زری نعيمی
نقدی بر كتاب همان لنگه كفش بنفش
باز هم بگوييد نميشود و من باز هم ميگويم ميشود! شما هي ميگوييد: اصلا وقتي نويسنده ميخواهد «براي» كودك و نوجوان بنويسد، همين كلمهي كوچك «براي» نوشتهي او را از ادبيت و ساخت هنري خارج ميكند چون بلافاصله «قيد» خورد به مخاطب و من ميگويم ميشود. يعني در غير اين صورت هم، نويسنده، وقتي مينويسد (حال منتشر بكند يا نه)، يك «براي» دارد: براي خودش، براي دوستانش، براي پنج نفر، براي پنج هزار نفر.
يكي ميگويد مينويسم براي اين كه با نوشتن هست ميشوم، يكي ميگويد مينويسم براي دل خودم، مخاطبم خودم هستم اصلا مخاطبم هيچكس است. مثلا صادق هدايت خودمان مينويسد براي سايهاش. گلشيري داستان نويس ميگويد براي پنج نفر مينويسم. آل احمد مشهور«سنگي بر گوري» را فقط براي خودش و سيمين مينويسد و منتشر هم نميكند و همين كتاب عاليترين اثر داستاني جلال است. در ميان كودك نويسان هم مثلا كيانوش و احمدرضا و عمو شلبي بيشتر براي دل خودشان مينويسند اما شاملو و صمد و رولينگ براي ميليونها نفر. پس لطفا اين همه اين قيد (يا چماق) را توي سر ادبيات كودك و نوجوان نكوبيد! اصلا حرف شما قبول و به قول شما بزرگان امر شما مطاع. اگر اين «فرضيه»ي شما يك قانون هم داشته باشد و خيلي هم آن را بپذيرند، باز هم نميتوانيد و نبايد ادعا كنيد كه اين است و جز اين نيست. چون ادعاي مطلق و عام داشتن و غير آن چيزي را نپذيرفتن تعلق به دوران فئوداليتهي ادبي و اجتماعي دارد و دوران ماقبل مدرن و پست مدرن. امروز فقط ميشود گفت اين است و جز اين خيلي چيزهاي ديگر هم هست. آن وجهي كه شما ميگوييد نيز هست و بر منكرانش هم سلام. اما ديگر عصر آن گذشته است كه يك چهارديواري غير اختياري دور ادبيات كودك و نوجوان بكشيم و يك سري تعريفهاي ارسطويي منجمد و دايناسوري! (= يعني فسيل شده و به موزهي تاريخ ادبي پيوسته) هم بكشيم و هركسي و هرچيز كه با آن نخواند، دمباش را بگيريم و از خانهي ادبيات پرتش كنيم بيرون.
من براي اثبات ادبيات داستاني در آثار خاص كودك و نوجوان (براي گروه سني معين) يك لنگه كفش پيدا كردم. آن هم يك لنگه كفش بنفش. با همين لنگ كفش ميخواهم به منكران ادبيات بودن و شدن ادبيات كودك سلام كنم. (نه كه خداي نكرده تو سر مالشان بزنم!):
سلام،
من يك نويسنده هستم. نويسندهاي كه تا به حال پنجاه داستان نوشته است. داستانهاي كوتاه، داستانهاي بلند و داستانهايي كه پايان خوب و شاد دارند و داستانهايي كه پايانشان غمگين است. اما اين بار كه آمدم داستانم را جمع و جور كنم، نتوانستم دربارهي آخر آن تصميم بگيرم. بگذاريد داستان را برايتان تعريف كنم.
از بس گفته بودند نميشود، از بس خوانده بودم، داشت خودم هم باورم ميشد كه فعلاً بايد سكوت كرد، تك آثار را نشان داد و فعلا صبر كرد تا يواش يواش بشود. ما كه نعوذبالله قدرت خدايي نداريم تا بگوييم «شو! و بشود». هرچند معتقدم نويسندگان حرفهاي، تنها كساني هستند كه – در حوزهي كلام- چنين قدرتي دارند؛ منتهي با «عرق ريزان روح»! اما همين كه كتاب «همان لنگه كفش بنفش» را باز كردم و گفتم بيا، بنشين و گوش بده و اين قدر هم نگو شكستم! راست نميگويند ها، مثل اين كه ميشود!
