دنده عقب با دوچرخهی هستی
رمان هستی را خودشون انتخاب کردن. نوجوونهای اینجوریانی. اینجوریهای اونجوریانی. هستی را دلهای صاف و آبی انتخاب کردن. داورهایی که خیلیهاشون اصلاً رنگ همدیگر رو ندیده بودن. تو جلسههایشان نه از آقای ریشبُزیان خبری بود. نه خانم ابرو پاچهبزیانِ غضبآبادی و نه از بزرگانی از خیلی ادعا دارن بچهها رو به شکلی اساسی میشناسن. بزرگانی که تو جلسه هی پرتقال پوست بکنند و بذارند تو حلقوم مبارکشون، چای هورت بکشن و یا موز عریان کنن و بلمبونند و بگن هستی اینجایش با موازین عقل کلِ کالِ ما نمیخونه. اونجاش با قیچیهای ما بریده نشده و باید بریده میشد. که بگن نویسندهی فلان فلان شدهاش با عقاید آقای مُخ میخیان مشکل داره و سلیقهی خانم پاپیچیان اجازه نمیده حتی به نویسندهاش سلام کنیم چه برسه جایزه بدیم. ادامه مطلب