مروری بر تابستانهای پرکار و پربار ما
«اوقات فراغت»؛ فکر میکنم این مفهوم اوقات فراغت چند سالی است که اختراع شده و مربوط به دهههای اخیر است. مثل گوشی موبایل و بازیهای دیجیتال و سرگرمیهای دیگر که تابستانها بازارشان داغتر میشود.به تابستانهای آن سالها که فکر میکنم دلم برای کودکیهای خودم تنگ میشود. کودکیهایی که انگار همهچیز واقعی بود و ما فرصت این را داشتیم که زندگی را تجربه کنیم و مثل خرگوشی در دل جنگل هم بزرگ شویم و هم مواظب خودمان باشیم که مبادا شیری ما را ببلعد. از سویی دیگر فکر میکنم همان دوران و فعالیتهایش بود که شخصیت ادبی و هنری مرا شکل داد. آن سالها مدرسه که تمام میشد اکثر بچهها راه میافتادند توی خیابانها، به در مغازهها میرفتند و میگفتند: «آقا شاگرد نمیخواهید؟» و تجربه آغاز میشد.
تجربهی آدامسفروشی
اولین تجربهای که از کارکردن در ذهن دارم آدامس فروشی است. بچههایی را دیده بودم که این کار را میکردند و فکر کرده بودم چرا من این کار را نکنم؟ پدرم مغازهی خواروبارفروشی داشت. مغازهای که اگر این زمان بود بهش مینیسوپر میگفتند. در مغازهی پدرم همهچیز پیدا میشد. از سوزن خیاطی بگیرید تا نخود و لوبیا و تلهموش و پستانک بچه. وقتی از پدرم خواستم که یک جعبه آدامس بدهد تا ببرم توی خیابانها بچرخم و بفروشم، اخمهایش را در هم کرد و گفت: «لازم نکرده.»
من گفتم لازم کرده و هی اصرار پشت اصرار. ولی او قبول نمیکرد. آخرش دست به دامن بیبیام شدم. توی خانهی ما همیشه بیبی حرف آخر را میزد. بیبی مادربزرگم بود و با ما زندگی میکرد. پیرزنی لاغر و قدبلند و مهربان که گاهی قصه برایمان میگفت و گاهی مهربانیاش از جیبش با یک شکلات مینو بیرون میزد.
صبح زود با یک جعبه آدامس راه افتادم توی خیابانها. یک جعبهی آدامس خروسنشان که فکر کنم صدتایی آدامس داخلش چیده شده بود. هفت سالم بود و نمیدانستم کسی کلهی سحر آدامس نمیخرد. به هرکس که میرسیدم گردنم را کج میکردم و میگفتم: «آقا آدامس، خانم آدامس، آدامس خروسنشان دارم یه قرون.»
تابستانهای آبادان خیلی داغ بود و مردم صبحها بیرون نمیآمدند، مگر اینکه بخواهند سر کار بروند. در عوض غروبها میزدند بیرون و میرفتند خرید و سینما و باشگاه و تفریح. اما کار من به غروب نکشید. لنگ ظهر بود که خوردم به تور چند تا بچهی شرور. توی یکی از پارکها بستهی آدامس را گذاشته بودم روی نیمکتی و رفته بودم سراغ بازی. سرسرهها داغ بودند و پوست آدم تاول میزد. ولی کیف میداد و نمیشد از سرسره گذشت. تکهمقوایی پیدا کردم و زیرم انداختم و شروع کردم به سُر خوردن. یک مرتبه سروکلهشان پیدا شد. داشتند میرفتند طرف آدامسها. با کله دویدم طرفشان و جعبهی آدامس را برداشتم. یکیشان که گندهترینشان بود گفت: «نترس، میخواهیم بخریم.» پنج نفر بودند و گفتند پنجتا میخواهیم. من خوشحال بسته را گرفتم جلویشان که بردارند. یک مرتبه بووووم. یکیشان زد زیر دستم و آدامسها توی هوا پخش شدند. تا آمدم به خودم بجنبم شروع کردند به غارت آدامسهای بر زمین ریخته.
با گریه برگشتم خانه. همه سرزنشم میکردند و این وسط فقط بیبی بود که دلداریام میداد. اولین تجربهی شکست و اولین رویارویی با واقعیتهای موجود. دنیا فقط رؤیاهای ذهنی من نبود.
موفقیت چهطور به دست میآید؟
برادری دارم که چهارسال از من بزرگتر است. او هم اهل کار و کاسبی بود. یک سال با او شریک شدم و «شانسی» فروختم. شانسی چی بود؟ شانسی عبارت بود از تعدادی اسباببازی و خرتوپرت ریز و درشت که در یک کیسهی پلاستیکی جمع شده بود. اسم این محتویات روی برگههای کوچکی نوشته شده بود و هرکس دو ریال میداد و یک کاغذ بیرون میکشید. شانسش هرچه بود به او تقدیم میکردیم. بزرگترین و با ارزشترین شیء آن، یک توپ پلاستیکی بود یا یک عروسک بدتركيب. کمارزشهایش هم مدادتراش و گیرهی موی سر بود.
دوتایی توی کوچههای آفتابزده میچرخیدیم و شانسی میفروختیم. درآمدش خوب بود. حالا که فکر میکنم درآمد برای من مهم نبود. مهم گشتن و دادزدن و هیجان فروش بود. ولی توی این کار جرزنی هم بود و باید مراقب راهزنهای محلی هم میبودی. يا آدمهای پرتوقع و بدشانس. فکرش را بکن یک آقای جوان ۱۰۰ کیلویی به عشق بردن توپ لاکی، یک شانسی میخرید و به جای توپ، یک گیرهی موی سر دخترانه نصیبش میشد. گاهی این جایزه از فحش هم بدتر بود. درس مهم این شغل: موفقیت، شانسی به دست نمیآید. حتی اگر شانسی فروش باشی.
هیجان، داربست، داستان
گفتم که برادرم خیلی اهل کار بود و جسارتش از من بیشتر بود. او توانست پس از یکی دو سال کار در یک مغازهی سنگفروشی با فوت و فن کار آشنا شود و برای خودش مغازهی سنگفروشی باز کند. من هم میرفتم کمکش. هم فال بود و هم تماشا. هم حقوق میگرفتم و هم هوای داداش را داشتم. اما کارهای سنگفروشی متنوع و طاقتفرسا بود. اول از طاقت فرساییاش بگویم که وقتی یک کامیون سنگ از اصفهان میرسید و معمولاً هم شب میرسید، باید در عرض چندساعت خالی میشد و خالیکردن یک کامیون سنگ… فکرش را بکنید… بعضی وقتها به سختی كار فرهاد در تراشيدن سنگهای بيستون فكر میكردم و به همذاتپنداری و آرامش میرسيدم.
در اين شغل برادرم سفارش سنگکاری ساختمان میگرفت. از صفر تا صد نمای ساختمان را انجام میداد. بخشی از کارش هم بستن داربست فلزی بود. این کار را دوست داشتم. سخت بود و خطرناک، ولی هیجانانگیز بود. لولههای زنگزده و قهوهای را عمودی و افقی به هم وصل میکردیم تا کارگرها بتوانند بروند بالای داربستها و کار کنند. این «وصل میکردیم» را که میگویم به این سادگیها نبود. فکرش را بکنید! یک لولهی شش متری را که معادل چهار برابر قد خودم بود سرپا میکردم و میبستم به لولهای دیگر و… وقتی تمام میشد کیف داشت. شبیه نوشتن یک داستان بود آنوقتها. بگذریم که یکبار از بالای طبقهی سوم افتادم روی تختههای طبقهی دوم و آویزان شدم به طرف داربست طبقهی اول. در سیزدهسالگی سقوط را هم تجربه کردم. خدا را شكر سقوطش تلفات جانی نداشت.
سنگ تراشی
یکی از سفارشهایی که برادرم در مغازه میگرفت، سفارش سنگ قبر بود. خب، یک آقای بدترکیب و خوشخط میآمد و متنی را روی سنگ مرمر یا سنگ سیاه خطاطی میکرد و ما هم نوشتهها را با قلم و چکش حکاکی میکردیم. تازه استعداد داستاننویسیام کشف شده بود و من یکهو سوژهای به ذهنم رسید. سوژه اين بود: مردی که کار اصلیاش سنگتراشی است. او سنگ قبر همه را آماده میکند و یک روز میمیرد. بعد خانوادهاش متوجه میشوند که سنگ قبر خودش را شب پیش آماده کرده است. اگر نويسندگان مشهور جهان از روزنامهنگاری و شغلهايی مشابه شروع كردند، من از سنگتراشی شروع كردم. همانجا بود كه با شاعری هم آشنا شدم. هنوز كه هنوز است شعرهای قبرستانی در گوشم زنگ خاصی دارد. «ای نور ديده مادر…»، «پدر در سوگ تو دلهای ما پيوسته میگريد…» و يك گلستان شعر قبرستانی.
لذت هلدادن گاری
یک سال زدم توی کار بستنیفروشی. بستنیفروشی بهتر از آدامسفروشی بود. بستنی توی گرمای طاقتفرسای جنوب میچسبید. نزدیک خانهمان یک کارگاه تولید بستنی بود. اما بستنی را که نمیشد توی سینی گرفت و فروخت. یا باید توی چوبپنبههای سفیدی که سرما را در خودش نگه میداشت فروخت یا گاری. گاری بستنی خیلی با کلاس بود. اما به همه گاری نمیدادند، مخصوصاً به بچههای کمسن و سال. خدا میداند چهقدر رفتم و آمدم و با چوبپنبه بستنی فروختم تا راضی شدند به من هم گاری بدهند. اما گاری یک ضامن معتبر میخواست. برادرم را بردم و شناسنامهام. خداییاش هلدادن گاری را خیلی دوست داشتم و دادزدن «بستنی کیم! بستنی کیم!»
