کوتیکوتی به مدرسه میرفت که چیزی روی کلهاش افتاد.
ترسید و جیغ و جاغ کرد: «جیغ… جاغ… جیغ… جوق!»
از صدای کوتیکوتی همسایهها ترسیدند و بدو بدو سر رسیدند.
یکی گفت: «چه خبره کوتیکوتی! چرا آژیر میکشی؟»
دیگری گفت: «کوتیکوتی نبود که، آمبولانس بود.»
کوتیکوتی گفت: «نهخیر، خودم بودم. یک چیز ترسناک افتاد روی کلهام. کمک کنید.»
خاله موشه چیز ترسناک را از روی کلهی کوتیکوتی برداشت:
«این یک برگ است، جیغالو! برگ درخت که این همه جیغ و جاغ ندارد.»
کوتیکوتی با تعجب به برگ دست کشید و گفت:
«پس چرا زرد است؟ مگر برگها سبز نیستند؟»
عنکبوت گفت: «شاید برگ درخت زردآلو است…» و کب کب کب خندید.
جیرجیرک گفت: «شاید هم برگ آلوزرد است…» و جیرجیرجیر خندید.
مگس گفت: «شاید هم برگ درخت هویج باشد…» و ویز ویز ویز خندید.
کوتیکوتی با دلخوری برگ را روی پشتش گذاشت و راه افتاد:
«همسایههای بیمزه. خودم از خانم معلم میپرسم. او جواب همه چیز را میداند.»
و نرم و آهسته به طرف مدرسه رفت.
اتفاقاً درس آن روز دربارهی «فصل پاییز» بود.
از کتاب «سرما نخوری کوتیکوتی»
نوشته: فرهاد حسنزاده
تصویرگر: هدا حدادی
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان