◊زری نعیمی
یادداشتی بر کتاب عقربهای کشتی بَمبک
این را گفتم یا نگفتم؟ یادم نیست. ما برای خودمان یک باند درست کرده بودیم. باند عقرب. بالاخره هر کس توی این دنیا یک دلخوشیای دارد. دلخوشیِ خیلی خوش ما پاتوقمان بود که خیلی باحال بود. راسیاتش ما یک کشتی داشتیم که مال خودمان بود. اسمش را نهاده بودیم: بَمبَک.
این دعوتنامهی «باند عقرب» است. آن را برای من پست کردهاند. من تا خواندمش، عضوش شدم. نزدیک یک قرن است یک چند دههای کمتر که زندگی میکنم. و تا به حال وارد هیچ «باندی» نشدهام. اما اسم این باند مرا وسوسه کرد. یک جورهایی با «عقرب» رابطه دارم. شاید یک زمانهایی من هم عقرب بودهام. یک جورهای دیگری از اسمش هم میترسم. او وسوسهای ترسناک را به جانم میاندازد. بعضیها میگویند هر آدمی توتمی دارد از حیوانات، شاید نسل من هم از این لحاظ میرسد به عقرب. یا مرا یاد «عقرب» میاندازد. همان «عقرب»ی که حسین مرتضاییانآبکنار آن را ساخته است. اسم باند او هم «عقرب» است. این اسم بزرگش است، اسم کوچکش هست «از این قطار خون میچکه قربان» شاید هم برعکس. حالا که پای این عقرب به باند عقرب رسید، بگذارید همین جا، بگویم اگر تا به حال با «عقرب» آبکنار آشنا نشدهاید و از نزدیک او را ندیدهاید، حتماً پیدایش کنید. حیف است دیدار حضوری و بیواسطه با او را از دست بدهید. او شما را سوار همین قطار میکند. آدرسش را الان برایتان مینویسم. خودش نوشته روی پلههای راهآهن اندیشمک. همین که وارد عقرب میشوی، توی یک صفحهی سفید خالی، فقط یک جمله نوشته «تمام صحنههای این رمان واقعی است» من که عقرب آبکنار را دیدهام، میدانم این جمله یعنی چه. من میگویم آدمیزاد باید هر فرصتی را غنیمت بشمارد. میدانم «باند عقرب» ربطی به «عقرب» ندارد. اما خوب، اولاً عقرب، عقرب میآورد دیگر. دوم از آن، هر دو باندشان یکی است. هر دو در باند «رمان» کار میکنند. تازه، سوم از آن، جریان قدرتمند ذهن است دیگر. از این عقرب میرود به آن عقرب. حالا که این طور شد، بعد از عضو شدن در «باند عقرب» یا میتوانی به جای بعد، بگذاری پیش، پیش از عضویت، برای شناسایی هر چه بیشتر «عقرب» اول بروی سراغ «عقربِ» آبکنار، به هر حال یا بعد یا پیش اگر عقرب را تا به حال نخواندهای، حتماً با او قرار دیدار بگذار، وگرنه جای یک حادثهی عقربی در زندگیات خالی میماند. حالا تا هنوز این جا گیر کردهایم بگذارید چهارم از آن هم بگذارم که اگر فرهاد حسنزاده هم با عقرب آبکنار آشنا شده بود، حتماً کنار اسم نجف دریابندری، جایی هم برای او خالی میکرد. حالا که هنوز این جاییم و از این گلوگاه عقربی عبور نکردهایم، این را هم بگویم که خیلی خوشم آمد از این تقدیم. چون اکثر نویسندهها و مترجمها عادت دارند که به همسر جانهایشان تقدیم کنند یا دوستانْ جانشان، یا بچهها جانشان؛ نمردیم خواندیم که نویسندهای رماناش را به نویسندهای روشنفکر و فرهیخته تقدیم کرده، به کسی هم چون «نجف دریابندری». به کسی که با ترجمهها و نوشتههایش جریان ادبی مخصوص به خودش را خلق کرده.
