گاهی اینطوری است. گاهی فکر نمیکنی دنیا اینقدر چرخشهای بزرگ داشته باشد و عجیب و غریب.
فکر نمیکنی در یکی از همین چرخشها ممکن است برگردی به شهری و خیابان و حتی کوچهای که روزی روزگاری در آن زندگی میکردی و کار میکردی.
هیچ فالگیری در فالم ندیده بود و در هیچ خوابی ندیده بودم که پس از بیست سال عبور از شیراز به تهران، بار دیگر برگردم به شیراز و مهمان هتلی شوم که درست سر کوچهمان بود. میدانید چه میگویم؟ من بیست سال پیش تکنسین امور آب وزارت نیرو بودم و ادارهمان ته یک کوچه بود. هرروز به آن ساختمان کوچک اداری میرفتم و مشغول کار میشدم. کارم را دوست داشتم، اما نه خیلی. کارم نقشه کشی بود و اندازه گیری سطح آب چاهها و چشمهها و رودخانهها و ایستگاههای بارانسنجی حوزه دریاچهی مهارلو. یک شغل تحقیقاتی که راستش خیلی از سروته این تحقیقات سر در نمیآوردم. من باران را برای باران بودنش دوست داشتم و حس شاعرانهای که به من میداد. چشمه را آب رازآلودی میدانستم که از نمیدانم کجای این کوهها و سنگها قل میخورد و میآمد به سطح ناپاک زمین.