چند سال پیش نامهای دریافت کردم از ثمینه باغچهبان که اینطور نوشته بود:
{آقای فرهاد حسنزاده
من با خواندن کتاب چتری با پروانههای سفید، خیلی به شما ارادت پیدا کردهام.
اگر این یادداشت را گرفتید به من خبر بدهید.
ارادتمند، ثمینه باغچهبان.}
و من که ذوق زده شده بودم از این نامهی سادهی مهربان در جوابش نوشتم :
{ثمینهخانم عزیز، سلام
شما آن سوی دنیا من این سو. شما آمریکا، من ایران، تهران، یوسف آباد، خیابان … . شما حالا دارید میخوانید و من مینویسم. من مینویسم قبل از این که شما بخوانید. من گنجشکهای زیادی توی عمرم دیدهام. اما حالا توی قلبم گنجشکی بال بال میزند که سر از کارش در نمیآورم. به او میگویم ساکت باش خوشبال! او خوشبال است و من خوشحال. انگشتهایم روی کلیدهای حروف سرگردان هستند. انگشتهایم هم خوشبال هستند. مثل پروانهای که مینشیند و پا میشود و قرار ندارد.
ثمینهخانم. من حالا سرشارم از حسی عزیز که توصیفش با تمام قدرت نویسندگیام دشوار است. و به درستی نمیدانم چرا الکی دارم با خوشحال و خوشبال بازی میکنم. چرا مِن و مِن می کنم تا حرف اصلی را به زبان بیاورم. حرف اصلی! خب حرف اصلی چیست. حرف اصلی… حرف اصلی… شاید جادوی کلمات باشد. جادوی قصه و حرف نهفته در پوستهی پسته. حرفی که شما آن را از پوسته بیرون میکشید و جلوی چشم میآورید و به دیگران نشانش میدهید. من قصه مینویسم. بله. مینویسم. صدها قصه نوشتهام. و هزارها نفر دربارهی قصههایم حرف زدهاند. اما حرف شما و حرفهای شما طعم دیگری دارند. نه صرفاً به خاطر این که فرزند جبار باغچهبان هستید. همان که عکسش و درسش در کتاب فارسی کودکیام بود. اعتبار شما به خود شماست. نمیدانم چطور بگویم شما از دورانی آمدهاید که خودش بخشی از تاریخ معاصر ماست و شما که حرف میزنید گویی تاریخ باید خاموش بماند. کلام شما آن تکه سیمی است که مرا به جهانی وصل میکند که همگان امکان احساسش را ندارند. و از سویی شما دختر همان مردی هستید که عکسش و اسمش توی کتاب درسیام بود و سالهاست از کتاب کنده شده و رفته در ناخودآگاهم حک شده. و کسی چه میداند شاید همان ناخودآگاهی که از درس جبار باغچه بان نمرهی پانزده گرفت امروز توانسته کتابی بنویسد که دختر جبار باغچهبان با شوق از خواندنش حرف میزند. از چتری با پروانههای سفید. همان پروانهای که بال زدنش در جنگلی آفریقایی موجب توفانی می شود در امریکا یا …
بگذریم. داشتم از جادوی کلمات میگفتم. اگر من و شما الان و از این طریق داریم با هم گفتوگو میکنیم حاصل چیزی نیست جز جادوی کلمات. و من خوشبالیام از همین است. دو انسان از دو قطب دنیا و از دو زمان متفاوت بی آنکه همدیگر را دیده باشند اما دغدغههای مشترک دارند و تنها وجه مشترکشان زبان است و قصه.
خوشحال و خوشبال باشید.}
و این نامهها تا مدتی کوتاه ادامه داشت. او گاهی از دلبستگیهایش مینوشت و گاهی گلایه از آدمها و گاهی نکتهای برای خندهای که خندهاش را بهوضوح میدیدم. یک بار یکی از داستانهایش را برایم فرستاد که به همت دوستانم در مجله رشد دانشآموز یا به قول خودش (پیک) منتشر شد. و یک بار عکسی از عروسکی که خودش ساخته بود و از فلسفهاش حرف زده بود.
حالا او سفر کرده و با خود میگویم خوش به حالت و خوش به بالت که نیک زندگی کردی.