برگردیم سر «باند عقرب» خودمان. من تا اسماش را دیدم، عضوش نشدم. وقتی از اول تا آخر خواندماش، آن هم چند بار، بدون مبالغه، سه بار، تصمیم گرفتم در این باند ثبتنام کنم. هیئت مدیرهی این باند عبارتاند از: «خلو» عضو اصلی که راوی باند هم هست. نه از آن راویهای الکی که نویسندهها میکارند وسط داستانشان، مثل مترسک، یا مثل عروسک خیمهشببازی، و خودشان پشت پرده همهی نخها را حرکت میدهند. «خَلو» اهل این بازیها نیست. اجازه نداده به «فرهاد حسنزاده» تا با او چنین رفتاری داشته باشد. برعکس، همهی نخها دست «خلو» است. هر چند یک جاهایی «خلو» و «حسنزاده»با هم توافق کرده میکنند که جلوی پرحرفیها و از این شاخه به آن شاخه پریدنهای خلو را بگیرند، اگر با من هم پشت پرده مشورتهایی میکردند این خلو و آن نویسنده، میگفتم یک جاهایی باید نخ این توافقها را شل میکردند، و اجازه میدادند، پرشهای ذهنی خلو، راهی به «باند عقرب» باز کند. شاید ذهن او، داستان در داستانهایی را تدارک میدید؛ که دامنهی رمان را گستردهتر و متنوعتر میکرد.
نویسنده که «فرهاد حسنزاده»باشد، هر قدمی که میخواهد بردارد در داستاناش با «خلو» مشورت میکند، بعد از این که به تواق رسیدند، شاخههای پرحرفیخلو را قیچی میکند، یا در آنها دست میبرد، این یعنی نویسنده برای خودش حق ویژه و حق مطلق قائل نیست. نمیگوید داستان مال من است. نویسندهاش من هستم. هر کاری که دلم بخواهد میکنم. نمیگوید شخصیتهای داستان، عروسکهای مناند، من آنها را ساختهام، بخواهیم کلهشان را میکَنم، سرشان را میبُرم. خوشبخت یا بدبختشان میکنم. وارد عرصهی گفتوگو و تعالم شده است با شخصیتهای داستاناش. نه تنها از «خلو» اجازه میگیرد که به خاطر پرحرفیهای خلو از «شکری»، «منو» و «ممدو» و دیگر اعضای هیئت مدیرهی باند عقرب عذرخواهی میکند. میگوید: «البته با اجازهی «خلو» مقدمه را حذف کردم، به جز این، در طول داستان، هر جا که راوی با پرحرفیهایش زده بود جاده خاکی، چیزهایی را حذف کردم. هر چند قلباً به این کار راضی نبودم.» همان اول که پایت را میگذاری در «باند عقرب» نویسنده چشمهی اول باندش را دو دستی جلویت میگذارد. در باغ سبز را میگشاید. اما نه از آن باغهای سبز که فقط درشان سبز است، و پشتاش به جای بهشت و باغ و گل و جوی شیر و عسل، جهنم است، وقتی در باغ سبز باند عقرب را پشت سرت میبندی، از همان فصل اول تو را غرق خوشبختی و شیرینی میکند. و این خوشبختی بزرگ یا بهتر است بگویم شادی بزرگ، یک دلیل خیلی مهم دارد. و آن دلیل، حضور پررنگ و برجستهی راویای به نام «خلو» است. نه راویای به نام «فرهاد حسنزاده». حسنزاده نویسنده است اما راوی خودِ خودِ «خلو» است. با همهی ویژگیهای خاص ذهنی و زبانی که فقط خلو میتواند داشته باشد نه حسنزاده.
در «باند عقرب» حسنزاده خودش را گریم نمیکند تا در نقش «خلو» خوانندهاش را فریب بدهد. خودش را از صحنه کنار میکشد تا «خلو» فقط روی صحنه باشد. هر جا هم حضوری از فردی به نام حسنزاده هست، فقط نقش نویسنده را دارد. راوی همه چیز را در دست دارد، عنان قصه و خط آن، نخ داستان و تمام اجزای دیگر داستان به دست خلو است، خلو میگوید، حسنزاده مینویسد. و همین تحول بزرگ در «باند عقرب» باعث شده که در «باغ سبز» فقط یک در تو خالی رو به دوزخ نباشد، دری باشد که با خواندن هر فصل، ذهن و روانت پر از شادی حضور در لحظههای خلو و باندش میگردد.
همان فصل اول، به محض ورود به مکان داستان فقط خلو است و باند شگفتانگیز 4 نفرهی آنها. روایت خلو، جا را برای «شکری»، «ممدو» و «منو» تنگ نمیکند. زبان و احساس و رفتار و حالتهای آنها را به نفع روایت خودش مصادره نمیکند. وقتی جمله را «شکری» میگوید، همهی آن جمله متعلق به اوست. در این جمله خلو حضور ندارد. و رفتارهای شکری هم، یا ممدو عضو دیگر باند که اصرار دارد در مورد هر واقعهای از اصطلاح «جیمبگلو» استفاده کند، یا ویژگی شخصیت شکری که روی تفهایش متمرکز شده و تکیهگاه زبانی او «گاس» و شرط بستن. «خلو» هیچ وقت از تفهای شکری غفلت نمیکند و آنها را ندیده نمیگیرد. چون خودِ شخصیت اوست:
تفی انداخت که یک کیلو وزناش بود. گفت: زر زیادی نزن. میگم مَرده مرده دیگه. گاس شرط میبندی.»
ما را کشته بود با این گاس گفتناش. دلم میخواست نوک دماغاش را بمالم رو تفاش.
چشمهای ممدو مثل دو تکه شیشهی شکسته درخشید. آب دماغاش را بالا کشید و گفت: آخ جووون! گنجه. بریم جیمبگلوش کنیم.» جیمبگلو صد تا معنی داشت و حالا منظورش اذیت بود. (ص 17ـ10)
خلو حتی جای ویژهای دارد برای منو که نمیتواند حرف بزند. صداها و حالتهای او را نشان میدهد. برای همهی اینها است که هر فصل با این 4 شگفتانگیز، پر از شادی و طنز است. نه طنزی تصنعی، طنزی طبیعی که برخاسته از روابط جدی روزمره است. طنزی که ساخته نمیشود، بلكه از دل زندگی و روابط این چهار شگفتانگیز سر میزند. از نوع ارتباط آنها با خودشان، با محیطشان با مفاهیمشان. مثل نگاهی که به قبرستان دارند:
آسایشگاه شلوغ بود؛ شلوغتر از همیشه. قبلاً گفتم که من به قبرستان میگویم آسایشگاه؟ گفتم یا نگفتم. حالا میگویم. آسایشگاه یعنی جایی که آدمها برای همیشه از شر ب. ب. ب. که همان بدبختی و بدهکاری و بیماری باشد راحت میشوند و میروند زیر خاک.
یا نگاه خلو به دوران انقلاب و تظاهرات و شعارها که نگاه و تفسیری خاص است، پر از شادی و طنز که در همان آسایشگاه هنگام دفن به قول او شهدا روایت میکند:
آقایی که قدش از نردبان ما بلندتر بود و موهایش وزوزی بود، رفته بود بالای بلندترین سنگ قبر و دربارهی نسبت آزادی و خون شهدا چیزهایی میگفت. عدالت مثل ریگ تو حرفهاش ریخته بود. هی میگفت: «ما میخواهیم فقر را ریشهکن کنیم.» «ما باید فقر را از ریشه بکنیم.» اولش ازش خوشم نیامد. فکر کردم میخواهد ما را ریشهکن کند. (ص 46)
این نگاه خلو بود به یک گوشه از واقعهی قبرستانی، فقط روایت خاص «خلو» میتواند به حرفهای آن آقای نردبانی بالای سنگ قبر، چنین باشد. این روایت نشان میدهد که حسنزاده هیچ دخالتی یا حضوری ندارد. اگر دخالت میکرد، تمام شیرینی و شادی و سبزی این روایت را میگرفت. این حالت در تمام صحنهها و فصلهای رمان تقریباً بیکم و کاست ادامه دارد. به شکلهای مختلف. مثل نگاه خلو به راز. فقط یک نوجوان مثل خلو میتواند به «راز» چنین نگاهی داشته باشد:
دلم میخواست از رازی که در سینه داشتم و داشت خفهام میکرد حرف بزنم. فکر میکردم آدم نباید راز داشته باشد یا اگر هم داشته باشد نباید توی سینه نگه دارد. فکر کردم راز هم مثل گاز است و شاید آدم را خفه کند. (ص 28)