من آدم کمرویی بودم و گاری بستنی به من اعتماد به نفس میداد. بگذریم که یکبار توی چاله چولههاي کوچه، چرخ گاریام شکست و تا آمدیم درستش کنیم شب شد و سیچهلتایی بستنی آب شده روی دستم ماند. بگذریم که آنروز خودم پنجتا بستنی خوردم و دوستانم را هم به خورشبستنی دعوت کردم. بستنیهای چوبی شل و ول که با قاشق هم به دهان نمیرسید. برای همیشه یاد گرفتم: زمان با کسی شوخی ندارد. همین طور فهمیدم که تکنولوژی گاهی مایهی دردسر است. چندتا فحش هم ياد گرفتم كه نثار بايد نثار روح جناب آقای شهردار میكردم.
انعام
آها… یادم رفت بگویم در یک دورهی کوتاه یک ماهه هم شاگرد یک آرایشگاه بودم. شاگرد که چه عرض کنم چون هیچوقت موی کسی را کوتاه نکردم. اصلاً اجازهی دستزدن به قیچی را نداشتم مگر برای تمیزکاری. به تنها چیزی که اجازه داشتم دست بزنم جارو و خاکانداز بود. حقوق هم نمیگرفتم. یعنی قرارمان این بود که حقوقی نگیرم و فقط از راه انعام به مال و منال(!) برسم. اوستا یادم داده بود وقتی مشتری کارش تمام میشود و از روی صندلی بلند میشود، با یک برس خرده موهای ریخته بر لباسش را تمیز کنم و لبخند بزنم تا او به من انعام عنایت بفرماید. توی محلهای که من کار میکردم آدم لارژ کم پیدا میشد و همیشه سرم بیکلاه میماند. یکی از دغدغههای آن دوران من این بود: خوش به حال کچلها كه نه به آرايشگرها پول میدهند و نه به شاگردشان انعام.
مرام قصابی
کمکم دارد یادم میآید. یک تابستان هم مهمان یک مغازهی قصابی بودم. سروکلهزدن با لاشههای گوشت و چربی و استخوان عذابآور بود. این کار اصلاً تخیل برانگیز نبود و داستان یا شعری از دلش بیرون نمیآمد. تنها جذابیت آن شغل این بود که هرشب چرخگوشت را باز كنم و حسابی تمیزش کنم. با هم رفیق بودیم و من از صدایش خوشم میآمد و او هم از صدای من. شغل قصابی، با مرام و پهلوانی و سبیل رابطهای پنهانی داشت. مردی که پیشش کار میکردم آدم بامرامی بود و سبیلهای باحال و پرپشتی داشت و همین پنج سال پیش فوت کرد. او شوهرخواهرم بود.
خوشبختی، کار، عکاسی
تابستانهایم پر از حرکت و کار و شوق بود. اگر بخواهم از همه بگویم حوصلهها میطلبد. اگر بخواهم از فروش آبیخ توی بازار جمشیدآباد به رهگذرهای تشنه بگویم، یا «تیسهگردی» توی محلههای کارمندنشین شرکت نفت برای پیداکردن بطری و سیممسی و زبالههای بازیافتی و فروش آنها، یا ساعتها ایستادن در مغازهی خواروبارفروشی پدر، یا درستکردن سیمان و گچ و بریدن سنگ و به اصطلاح سنگبری، یا درستکردن فرفره با کاغذهای رنگی و فروششان توی پارکها. اینها بخشی از شادی ما در نوجوانی بود. اما شیرینترین بخش آن زمانی بود که در گروه تئأتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم.
نوشتههایم، نمایشنامههایی که تکی یا گروهی مینوشتیم و چندماه تمرین و بعد اجرا میکردیم. بهترینِ بهترینِ بهترین دوران همان بود که یادش تا همیشه با من است. جایی که دریچههای ادبیات و هنر به رویم گشوده شد و تأثیرش تا حالا مانده است. سالهای آخر نوجوانی کارمان را با هنرمان گره میزدیم. حاصل مالی یک تابستان را به عکاسی «ژرژ یونانی» بردم و یک دوربین عکاسی و وسایل چاپ عکس خریدم. نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. زندگی با همین یادآوریهایی که اشک انسان را درمیآورد زیباست. من آدم خوشبختی بودم. خوشبختترین بچهی روی زمین که میتوانستم صبح و ظهر و عصر بروم عکاسی کنم و شب توی تاریکخانهای که ساخته بودم عکسهایم را چاپ کنم. شما چهقدر احساس خوشبختی میکنید؟
این مطلب در هفتهنامهی دوچرخه شماره ۸۸۳ – تاریخ ۱۵ تیر ۱۳۹۶ منتشر شده است.