هر سال یک نویسندهی برگزیده جایزه هانس کریستین اندرسن به مناسبت روز جهانی کتاب کودک پیامی میدهد. از سوی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان ایران نیز سنتی بنا شده که یک نویسندهی ایرانی هم به مناسبت این روز پیام بدهد. پیام امسال بر عهدهی من بود که روز 29 فروردین 1395 در مراسم نکوداشت مهدی حجوانی و دیدار نوروزی اعضای انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، خوانده شد.
بیا با هم کتاب شویم
فرهاد حسنزاده
گفته بودم دوستت دارم و تو باور کرده بودی. خب، من راست گفته بودم و تو دنبال حرف راست بودی. برخلاف آنهایی که همیشه میگویند قصه دروغ است، تو قصههایم را باور کردی. تو باور کردی قصهی آن لنگه کفشی را که دنبال جفت گمشدهاش میگشت و آخر قصه آن را پیدا کرد. باور کردی قصهی آن مرد نقاش را که رویایش را نقاشی کرد، ولی گربهی رویایش ناگهان جان گرفت و افتاد به جان موشهایی که رفیقِ شفیقِ نقاش بودند. قصهی جنگیدن دختری به نام «هستی» را باور کردی. جنگیدن برای رسیدن به صلح. به هستی پنهانِ خودِ خودِ خودش. چه خوب که مرا باور کردی و گوش به قصههایم سپردی.
گفته بودم هر کتاب تکهای از وجود نویسنده است و تو باور کرده بودی. فکر کردم چه خوب است بدانی که نویسندهها جانشان را در کتابشان جا میگذارند تا به کتاب جان ببخشند. شاید هم دانستنش برای تو مهم نباشد. چون تو نه با جان نویسنده کار داری، نه با کسی که با نقاشیاش قصه را کامل میکند. تو با کتاب سفر میکنی. بال در میآوری و به دنیای پر رمز و راز داستان پا میگذاری. و چه خوب است که مسافر این سفر شیرین و پر خاطره هستی. چه خوب است که به من یاد میدهی چهطور فکر کنم، چهطور بنویسم و چهطور دوستت داشته باشم.
گفته بودم هیچ نترس و تو باور کرده بودی. گفته بودم من اینجا کنارت هستم تا از دنیای بیرحم و پرآشوب آدمبزرگها حرف بزنم. هستم تا دستهای کوچکت را بگیرم و از خیابانهای پرهیاهوی این جنگل سرد و تاریک عبور دهم. چه خوب که به من و دستهای گرمم اعتماد میکنی. من اینجایم، در برگ برگ کتابی که به تو شجاعت و جسارت و قدرت میدهد. نترس، دستت را به من بده تا در کنار هم قدم بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و نگاه کنیم و نگاه کنیم و دور شویم و دور شویم.
گفته بودم که روزی این سنگ سیاه و سخت را خواهیم شکست. تکهتکهاش خواهیم کرد تا زمین آرام بگیرد. آنگاه به گلِ همیشه منتظر، بهار را هدیه میدهیم، به آن درخت صبور، آفتاب را نشان خواهیم داد و بر منقار آن پرندهی غمگین ترانهی آزادی خواهیم نشاند. و تو تمام حرفهایم را باور کردی. من چه خوشبختم که قصههایم را باور میکنی و میدانی که من هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت به تو دروغ نمیگویم.
ما با هم زندهایم، با هم معنا پیدا میکنیم. بیا باز هم برویم. نمانیم، نگندیم، نخوابیم، بیا با هم کتاب شویم. مثل دو بال پرندهای شاد و آزاد، تو بگو تا من بنویسم، من مینویسم تا تو بخوانی. بیا کتاب را زندگی کنیم. دانایی را زندگی کنیم. خوبی را زندگی کنیم. سفر را زندگی کنیم. بیا کلاغ قصهها را به خانهاش برسانیم و آخر قصه بگوییم: بالا رفتیم ماست بود، قصهی ما راست بود. پایین آمدیم دوغ بود، قصهی ما… راست بود.