شايد اگر ميخواستم از روي اسم نويسنده و ناشر قضاوت كنم، اصلاً كتاب را باز نميكردم تا صداي «سين» سلام را بشنوم. با همان لنگ كفش بنفش، نسبت به قضاوتهاي پيشين و اين چنين خودم هم شك كردم كه چون فلان نويسنده و ناشر دولتي است، پس كذا و كذا… . يعني به عينه ديدم آنها كه ديگر مسجل شدهاند و كارشان را به عنوان نوعي از كار تثبيت كردهاند، بعضي وقتها كارهاي خلاف آمدي ازشان سر ميزند؛ چنان كه عكس آن نيز مصداق دارد: ناشري يا نويسندهاي (از بخش خصوصي) كه اعتماد و اطمينانت را جلب كردهاند و هميشه منتظر هستي كه كارشان چاپ بشود تا بيترديد و بيدرنگ آن را بخري و بخواني، گهگاه سرت را به سنگ ميكوبند يا دماغت را ميسوزانند و تو پيش وجدان خويش اعتراف ميكني كه نه آن مطلق است در نوع كارهايش و نه اين. هركس ميتواند در موقعيتهاي خاص و شرايطي ويژه، دست به كار خلق يك حادثه بشود و از مسير معمول و متعارف خود خارج گردد. مثل قضاوت من كه از مسير متعارف خودش خارج شد و لنگه كفش بنفش را باز كرد و تا نويسنده گفت «سلام، من نويسنده هستم» ، با همين جملهي اولش دل خواننده را ربود!
همان لنگه كفش بنفش، با همان پاراگراف اول قصه، خبر ميدهد به خوانندهاش كه دست به كار خلق تازهاي شده است اين داستان! و خودش را لو ميدهد در همان سطرهاي نخستين كه نتوانسته داستانش را جمع و جور كند و برايش پايان مناسبي بنويسد و حالا ميخواهد داستانش را تعريف كند. اين كتاب – به رغم ميل اوليهي خودم و دافعهي ناخودآگاه نام ناشر و نويسندهاش- مرا مجاب كرد و واداشت تا اكنون برمنكران ادبيت ادبيات «براي» كودك و نوجوان – حتي با لحاظ كردن «ردهي سني» – درود بفرستم و «ميشود»هايم را براي ايشان بشمارم.
ميشود اول:
ميشود كه در اين حوزهي خاص نيز نويسنده/ راوي، از پشت پردهي داستان بيرون بيايد و هويدا كند خودش را و تبديل شود به يك شخصيت داستاني. احتمالاً اين نوع افشاگريهاي پسامدرنيستي در داستان بزرگسال، از حالت حادثهاي خلاف آمد، خارج شده است و دارد به روندي مألوف تبديل ميشود، اما در ادبيات كودك و نوجوان -حداقل در بخش تأليف (نه ترجمه) – همچنان يك حادثه است. به عبارتي، شايد بشود گفت در رويارويي با اين پديده، ادبيات كودك ما هنوز «نديد بديد» است. يعني خيلي چيزها كه در جاهاي ديگر عادي شده، در عرصهي مورد بحث ما پديدار نگشته است.
در همان پاراگراف اول، پردهها از جلوي نگاه خواننده كنار ميروند، نويسنده خودش را به خواننده لو ميدهد؛ هم خودش را و هم داستانش را يك جا با هم. مشتش را باز باز ميكند تا نشان بدهد چه چيزهايي در دستانش پنهان كردهاست. او ميگويد «نتوانستن» . نويسنده هركار كه بخواهد ميتواند با داستانش و با شخصيتهاي داستانياش بكند. ميتواند يكي را گم كند، يكي را پيدا، يكي را زنده كند و ديگري را بكشد. خواننده تا وقتي از بيرون با متن داستان ارتباط برقرار ميكند، تنها يك بُعد از نويسنده را ميبيند و درك ميكند و از آنچه در خفا و دور از چشم او رخ ميدهد، خبر ندارد. براي خواننده، نويسنده نوعي قادر مطلق و تواناست. كه از عهدهي هركاري كه بخواهد و اراده كند برميآيد. اما وقتي پردهها كنار بروند، عجزها و ناتوانيهاي نويسنده آشكار ميشود. لحظههايي كه نميداند چگونه شروع كند، لحظههاي هولناك و فلج كنندهاي كه نميتواند براي داستانش پايان مناسبي بنويسد. فيليپ پولمن، در داستان ساعت ساز، با خلق شخصيتي به نام فريتز، قسمتي از اين ناتوانيها و رسيدن به لحظهي عجز را نشان دادهاست؛ تا جايي كه حاضر ميشود براي رسيدن به پاياني مناسب و دلخواه، حتي روحش را به شيطان بفروشد!
در «همان لنگه كفش بنفش» نويسنده، خودش يكي از شخصيتهاي داستان شده است و در همان پاراگراف اول اعلام حضور خود و پردهبرداري از داستان، خوانندهي خاموش را با خود به متن داستان ميكشاند به ناپيداها و ناكجاهاي شكلگيري داستان. اين بار نويسنده تواناييهايش را به رخ خواننده نميكشد، بلكه ميخواهد از لحظههاي ناتواني و ناچارياش بگويد و خواننده را در آن موقعيتهاي دشوار، با خود همراه سازد و در خلق اثر مشاركت دهد.