فصل اول، وقتی 4 شگفتانگیز باند عقرب، در قبرستان تاریک صدای روح درمیآورند با تمام جزییات رفتاری و موقعیتیشان، یکی از زیباترین و شادترین لحظات داستانی را خلق میکنند. و بار دیگر از طریق داستان نشان میدهند که اگر نویسندهای بتواند به دل زندگی و واقعیت زندگی نوجوان، بازیها، سرگرمیها، و همان زندگی روزمرهشان راه باز کند، چقدر میتواند شادی و لذت و شناخت به خوانندهاش بدهد. میتواند واقعاً در باغ سبز داستانی را به روی هر خوانندهای باز کند. به شرط این که فقط نویسنده باشد و شخصیتها روایتکننده باشند، به شرط این که با تلاش، سخت، جانکاه و طاقتفرسا، ذره ذره، از طریق روایت، از طریق زبان، حس، ذهن، فضا و مکان و ماجرا و موقعیت ویژهی آنها را بسازد. از طریق ریزترین جزییات مثل نگاه او به خروپفهای پدر معتادش و صحنههایی از این ارتباط:
بابام بالای سرم هنوز خواب بود و صدای خروپفاش عینهو صدای غرش توفان بود. یعنی خیال میکردی بادي که تو پرده افتاده بود و تکانش میداد مال همین بود. مگسها دور دهانش بشین و پاشو بازی میکردند. دلم سوخت. پیراهناش را برداشتم و مگسهایش را پراندم. (ص 32)
یا توصیف شیرین او از دختری که دوستش دارد. دختر پاسبانی که همسایهی آنهاست و خلو او را تخم شیطان نامگذاری کرده:
ولی از همچه آدم ناتویی یک دختر به دنیا آمده بود عینهو باقلوا. نه این که من آدم هیزی باشم. نه، به ارواح خاک ننهام! یعنی به چشم خواهری دخترش خیلی خانم و باشخصیت و خوشرو بود. همیشه چادر گلدار سرش میکرد که قربان سر نکردناش. (ص 34)
هر صفحهای یا هر فصلی را که میخوانید، از این لحظههای باقلوایی زیاد دارد. باقلوایی که هر چه میخورید نه، دلتان را میزند، نه چربی خونتان را بالا میبرد، نه چاق و فربهتان میکند. مثل لمیدن در گوشههایی از بهشت است. آن هم در این روزگار دوزخی. که دوزخیان روی زمین شدهایم یا هستیم. باند عقرب در باغ سبزی را باز میکند به آن بهشت. تکهای از بهشت است. داستان اگر داستان باشد، تلخ تلخ یا شیرین شیرین، تکهای از بهشت است، چون خوانندهاش را غرق شادی و خوشبختی و لذت میکند. و مگر بهشت غیر از این است.
حیف و صد حیف که شکل و شمایل کتاب هیچ نشانی از «هنر بهشتی» در خود ندارد، همهاش نشانههای دوزخیان را در خود مجموع کرده. به خصوص طراحی جلد، و هیچ نسبتی با داستان و رمان باند عقرب ندارد. نه در طراحی شخصیتها و نه رنگ و جلوهی آن، نهایت بیسلیقهگی و بیهنری و عدم تناسب در آن به کار رفته است، آن چنان باعث اذیت و آزار خواننده است که با قدرت تمام او را از نگاه کردن، خریدن و خواندن بازمیدارد، آن هم در کتابی که هم مدیر هنری دارد، و هم تصویرگر. هر چند این ناشر گرانقدر در اکثر آثار نوجواناش و نه آثار کودکاش، نهایت بیسلیقهگی و بیهنری را به کار میبرد، نهایت سلیقه و هنرمندی را به کار برده در مجموعهی چند جلدی «کلاغهای بولوار» که تصویرگرش «ندا عظیمی» است و مدیر هنری ندارد. اکثر کتابهای فندق از جاذبههای هنری برخوردارند، و درست نقطهی مقابل، اکثر آثار نوجوان این ناشر، از هنر و زیبایی خالیاند، و در رمان «عقربهای …» این عدم زیبایی و تناسب و جذابیت را به اوج خود رساندهاند. و من هنوز چرایی آن را نه میدانم و نه میفهمم. چرا کتابهای نوجوانان، نباید زیبایی هنری خاص خودشان را داشته باشند؟
شاید خواستهاند ما زیادی دچار «بهشتزدگی» نشویم و فراموش نکنیم که همیشه دوزخیان روی زمین خواهیم بود. حتی اگر تکهای از بهشت را در دست داشته باشیم.
عنوان یادداشت برگرفته از داستانی به همین نام «تکهای از بهشت» از مجموعه داستانِ من زنی انگلیسی بودهام، فریبا صدیقیم، ناشر: ققنوس، چاپ اول 1388.