حالا تو بیمارستانه. شکمش رو بریدن که چیزایی رو در بیارن. چیزایی که مردم اسمش رو یواشکی میگن که طرف خودش هم نفهمه. چیزایی که می گن ریشه داره و باید از ریشه قطعش کرد. و من که تا دیروز پریروز دلم واسه خودم میسوخت دلم واسه این بابا میسوزه و می گم نکنه جریان این سریالهای ماورایی ماه رمضون تاثیر گذاشته و منم به یه جاهایی اون بالا بالاها وصل هستم! نکنه آه من این بابا رو گرفته و به این روز انداخته!
بعد می گم نه بابا، تو که آه نداری. تو که آه نداری با ناله سودا کنی و پر و پاچهی کسی رو بگیری. این بابا هم اگر بیمارستانه واسه چیزای دیگهاس. من چه میدونم واسه چی! بالاخره هست دیگه. حالا اگر یه ماه پیش موقع تمدید اجاره خونه، گیر داده به تو خواسته صاحبخونه بازی در بیاره گناه که نکرده. حالا اگر گفته آقای حسنزاده رفت و اومد اداریتون بیشتر از رفت و اومد خانوادگیتونه، اگر گفته شما مگر چه جوری حمام میکنید که تمام سقف پایین نم کشیده. اگر گفته زیاد از حد لباساتونو بشورین نه این که چاه پر بشه، نه، لباساتون خراب میشه. ماشین لباسشوییتون مستهلک میشه. اگر گفته…
و تو اون شب که این حرفا رو زد، خیلی بهت برخورد. اصلا حالت بد شد و از نویسندگی و هر چی که اسم فرهنگ رو پیشونیشه متنفر شدی. فکر کردی این بابا هم مقصر نیست. بالاخره صاحب خونهاست و باید نگران مالش باشه ولی تو هم نمی تونی لباس نشویی و حمام نری و رفت و آمد… بعد فکر کردی اصولا اینجا ایرانه و ما داریم تو شرایط خیلی سختی زیست که چه عرض کنم روزمرگی میکنیم. و بعد فکر کردی هیچی بدتر از این نیست که یه جا واسه هنر آدم کف بزنند و هورا بکشند و بهش افتخار کنند و یه جا این جوری تحقیرش کنند. اما بعدش بخشیدم. همه رو بخشیدم، هم اون بابا رو هم خودم رو هم جامعهام رو. امروز هم میخوام برم ملاقاتش. شما هم براش دعا کنید. خدا را چه دیدین! شاید دعای اهل فرهنگ اثر داشت.