به كارگيري شيوهها و شگردهاي پسامدرن داستاننويسي، كاري آسان و ساده به نظر ميآيد. ميپنداريم، با خواندن آثار ترجمه و تئوريهاي ادبي، به راه و كار اين تكنيكها آشنا ميشويم و به راحتي با تمرين، ميتوانيم از پس آن برآييم. اما آثار داستاني، حتي ادبيات بزرگسال، نشان ميدهد كه كاربست موفق نظريه در آفرينش داستان، چندان هم ساده و سهل نيست؛ چنان كه مثلاً مكانيسم در دست گرفتن يك خودكار يا استفاده از ماشين تايپ يا كامپيوتر. تكنيك، زبان، فرم و ساختارهاي ادبي جديد، بايد در بافت ذهني و رواني نويسنده جذب و هضم بشوند و به صورت اندامهايي ارگانيك از ذهنيت داستاني او درآيند، وگرنه به شدت حالت تقليد و تكلف و تصنع به خود ميگيرند و به جاي برانگيختن لذت و تحسين و هيجان حاصل از ژرف آگاهي شهودي، خواننده را به غثيان دچار ميسازند. درست به پيوند يك عضو از بدن فردي به بدن يك انسان ديگر ميماند؛ درصورتي پيوند موفقي از كار درميآيد كه اندام گيرندهي عضو، بتواند آن را دريافت و ارگانيسم زنده خود بپذيرد. در غير اين صورت، به عنوان يك عنصر «اجنبي» و تحميلي، كل ارگانيسم شخص گيرنده را مورد آزار قرار ميدهد و اين، استعداد تطبيقپذيري خلاق و ويژهاي را ميطلبد كه تنها برخي نويسندهها از نعمت آن برخوردارند. از قدرت و توانايي هضم و جذب دستاوردهاي ادبي مدرن، پسامدرن و فرامدرن؛ از قدرت شگرف «خودي سازي» غيرخوديها و بيگانهها و اجانب و درنتيجه، كسب شايستگي در توسعه و استعلاي كمي و كيفي ذهنيت هنري خويش تا گسترههاي بيمرز… يعني دقيقاً همان چه كه در عرصههاي عيني تمدن و تكنولوژي امروز، ميتوان بر آن تأكيد و استناد كرد (مثال ژاپن و آلمان پس از جنگ، آمريكاي پس از استقلال…).
به سبب انجام نشدن همين عمل هضم و جذب و پروسهي تبديل غير خودي به خودي است كه در بسياري از داستانها، اين تكنيكهاي مدرن و پسامدرن، شديداً خود را به رخ خواننده ميكشند و توي ذوق او ميزنند. اما در «همان لنگه كفش بنفش»، اين ساخت و ساز و دگرديسي دروني انجام شده و آن چنان با ساختار سهل ممتنع داستان آميزش پيدا كرده است، كه خواننده متوجه بيروني بودن اين عنصر نميشود. گويي ضرورت داستان، خود از دل آفرينندهي خويش، آنها را به صورت طبيعي و در طي يك فرآيند ارگانيك خلق كرده است. به گونهاي كه حضور و ادغام نويسنده در داستان، كاملاً طبيعي و لازم به نظر ميرسد و وقتي ميخواهيم آن را از داستان حذف كنيم، كل ساختار آن به هم ميريزد.
به كارگيري خردمندانه و استادانهي شيوههاي جديد ادبي، در عرصهي داستان كودك و نوجوان از جانب «فرهاد حسنزاده»، نشان ميدهد كه او -دست كم در اثر مورد بحث- نه مرعوب آموختهها و دانستههايش شده و نه مجذوب و شيفتهي آنها. اين دو دسته (مرعوبان و مجذوبان) از عهدهي هضم طبيعي آنچه ميل فرمودهاند، برنميآيند تا پس از جذب در سلولهاي مغزشان به انرژي خلاق و واكنشگر بدل شود. در واقع، اين مواد خام به صورت زائدههاي تحميلي از آثارشان بيرون ميزند. خوشبختانه، «همان لنگه كفش بنفش» از اين دام جسته است.
البته در اينجا ضروري به نظر ميرسد كه در يك پرانتز تقريباً كوچولوي پاورقيگونه، عرض كنيم كه پروسهي رعب و جذب هم در فرآيند عمومي رشد و تجربهي هنري (همچون خود زندگي) احتمالاً امري كاملاً طبيعي است و براي رسيدن به سبكهاي متعدد و شخصي خاص خود، گويا گذر از اين مراحل و اين افت و خيزها و افراط و تفريطها گريزناپذير است و نميتوان چندان برآن خرده گرفت. چرا كه تقليد علمي خلاق حتي پيروي غير كوركورانه و آگاه از متخصصها و پيشروان هر عرصه، دوران گذاري است كه براي رسيدن به باروري و استقلال و شناختن تواناييهاي فردي ويژهي خويش، بايد طي شود. آسيبديدگي هولناك و هلاكت آور، زماني است كه مراحل گذار از منزلهاي ميان راه، به محل توقف و اسكان هميشگي در ايستگاه تبديل شود.
