا دو روزه. اول شما را میرسانم بعد خرس را.»
سر خیابان بعدی روباه برایم دست تکان داد. قیافهاش اصلا به حیلهگرها نمیخورد. گفتم: «کجا؟»
گفت: «بیمارستان حیوانات.»
دلم برایش سوخت و سوارش کردم. شیر با یک غرش غرید: «مگه دربست نبودی؟»
گفتم: «سخت نگیر. آدمها باید به هم کمک کنند.»
گفت: «من که آدم نیستم. به هر حال من دیرم شده. گازشو بگیر و برو.»
گفتم: «بگذار این فیل را هم سوار کنم.» و برای فیلی که از گرما داشت عرق میریخت و چتر سفیدی دستش بود بوق زدم. خب مسیرش به ما نمیخورد. او شرق میرفت و ما غرب. اما سوارش کردم. بالاخره موجودات زنده باید به هم کمک کنند. کرایهاش هم بد نبود.
وقتی صدای بسته شدن در را شنیدم راه افتادم. شیر دیگر هیچی نمیگفت و به قول مامانم خودخوری میکرد، یعنی خودش خودش را میخورد. چهارتا مسافر سوار کرده بودم و میشد با پول کرایهشان یک چیزهایی خرید. ولی هنوز کم بود. بهبه مسافرهای تازه! همگی دست گرفتند جلوی ماشین. ترمز کردم که بگویم جا ندارم. اما دیدم در را باز کردند و پریدند داخل. خانم مرغه و آقا خروسه و هفت تا جوجهی ناز نازی. وای خدا! جوجهها خیلی با مزه بودند. میخواستند بروند سینما.
آقا شیره از عصبانیت چنان نفسی کشید که یالهایش تکان خورد. یکی از جوجهها گفت: «میشود ما بیاییم جلو. اینجا، جا تنگ است و لباسهایمان چروک میشود.»
هنوز شیر بله نگفته بود که هفتتا جوجه پریدند جلو و توی بغل شیر جا گرفتند. لبخندی زدم و گفتم: «به این میگویند انسانیت.»
شیر گفت: «گازشو بگیر و برو. این قدر انسان انسان نکن.» یادم نبود که شیر حیوان است و از انسانیت چیزی نمیداند.
سر چهارراه پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که ننه زرافه سر و گردنش را کرد توی ماشین و گفت: «خدا خیرت بدهد مرا هم سوار کن. بچهام توی خانه تنهاست. گناه دارد. میترسم کار دست خودش بدهد.»
نگاهی به عقب انداختم و گفتم: «من که مشکلی ندارم. کرایهام را میگیرم. ببینید مسافرها اعتراض ندارند؟»
مسافرهای عقبی گفتند: «نه بابا. یک کم جمع و جورتر مینشینیم. بیا بالا. تو این روزِ تعطیل مگر ماشین گیر میآید.»
نفهمیدم زرافه چهطور سوار شد. خوبیاش این بود که بین کلهی من و شیر کلهی زرافه قرار گرفت و من دیگر عصبانیت ایشان را نمیدیدم. خجالت میکشم بگویم اسب آبی و تمساح و گورخر چطور سوار شدند. فقط میتوانم بگویم که یک مرتبه سروکلهی یک آقا پلیس موتورسوار پیدا شد. اشاره کرد کنار بگیرم.
با هر زحمتی بود فرمان را پیچاندم و کنار گرفتم. یک برگهی جریمه تقدیمم کرد و گفت: «مسافر بیش از اندازه جریمه دارد آقا.»
سبیلم را صاف کردم و گفتم: «بله قربان. دیگر تکرار نمیشود.»
برگهی جریمه را گرفتم و راه افتادم. از آن به بعد دیگر مسافر سوار نکردم. جریمهاش سنگین بود. فکر میکنم آقا شیره از همه خوشحالتر بود. کمکم مسافرها پیاده شدند. اول فیل پیاده شد. بعد خانوادهی محترم مرغبانو، بعد خرس و روباه و زرافه. اسب آبی و تمساح و گورخر هم با هم پیاده شدند. دست آخر هم آقا شیره پیاده شد که خیلی خیلی دیرش شده بود. پولهایی که گرفته بودم شمردم و رفتم بازار. همهی پولها را خرید کردم و برگشتم خانه.
با صدای مامان از جا پریدیم. من و بابا. مامان عصبانی نبود. از بابا تشکر کرد: «دستت درد نکند که خرید کردی. خیلی خسته شدی، نه؟ چرا از بیرون آمدی شلوارت را عوض نکردی؟»
بابا نگاهی به خرت و پرتهای توی آشپزخانه کرد و یواش در گوشم گفت: «دستت درد نکند. واقعا حال نداشتم.»
گفتم: «راحت باش بابا. هفتهی دیگر هم خودم میروم.» و سبیلش را چسباندم سر جایش. مامان گفت: «راستی این برگهی جریمه چیه چسباندی روی در یخچال؟»
بابا از جا پرید: «چی؟»
من خودم را زدم به خواب. با خر و پف.
تصویرگر: سمیه علیپور