زرد ترسناک| از قصههای کوتیکوتی
کوتیکوتی به مدرسه میرفت که چیزی روی کلهاش افتاد. ترسید و جیغ و جاغ کرد: «جیغ… جاغ… جیغ… جوق!» از صدای کوتیکوتی همسایهها ترسیدند و بدو بدو سر رسیدند. یکی گفت: «چه خبره کوتیکوتی! چرا آژیر میکشی؟» دیگری گفت: «کوتیکوتی نبود که، آمبولانس بود.»