ميشود دوم:
ميشود در داستان كودك نيز، شيوهي روايت سنتي را شكست، اما شكستن داريم تا شكستن. حافظ ميفرمايد: «بكن معاملهاي وين دل «شكسته» بخر / كه «اين شكسته» بيرزد به صدهزار درست!» شكست روايت خطي داستان، از ديگر كارهاي درخشان حسنزاده در اين كتاب است. داستان با پايان آن شروع ميشود. نويسنده از همان آغاز، پايان و سرانجام داستانش را لو ميدهد. به عبارتي، داستان در يك حالت تعليق و واگذاري آن به خواننده، براي تصميم گيري رها ميشود. اين رهاشدگي و رهاكردگي هدفدار و تعمدي، از همان آغاز داستان خودش را آشكار ميكند و راه به چند صدايي و چند معنايي ميبرد.
بعد از حلقهي اول داستان، يعني اعلام حضور نويسنده و شكل گرفتن شخصيت داستاني او، وارد حلقهي بعدي داستان مي شويم. اين حلقهي داستاني، ماجراي چگونگي پيدا شدن شخصيت ديگر داستان را روايت ميكند يا به تعبير كتاب، «قهرمان» اصلي آن را: يك لنگه كفش بنفش كه پاي ديوار، كنار ناودان افتاده است. يك پردهي ديگر كنار ميرود و نقطهي عزيمت داستان، آشنايي دو شخصيت اصلي (انسان و شيء) و صورت بندي آغاز فانتزي، از منظر نويسنده / راوي به اطلاع خواننده ميرسد:
«يكي از روزهاي پاييزي كه هوا نه خيلي سرد بود و نه خيلي گرم، در ايستگاه اتوبوس ايستاده بودم كه ديدم پاي ديوار، كنار يك ناودان، لنگه كفشي افتاده است. هيچ كس به او توجه نميكرد.» (ص 5)
نويسنده چگونه سوژهي خود يا قهرمان داستانش را انتخاب ميكند؟ آيا او به دنبال حوادث بزرگ و پر سر و صدا و رخدادهاي تكاندهنده و هولناك است؟ خير. نويسندهي هوشيار و هنرمند، دنبال چيزهايي نيست كه توجه همگان را به خود جلب كند. برعكس، در پي آن چيز است كه «هيچ كس به او توجه نميكرد.» همان لنگه كفش تنهايي كه آنچنان بيمقدار است و كم ارزش كه زير پاها و لگدها، از سويي به سويي پرتاب ميشود.
بعد از پيدا كردن «كسي كه هيچ كس به آن توجه نميكند»، و حوادثي كه از فرط عادي بودن اصلاً به چشم نميآيد، نويسنده قدم دوم را برميدارد؛ كشف صداي اين شخصيت، يا شايد بهتر باشد بگوييم، به سخن درآوردن شيء صامت از طريق راه يافتن به دنياي سورئاليستي و فانتزي و تخيل و رويا. شايد اين دو گام، يعني پيدا كردن سوژه و به سخن درآوردن آن، چندان كار تازهاي نباشد. گفت و گوي نويسنده يا راوي با يك شيء و آوردن آن به متن داستان، شگردي متعارف – حتي در داستانهاي غير فانتزي- است، اما نويسنده از دل اين گفت و گوي به ظاهر آشنا و خو گرفته با جنبهي بين الاذهاني خواننده، به حلقهي داستاني ديگري كه ماجراي عميق و بيپايان «جدايي و گمگشتگي و بيقراري و باز جستن آن نيمهي ازلي» است، ورود ميكند. لنگه كفش، بعد از يك گريهي حسابي، تمام ماجرا را براي نويسنده بازميگويد. نماي گفت و گوي نويسنده با لنگه كفش بنفش و پيدا كردنش در كنار خيابان، مانند نشان دادن پشت صحنهي فيلم يك كارگردان است كه براي تماشاگرش به روايت تصوير، آشكار ميكند كه چگونه قهرمان داستانش را در كوچه و پس كوچههاي شهر پيدا كرده و براي اجراي نقش اصي، در سناريوي خود برگزيده است. لنگه كفش با نويسنده به خانهاش ميرود و با هم قرار ميگذارند كه آقاي حسنزادهي داستان (كه ممكن است همين فرهاد حسنزاده باشد يا نويسندهي ديگري يا آن منِ ديگر وي)، داستان او را بنويسد. از اينجا باز نويسنده به يك داستان ديگر قدم ميگذارد و حلقههاي تو در توي داستاني خود را خيلي طبيعي و تدريجي پيش ميبرد:
«يكي بود. يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. از يك جفت كفش بنفش خوشگل، لنگهاي بود و لنگهاي نبود. لنگه كفشي كه نبود، معلوم نبود كجاست اما لنگه كفشي كه بود و… » (ص 7)
همهي قواعد داستان كلاسيك يا حكايتهايي كه خواننده به شنيدنش عادت داشت، شكسته ميشود، بي آنكه كاملاً از آن سبك جدا گردد. حكايت كلاسيك با «يكي بود يكي نبود» آغاز ميشد، درحاليكه در اينجا داستان اين كليشهي آغازين را جابهجا ميكند. حذف نميكند، فقط جاي آنرا تغيير ميدهد. داستان را با سلام و نويسنده آغاز ميكند. در حلقهي بعدي، قهرمانش را پيدا ميكند و تازه وارد مرحلهي «يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچكس نبود» ميشود. همين ترفند يا شگرد نويسنده، حاكي از همان خودي كردن تكنيكهاي مدرن و غير خودي است. در عين حضور نويسنده و شروع غير متعارف داستان، باز در چرخش داستاني به همان آشناي ديرين حكايتها، يعني «يكي بودها و يكي نبودها» ميرسيم. در اين مرحله، دانش و فنون ادبي جديد، از حالت بيروني و ابزاري خود، استحاله و بدل به اجزاي دروني و داستاني خود نويسنده و بافت داستانش ميشوند. ضمن اينكه با ساده سازي طبيعي و غيرتصنعي آن همراه ميشود: تجربهي صميمانه و بيدرنگ و ريب و رياي آزادي، عدالت و عشق، در متني دموكراتيك كه تا پايان كتاب و حتي پس از آن در تخيل خواننده، دوام مييابد.
