حكایت فرمودهاند در زمانهای خیلیخیلی قدیم كه هنوز اتوبوس اختراع نشده بود، روزی كلاغی و داركوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر كنند.
این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاح بودند. آنها همه چیز و همه كس را دست میانداختند و به ریش و سبیل همه میخندیدند. و اما بشنوید هنگامی كه هواپیما اوج گرفت، شیطنت آنها هم اوج گرفت و یواشکی گفتند: «بیایید سر به سر مهماندار بگذاریم و كلافهاش كنیم.»
آنگاه از این فكر شیطانی بسیار خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند. پس، اول كلاغ دكمهای را كه بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد. این دكمه مخصوص احضار مهماندار بود. بانویی كه مهماندار بود و زیبا و با ادب بود، خرامان خرامان آمد و در كمال مهمان نوازی گفت: «بفرمایید جناب آقای كلاغ، كاری داشتید؟»
كلاغ خندهای قارقاری كرد و گفت: «نخیر جانم! قاری نداشتم. یعنی كاری نداشتم. میخواستم ببینم این دکمه سالم است یا نه. حالا كه فهمیدم سالم است كلی خوش به حالم شد. مگر نه بچهها؟»
آنگاه هر سه نفرشان بسیار خندیدند و از این شوخی لذتها بردند.
هواپیما میغرید و سینهی سپید ابرها را میشكافت و به پیش میتاخت. اندكی بعد، داركوب، دكمهی احضار را جیز كرد. مهماندار با شتاب آمد و دست برسینه گفت: «امری بود جناب داركوب؟»
داركوب قیافهای شاهانه به خود گرفت و فرمود: «نخیر جانم، امری نبود. تا اطلاع بعدی لطفاً اندكی سكوت.» سپس چنان خندهای كردند كه هواپیما به لرزه در آمد و شدیداً تكان خورد. تو پنداری درون یك دستانداز یا چالهی هوایی افتاد. این بار نیز مهماندار لبخندی دوستانه به ایشان تقدیم كرد و از محضرشان دور شد.
سومین دفعه نوبت آقا روباهه بود. روباه انگشت دراز خویش را بر دكمهی مخصوص گذاشت و آن را از صمیم قلب فشرد. باز همان مهماندار مهربان از گرد راه رسید و با لبخندی كه اندكی خشم درونش نهفته بود، گفت: «جناب آقای روباه كاری بود؟»
روباه خندهای زیرزیركی كرد و گفت: «نخیر جانم! سرِكاری بود. البته ببخشید كه این شوخی كمی تكراری بود.»
این بار مهماندار لبخندش را قورت داد با خشم گفت: «جدی؟ شوخی بود؟ حالا من چنان بلایی بر سرت بیاورم كه از هر چه شوخی جدید و تكراری پشیمان بشوی.»
روباه مثل بمب ترکید از خنده و دست بر كمر گذاشت و گفت: «عجب مزاح با مزهای! مثلاً چه كارم میكنی؟!»
مهماندار همچون رستم پهلوان گردن دراز روباه را گرفت و از صندلی جدا كرد و تا مقابل در هواپیما كشانكشان برد. روباه ناباورانه گفت: «میدانم كه تو هم شوخیات گرفته، پس رهایم كن تا تشریف ببرم پیش دوستانم.»
مهماندار كلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیرهاش را پیچاند و گفت: «اینک مشاهده كن تا ببینی جدی میگویم یا شوخی مینمایم!»
چشمهای روباه لبریز از اشك شد. تو پنداری شیر که سماوری را گشوده باشی. با گریهای كه از او بعید مینمود گفت: «بنده اصلاً سر درنمیآورم.»
مهماندار گفت: «از چه چیزی سر درنمیآوری؟»
روباه گفت: «كلاغ و داركوب نیز با شما این شوخی را كردند؛ اما چرا فقط زورت به من رسیده و میخواهی بنده را وسط زمین و آسمان پیاده كنی؟»
مهماندار لبخندی زهرآگین زد و گفت: «اصل مطلب همین جاست كه تو از درك آن گیجی. آنان پرنده هستند و در قانون ما هواپیماییها، احترام پرندهها بسیار واجب است.»
روباه نگاهی به دوستانش كرد كه بیخیال او را تماشا میكردند. سپس نالید: «ولی من شوخی…»
مهماندار گفت: «تو كه پرنده نیستی، بیجا میكنی در آسمان شوخی میكنی. زود از جلو چشمانم دور شو!»
و در كمال بیرحمی درِ هواپیما را گشود و او را از هواپیما اخراج كرد.
حالا كاری نداریم كه روباه روی سقف یك مرغدانی سقوط كرد و پس از سقوط خود را تكاند و شكمی از عزا در آورد؛ ولی این حكایت قدیمی چند نتیجه دارد كه در پندآموزی آن نباید شك كرد:
نتیجهی اخلاقی: اگر پرواز بلد نیستی مثل بچهی آدم سوار هواپیما شو.
نتیجهی جنگلی: شوخی با مهماندار هواپیما در آسمان مثل بازی با دم شیر است.
نتیجهی ضرب المثلی: كبوتر با كبوتر، باز با باز؛ ـ كند همجنس با همجنس شوخی!
توضیح: این داستان یکی از داستانهای کتاب «در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود» است. برای اطلاعات بیشتر به صفحهی این کتاب سر بزنید.
داستان «شوخی» یکی از درسهای شنیداری کتاب فارسی پنجم است. برای شنیدن آن روی لینک زیر کلیک کنید:
کتاب گویای فارسی – پایه پنجم (درس نهم: گوش کن و بگو)
دانلود کتابهای فرهاد حسنزاده از اپلیکیشن طاقچه.