فصلی کوتاه از رمان آهنگی برای چهارشنبهها
بعد از ناهار، بازیها دوباره شروع شد. نرمه بادی میوزید و شاخهی درختها و درختچهها را میلرزاند. فرهان را توی کامیون تجهیزات گریم میکردند. روزهای اول خودش را نمیدید. نگاهش به کلاهگیسها و برسها و قوطیهای رنگیِ و لوازم گریم بود. فکرش آنجا نبود و نمیتوانست خودش را ببیند. «چقدر هوا گرمه!» یک آن گوشهی قاب آینه دختر را دید که دور خودش میچرخید. نفهمید کی آمده بود. اولین بار بود که صدایش را میشنید. کوتاه و محو سلام کرده بود. خم شده بود و داشت به لباس فرهان رنگ قرمز میمالید. لباسی که بعد از گریم باید میپوشید. عکسی از فرهان کنار آینه بود و باید شبیه عکس گریم میشد. گفت: «خوبه مامان!»
خانم امجد چیزهایی به دختر گفت که نفهمید. فقط لحنش را میگرفت که مهربان و مادرانه بود. برگشت سروقت فرهان. با رنگ و حرکت نرم برس، صورتش را زخمی میکرد. از جایی، سمت راستش، صدای ترانهای به گوش میرسید که آهنگی خوشنوا داشت. حواسش رفت طرف آهنگ و فکر کرد میتواند با سازدهنی آن را بنوازد یا نه؟ «اسب ابلق سمطلا… تندتر برو آسته چرا؟»
خانم امجد دختر را صدا زد: «عاطفه اگه کارت تموم شده بیا اینجا. بیا این رو بگیر.» صدای قدمهای عاطفه روی کف اتاقک نرم و کوتاه بود. انگار پرواز میکرد. توی آینه دیدش. نفسنفس میزد و به او نگاه نمیکرد. خانم امجد پالت رنگ را داد دست عاطفه. فرهان از میان دستهای خانم امجد چهرهی نحیف دختر را بهتر دید. صورتش گرد بود و گونههای زردی داشت. چشمهای درشتش پر جنبوجوش بودند. حس میکرد این صورت را قبلاً دیده. خانم امجد همانطور که پیشانی فرهان را کبود میکرد، گفت: «یه بادمجون برات کاشتم که حظکنی.»
دختر خندید. از خندهی او فرهان هم به به خنده افتاد. خانم امجد گفت: «نخند! بادمجونت خراب میشه.»
خندهی فرهان برید و به کوفتگی صورتش خیره شد. خندهی ریز عاطفه هنوز ادامه داشت. وقتی با دست رنگیاش موهای ریخته بر پیشانی را کنار زد، لکهای سرخ جا گذاشت. فرهان لبش به خنده کش آمد. خانم امجد شوخی جدی گفت: «شما دوتا چتونه؟ شاخ به شاخ شدین؟»
فرهان لبهایش را به هم منگنه کرد و به سقف چشم دوخت. خانم امجد گفت: «حواست باشه اصلاً به گریمت دست نزنی. اگه خراب بشه مصیبته. دوباره باید پاک کنیم و حرکت از نو…»
موهای دختر از گوشههای روسری بیرون زده بود و موجی نرم داشت.
«با تو بودم فهمیدی؟»
و لبخندی گوشهی لبهایش را گود انداخته بود.
«کجایی؟ گوشات مشکل داره یا… میدونم دوری از مادر سخته. مگه نه عاطفه؟»
عاطفه گفت: «اوهوووم.» و باز لبخند زد. گودی گوشهی لبها عمیقتر شد و خنده جایش را گرفت. عاطفه از جلوی آینه کنار رفت و فرهان خودش را دید. وحشت کرد. نشناخت. خانم امجد گفت: «آفرین پسر خوب. به صورتت دست نزن؛ اوکی؟»
گفت: «باشه.»
شنید: «لباس خونیات هم اونجاست. بپوشش.»
دستیار کارگردان آمده بود دنبالش. صحنه هنوز آماده نبود. رفتند کنار جاده. تا دوربین و صدا و سیاهی لشکر آماده شوند، کلی عرق کرده بود. صورتش میسوخت و نمیدانست از چیست این سوزش. بیهوا و بیحواس با پشت دست، عرق پیشانی را پاک کرد. گریمش به هم خورد. خانم امجد دوید طرفش. ترش کرد: «مگه نگفتم دست نزن به گریمت؟» و با برس و رنگ، سرپایی درستش کرد. دستهایش را گرفت و چپاند توی جیب شلوارش. «دستات رو بیرون نیار! اوکی؟»
فرزانه آن طرف جاده بود. جابر اینطرف، کنار دوربین میپلکید و از پس عینک دودی نگاهش میکرد. صحنه آماده شد. فرهان خوابید جلوِ ماشین. گفتند بیهوش باش! چشمات تکون نخوره.
چشمها را بست. هیچ چیز ندید. فقط صداها بر ذهنش هاشور میکشیدند.