ميشود سوم:
ميشود عشق (زميني و آسماني) شكوهمند انساني را به زبان هنر (غير مدرسهاي، غير آمرانه) به كودكان آموخت. درونمايهي داستان، روايت عشق است؛ همان گمكردگي و گمشدگيها و به دنبال نيمهي گمشده خود بودن و تا پيدا كردنش، بيقراري كردن و آرام نشدن، همان كه به گونهي ديگر در قطعهي گمشدهي سيلوراستاين ديدهايم. اما اين نقشمايهي عاشقانهي وجودي، از زبان فلسفي و غيركودكانه فاصله ميگيرد و در يك لنگه كفش، بازآفريني ميشود تا شهودي بيواسطه و مستقيم در فطرت كودك داشته باشد. با زبان قطعهي گمشده، خوانندهي نوجوان يا كودك كمتر ارتباط برقرار ميكند. زبان تا حدودي در آنجا عرفاني، فلسفي است و كمتر داستاني؛ اما در لنگه كفش بنفش، با انتخاب لنگه كفش و جست و جوي او براي جفتش و پيدا كردن لنگهي خود، يك مفهوم بسيار پيچيده و عميق و جاودانهي انساني، به صورتي كاملا ساده و ملموس و روان و روشن و دلپذير درآمده است. حسنزاده ميتوانست اين داستان را با همين مفهوم، در شكل روايت خطي خنك و بيمزه و خالي از طنز شوخطبعانه و ظريف و دروني و پر از پند و اندرز و نصيحتهاي احمقانهي مبتذل و دم دستي، بيحضور نويسنده و تنها با همان لنگه كفش، از اول تا به آخر روايت كند و كل بناي داستان را از خشت اول تا ثريا، به ويراني و تباهي بكشاند.
ميتوانست با روايتي مرسوم و مقبول و نقالانه، مراحل گوناگون جفت شدنهايش را نشان بدهد؛ از تختخواب شدن براي موشي كوچك، تا كفش شدن به پاي تيمور لنگ يا لنگهاي شدن براي يك لنگهي ديگر كه شكل جفت خودش بود و سرانجام، پس از طي همهي اين مراحل و اثبات اين مسئله كه وقتي پاي عشق درميان باشد و لنگهاي گم بشود، جاي خالي آن با بهترين چيزها هم پر نميشود؛ خلأ سياه و سرد فقدان لنگهاش را، حتي بهترينها هم نميتوانند پر كنند؛ حتي يك مشابه همان لنگه هم نميتواند و بالاخره در اين سير و سلوك حكايتوار و باتجربهي هركدام از اين جفتها و جفت شدن با آنها، به اين برسد كه فقط او را ميخواهد: جفت جدا شدهي وجودش را و آنگاه، نويسنده با انتخاب اين شكل و شمايل روايت، از منظر داناي كل مطلق همه فن حريف يك قصهي كلاسيك ضعيف پر شاخ و برگ، باز ثابت بكند كه در ادبيات كودك، نميشود از تجربههاي نوين ادبي و هنري استفاده كرد. اما، آقاي حسنزاده خلاف اين را به اثبات ميرساند. او يك داستان غيرخطي چندلايه و ژرف و درخشان، با به كارگيري دستاوردهاي هنري مدرن و پست مدرن ميآفريند تا شكوه هنر عشق ورزيدن را با اعتلا بخشيدن به داستان كودك و نوجوان ايران عزيزمان، در كارنامهي ادبي خويش به ثبت برساند.