«شما برید عقبتر. فعلاً نیایید تو کادر دوربین. وقتی اشاره کردم بیایید.»
«آفتابگیر رو یه کم بیشتر بخوابون… نور میزونه… بریم.»
«صدا آماده… حرف اضافی نباشه…»
«مردیم از گرما… مرسی از هماهنگی…»
«هیس… ساکت آقا…»
«فرهانجان، تو لازم نیست هیچ کاری بکنی. فقط با چشمای بسته بخواب. یعنی بیهوش شدی. باشه؟ یه عده میریزن دورت و میبرنت بیمارستان. حله؟»
چشمها بسته بود. همه چیز در تاریکی فرو رفته بود. همه چیز به جز صداها. چشمهایش سوخت. سرش از بوی رنگها و روغنهای گریم درد گرفته بود. صدای کسی را شنید که نقش رانندهی تصادف کرده را بازی میکرد: «یا امام زمان! بدبخت شدم.»
دلش میخواست ببیندش که چرا بدبخت شده. بی اختیار چشمها را باز کرد.
«کات! فرهان تو چرا چشمات بازه؟»
ماند چه بگوید. تماشای آن چهرههای ایستاده از پایین، از آن زاویه عجیب بود. پایین لبها، سوراخ دماغها، زیر چانهها و غبغبها. دوباره باید میگرفتند. چشمها را بست. از چشمها اشک میچکید. اشکی که گریم را میشست. لعنتی. برداشت بعدی را گرفتند. نشد. بعدی و بعدی هم. صدای فیلمبردار را شنید: «هوووف! بچه به این خنگی نوبره.»
نگاهش کرد و توی دل فحش داد. «سگ تو روحت!»
فیلمبردار با کلافگی گفت: «مجیدجان، نگاتیو اگه تموم بشه بیچاره میشیم. یکی باید بره تهران فیلم بیاره. یه فکر اساسی کن داداش.» و با دست و اشاره چیزی گفت.
همه، حتی سیاهی لشگرهای بالای سرش غرولند میکردند. شاکی از گرما و آفتاب خودشان را باد میزدند. پس فرزانه کجا بود؟ کارگردان و دستیارش مینا را صدا کردند و در گوشش چیزی گفتند. مینا سرش را تکان داد و رفت طرفش. «فرهانجان، بیا اینجا کارت دارم.»
بلند شد و نشست. گیج و مبهوت نگاهش کرد.
«بیا دیگه.»
دنبالش راه افتاد و رفت طرف کامیون تدارکات. عاطفه نشسته بود تو سایهی کامیون و مجلهی «فیلم» را ورق میزد. زیر لب چیزی گفت که فرهان نشنید. نمیدانست با او بوده یا اصلاً درست شنیده، یا نه. سرش را جنباند و نفسی پرصدا بیرون داد. نگاهش غرق شد در عکسی که پشت جلد مجله بود. دریاچهای بزرگ و آبی با درختهای سبز و نردههای چوبی و ردیف. مینا از پلههای کامیون پایین آمد و چند قرص گذاشت کف دستش. «بیا اینا رو بخور تا همهچی درست بشه.»
به قرصها نگاه کرد. سه قرص زرد و ریزه. گفت: «اینا چیه؟»
مینا ترش کرد و لیوان آب را دستش داد: «سئوال نکن، بخور بچه.»
بدش آمد از این جواب تحقیرآمیز: «گفتم اینا چیه؟ ها!»
«نخودچیه… پیچ پیچیه… بخور تا بفهمی چیه…»
قرصها را انداخت زمین. «نمیخورم» و نگاه عاطفه کرد که نگران مجله را بست و دست به سینه ایستاد. نور زردی افتاده بود تو موجهای ظریف دریاچه. «نمیخورم مگه زوره!»
مینا گفت: «نمیخوری؟ چه غلطها… الان بابات رو صدا میزنم تا بریزه تو حلقت… آقا جابر!»
جابر دوید. بازوهایش را بغل کرد و بالای سرش ایستاد: «امر بفرما!»
فرهان منتظر شکایت مینا نشد. نشست و قرصها را از زمین برداشت. در چشم برهم زدنی هر سه را توی دهان گذاشت و پشتبندش آب خورد.
چند دقیقه بعد، همه چیز گویی سوار موج بود. همه چیز سبک و سرگردان بود. دنیا و آدمهای دنیا دور میشدند. دور و پیچدرپیچ. مه، بیابان، آسمان بیرنگ، کوهها. زانو زد و تکیه داد به پاهای مینا. چیزی مثل قاشق چایخوری ذهنش را هم میزد. تصویرها میآمدند و میگریختند. مادرش لبخند میزد و از لای آوارها برایش دست تکان میداد. نعیمه، حلیمه، یاسین توی مه، توی نخلستانی خاکستری، دست به دست هم دور میشدند. باد در شاخهها میوزید و خورشید توی دریاچهای که نردههایی از چوبهای ردیف داشت، غروب میکرد.