ميشود چهارم:
ميشود چهارم، تجربهي دموكراسي ادبي در يك متن كودكانه است. نوشتن چهار پايان مختلف و به عبارتي پنج پايان براي داستان، آن هم در ادبيات كودك و نوجوان، كار كاملاً تازه و بديعي است. شروع و پايان داستان، از مشكلترين قسمتهاي داستان نويسي است و وقتي يك نويسنده براي يك داستان، چهار يا پنج يا حتي شش پايان، (با احتساب سطر يك و دو صفحهي 12 به عنوان نخستين پايان احتمالي) به كلي متفاوت و جدا از هم مينويسد. پايانهايي كه هيچكدام شباهتي با هم ندارند، بيانگر اقتدار دموكراتيك ذهن اوست. به تعبيري، نويسنده بايد از چنان سعهي صدر، ظرفيت مدارا و افتادگي ژرفي برخوردار شده باشد تا بتواند «ديگري»اي بشود غير آنچه خودش بوده است. او بايد بهجاي يك نفر، چندين و چندبار در خود تكثير بشود و هربار داستان را به گونهاي جديد و در فضايي كاملاً متفاوت روايت كند كه هيچكدام تداعي كننده همديگر نباشند و اين كاري است كه در رمان نوي بزرگسال صورت ميگيرد و تجربهي استادانهي آن در يك داستان كودكانه، شگفتي آفرين است.
لنگه كفش بنفش ساكت مينشيند تا نويسنده داستانش را بنويسد. نويسنده براي اينكه دهانش همينطوري باز نماند، چند شاخه گل سرخ در آن ميگذارد. (تأمل كنيد در ظرافت انساني، شوخي ناز و عاطفهي سرشار نويسنده). او داستانش را مينويسد، اما لنگه كفش از او پايان ميخواهد:
«تا اينجاي داستان را نوشتم و براي لنگه كفش خواندم. او نگاهي به صفحههاي كاغذ كرد و گفت: خوب بود؛ ولي آخرش چي؟» (ص 11)
پايان اول به درخواست لنگه كفش تحرير ميشود. در اين پايان، لنگه كفش يك تختخواب ناز و نرم ميشود براي «موشي» كه او هم جفتش را سالهاست كه پيدا نكرده و قلبش شده: «آه، جفت… جفت! نگو كه دلم مثل قالب پنير له شدهاست.»
پايانها فقط يك قسمت از قصه نيستند، بلكه خودشان به صورت مستقل نيز داستاني كاملاند با عناصر و شخصيتها و فضاهاي ويژهي داستاني. از لحظهاي كه موشي لنگه كفش را پيدا ميكند و كشيدن آن به وسط خيابان ماجراها و فضاهاي خياباني تا قصهي پيداكردن جفتش كه هزار شب طول ميكشد.
پايان هر قصه، با گفتوگوي نويسنده و لنگه كفش، شكسته و از يك داستان، وارد فضاي داستاني ديگر ميشود. استفاده از گفت و گو، براي شكستن روايت خطي و شكل بخشيدن به چهار پايان، داستان را نه تنها با زيبايي شناسي پسامدرن درآميخته، كه علاوه برآن به شدت طبيعي و باورپذير ساخته است. تمهيدي كه نويسنده در داستان چيده است تا بتواند چهار پايان را در آن به راحتي بگنجاند، تمهيدي دقيق، دمكراتيك و داهيانه است. نويسنده بعد از تمام كردن هر پايان، آن را براي لنگه كفش ميخواند و لنگه كفش، داستان نويسنده و پايانش را نقد ميكند و از دل اين ديالكتيك پاياني ديگر زاده ميشود.
درك متقابل نويسنده و لنگه كفش (قهرمان اثر) نيز طي روندي تدريجي و دموكراتيك صورت ميپذيرد و گفت و گوي آزاد، امكان تفاهم و انتخابهاي گوناگون را براي آن دو فراهم ميآورد. بعد از پايان اول لنگه كفش آشكارا ميگويد كه فقط جفتش را ميخواهد:
گفتم: چطور بود؟ / گفت: تو مطمئني يك نويسندهي خوب هستي؟ / خيلي جا خوردم. گفتم:« مگر بد بود؟» / گفت: خوب بود؛ ولي من كه به جفتم نرسيدم. / گفتم: بله، اما يك جفت شدي براي موشي كه جفت ندارد و تنهاي تنهاست. / گفت: يك پايان ديگر بنويس. يك جور ديگر تمامش كن. اين كار سختي است؟ (ص 19-20)
اما نويسنده يك مرتبه و ناگهاني قهرمانش را دركنار جفتش قرار نميدهد تا هم خيال او را راحت كند و هم خوانندهاش فوراً به نتيجهي دلخواه و پايان خوش برسد. او مرحله به مرحله، قهرمانش را ميفهمد و ميفهماند. در آغاز، فقط فكر ميكند كه لنگه كفش ميخواهد داستانش به هرحال يك سرانجامي داشته باشد. همين! پس از طي اين دوره، باز در يك گفت و گوي حضوري، در مييابد كه لنگه كفش ميخواهد خودش باشد؛ يعني كفش. او نميخواهد «هويت كفشي» خودش، «كفشيت» (در اينجا معادل انسانيت) خودش را عوض يا گم بكند. استحاله و الينه شود و چيز يا هويت بيگانهي ديگري جايش بگذارد. تنها به اين سبب كه از تنهايي رنج ميبرد. نه، او -اگر چنين ميخواست- در همان پايان اول، تنهايياش با جفت شدن با موشي جبران و تمام ميشد. اما به قيمت گزاف كفش نبودن و تختخواب شدن. درست است كه او از تنهايي رنج ميبرد، اما حاضر نيست حتي براي رهايي از رنج عظيم تنهايي، هرچيز ديگري به غير از خودش باشد:
لنگه كفش فكري كرد و گفت: حق با شماست؛ ولي من دوست دارم كفش باشم براي پا، نه تخت براي خواب. (ص 20)
در پايان دوم، نويسنده فقط به اين ميانديشد كه چگونه بنويسد تا او را از ماهيت كفشي خود خارج نكند. براي همين، او را در يك قصهي جديد، به پاي تيمور لنگ ميكند اما لنگه كفش:
آهي كشيد و گفت: «شايد آدمها از پايان اين داستان خوششان بيايد ولي من…» وسط حرفش پريدم و گفتم: «خب اين قصه هم براي آدم هاست ديگر!»
با بغض گفت:« پس من چي؟»
گفتم تو قهرمان اين قصه هستي.
گفت:« يعني حق دخالت ندارم؟»
(ص 25)
در اين پايان، او كفش مانده اما هنوز تنهاست؛ يك لنگه براي يك پا. بي آنكه تنهايياش پر شود.
در پايان بعدي، (سوم) پس از آنكه خودش را از ميان زبالهها نجات ميدهد، و آوارهي كوچه و خيابان مي شود، سرانجام خود را در زندان كفشها مييابد. جايي كه «آنقدر بايد در آن بماند تا بپوسد.» (ص 28) اما نويسنده كه ميخواهد نياز ماهوي او به كفش بودن را به اضافهي تنهايي وجودياش، پاسخگو باشد، او را جفت كفشي مشابه خودش ميكند. لنگهي هم شمارهي ديگري كه فقط رنگش سفيد است كه آن را هم كفاش رنگ ميزند. حالا شدهاند يك جفت. يك جفت كفش كامل، يك زوج، يك خانواده، يك واحد مدني در جامعهي مدني جهاني اشيا. حالا ديگر، هم كفش است و هم ديگر تنها نيست.
اما، اما نويسنده نميتواند لنگه كفش را گول بزند. اين لنگه، لنگهي خودش نيست. او لنگهي خودش را ميخواهد، جفت خودش را، نيمهي جدا افتادهي خودش را، معشوق ازلي خودش را.
داستان ظاهراً در پايان چهارم تمام ميشود. و نويسنده اين دو لنگهي گم شده را به هم ميرساند. پايان خوش داستان بالاخره شكل ميگيرد و درست همانگونه ميشود كه لنگه كفش آرزويش را داشت. اگر چهارمين پايان نيز، همچون پايانهاي قبلي، براي قهرمان داستان خوانده ميشد و او از شادي ميپريد و نويسنده را بغل ميكرد، داستان ما با خوشي و خرمي به سر ميرسيد. درست لحظهاي كه لنگه به لنگهي خودش ميرسد و با هم جفت ميشوند، ديگر لنگه كفش بنفش نيست تا پايان دلخواهش را بشنود. بنفشه خانم (يا بنفش آقا؟!) آقاي نويسنده را قال گذاشته و رفته پي عشق و عاشقياش! و حالا يك عدد آقاي نويسنده مانده است و حوضش. حوضي (داستاني) كه چارتا – يا شش تا (زيرا) بعيد نيست حوض حسنزاده شش گوشه باشد!) – پاشوره (پايان) روي دست و بال ويلان معمارش گذاشته و روي گردن «انتخاب»اش وبال شده:
«حالا من ماندهام با داستاني مكه چهارتا پايان متفاوت دارد. نميدانم كدام را براي چاپ انتخاب كنم. كاش يك نفر به من كمك ميكرد! كاش آن يك نفر تو بودي!» (ص 35)
و حالا تكليف خواننده هم روشن نيست. ذهن او عادت كرده بود كه با يك پايان روشن و مشخص، قال قضيه را بكند و خيالش را راحت كند. اما حالا چهار پايان به روايت نويسنده، يا شش پايان به روايت كتاب، در چشمان خواننده زل زدهاند و هركدامشان ميگويند: «من! من!» امنيت كليشهاي و سنتي ذهن خواننده، به هم ميريزد. آسودگي خاطرش دچار تعليق و رها شدگي ميگردد. او هميشه يك «تك صدا»ي روشن و مشخص را در قصهها ميشنيد با پايانهاي معين؛ اغلب خوش و بعضاً ناخوش. البته ذهنش ميتوانست نقطهاي بگذارد بر آن و تمامش كند، اما حالا نقطهاي نيست. چهار پايان وجود دارد يا پنج يا شش پايان، بي آنكه بداند كدام يك بهتر است. لابد با خودش ميگويد كاش نويسنده خودش «تكليف ما» را در اين بلاتكليفي روشن ميكرد و يكي را مينوشت و بقيه را خط ميزد و يا در آخر ميگفت اين پايان، پايان واقعي و درست داستان بود. اما نيست و همين نبودن، همين تعليق و رهاشدگي است كه زيبايي و شكوه و شكوفايي درخشان اين اثر را مضاعف ساخته است.
***
من پيش از اين گهگاه داستانها و داستانكهاي طنزآميز دلچسبي از آقاي حسنزاده خوانده بودم، اما به گمانم نميرسيد كه چنين «موتاسيون»وار در روند تكامل ادبي خويش، به چنين جايگاه والايي از انديشه و ادبيات خلاقه دست پيدا يافته باشد؛ جايگاهي كه دموكراسي ليبرال انسانگراي مدرن (و نه سرمايه سالار) را بر بستري از جست و جوي بيپايان عرفان شرقي، چنين شگرف، باز آفريده است.
تصويرگر ماهر و زيباييشناس داستان نيز، حق داستان را خوب كف دست نقاشيهايش گذاشته است. با يك لنگه كفش كتاني ساده و بنفش، با يك بند آويزان و رها كه خود را در همهي صفحهها كشانده است، آن هم نه گره خورده و محكم و مؤدب كه باز و يله شده روي سطوح بنفش، كه ميتواند نمادي از رهايي، وانهادگي و تعليق باشد. باز بودن بند تمام كفشها در تصاوير داستان، از نداشتن پايان و بيانتهايي داستان خبر ميدهد. باز است؛ باز و رها، مثل خود داستان، مثل ذهن مخاطبان فرهيختهي داستان: روشن-فكران كوچك دانشآموز! مثل آزادي فرديت انسان، در جست و جوي بيپايان عشق، مثل بندهاي باز همان لنگه كفش بنفش! و اما چند نكته باقي مانده (بعدالتحرير):
1-عنوان آهنگين و شاعرانهي كتاب، با استفاده از قافيههاي كفش و بنفش. افزودن «همان» بر لنگه كفش و تكرار حروف لام_ميم_نون/ كاف_گاف_ ف و ايجاد موسيقي خاص.
2-طرح مقولهي تنهايي. توجه به انسانهاي تنها و بيكس و كار. توجه به اقشار فرودست جامعه كه همواره مورد بيمهري و بيتوجهي ديگران –وحتي خودشان- قرار ميگيرند. (ص 5…)
3-برخورد عوامالناس (جامعه) با انسانهاي منفرد تعالي يافتهتر (مثلا هنرمند، نويسنده، روشنفكر، شاعر، عارف، عاشق،…) كه معمولا از لحاظ رفتار ظاهري كم و بيش خل و چل به نظر ميرسند! (ص 6)
4-يك فكر بكر بسيار ظريف و رندانه و خوشگل: «دهانهاي باز» (آزادي بيان) را با گل سرخ استقبال كنيم نه با … (ص 6)
5-اشاراتي سربسته به داستان هزار و يك شب و تاريخ شرق. (ص 19)
6-تأمل در استعارهي تنور. هفت (بيشمار؟) روز بربالاي تنور نشستن و نوميد شدن تا ظهور «تيمور لنگ» در تاريخ تنور! (ص 23 و 24)
7-انتخاب رنگ بنفش – كبود- براي ابراز دلتنگيها، اندوه، تنهايي و تراژدي انسان بهطور عام در زير اين گنبد كبود دنيا. توجه شود كه هم رنگ لنگه كفش تنها و غريب و هم رنگ تمامي هستي –گرافيك متن – بنفش (كبود، آبي سير، نيلي ، آسماني) است، هم صفت صوفيان و افلاكيان. از اين منظر – جدا از اينكه انتخاب اين رنگ برعهدهي نويسنده بوده يا تصويرگر يا بازآفرين و صفحهآراي كتاب، – گرافيك متن، دقيقاً در خدمت درونمايهي فلسفي / اجتماعي داستان و لايههاي پنهان عرفانگراي آن قرار گرفته است. (همهي صفحات)
8-كاربست همهي جنبههاي طنز – تلخ، شيرين، سياه، سفيد، ترش، ملس و … – در كل پيكرهي داستان. طنز در اين داستان، جزو اجتناب ناپذير ساختمان اثر است و نه عنصري تزئيني در نماي خارجي آن. چنان راحت و روان و خوشخوان و طناز در تار و پود روايت پيچيده است كه شايد بسياري اين كتاب را يك اثر طنز بپندارند و روي سطح شوخيهاي كتاب بلغزند و بازي كنند و لذت ببرند. اشكالي ندارد. به شرط اينكه اينان نيز بدانند كه شوخي، جديترين كاري است كه در اين دنياي وارونه مي توان انجام داد.
* اين مطلب در كتاب ماه كودك و نوجوان سال 1383 منتشر شده است.