چرا باید آثار فرهاد حسنزاده را خواند؟
از نگاه همسایهها
محسن هجری
نویسنده، منتقد و پژوهشگر ادبیات کودک و نوجوان
?محسن هجری: در مراسم نکوداشت حسنزاده سه محور را در تبیین زندگی ادبی او مطرح کرد:
۱- نسبت میان روایت و واقعیت
۲- تفاوت و تعامل جهان درون متن و جهان بیرون متن
۳-طنز به مثابه یک جهان درون متنی.
این سه محور را برای اثبات این نظریه به کار گرفت که روایت گری به نویسنده مجال می دهد تا جهان مورد نظر خودش را بنا کند و این جهان درون متنی را بر جهان بیرون از متن ترجیح دهد.
تلقی من از پروسهی فعالیت ادبی فرهاد حسنزاده این بود که در طول این سالها او در جهان درون متنی زندگی کرده و مخاطبانش را هم به این جهان دعوت کرده است. جهانی که ابتدا از نوستالوژی کودکی و نوجوانی و سپس خاطرات تلخ جنگ و مهاجرت شروع میشود، اما در ادامه به دنیای طنز کشیده می شود. و چنین استدلال کردم که طنز برای حسنزاده یک قالب بیانی نیست، بلکه جهانی است برای زیستن که مخاطب را دعوت می کند تفسیرهای رسمی از واقعیتها را کنار بگذارد و ماجراها و رویدادها را به گونه ی دیگری ببیند.
شهرام اقبالزاده
مترجم، پژوهشگر و منتقد ادبیات کودک و نوجوان
? شهرام اقبالزاده در مراسم نکوداشت فرهاد حسنزاده: فضای تلخ جنگ در آثار فرهاد منعکس است، اما او در حد بیان واقعیتهای بیرونی بسنده نکرده و بهتدریج از تلقیها فاصله میگیرد و با مخاطب از شرایط جدید اجتماعی و بازیها سخن میگوید. وقتی در کارهای فرهاد نگاه میکنم، میبینم او فقط بهدنبال نوشتن بهعنوان یک شغل و حرفه نیست. فرهاد با نوشتن زندگی درون متن را در کنار زندگی بیرونمتن را انتخاب کرده و با نوشتن زندگی میکند.نگاه ملی فراگیر فرهاد حسنزاده از ویژگیهای دیگر او است که در آثارش دیده میشود. فرهاد حد وسط سه نسل است و زبان هر سه نسل را میشناسد و بیشتر به فرودستان توجه میکند و توانسته گفتمان بسازد.
وقتی ما وارد گفتوشنود با جهان میشویم به پشتوانه تاریخمان میبالیم و میگویم ما نویسندگانی چون فرهاد حسنزاده داریم. نویسنده پرورده اقلیمی است که هرچقدر اقلیم تجربه بیشتری را به فرد منتقل کند، تجربه زیسته نویسنده را میسازد.
▫️
رمان فاصلهها را کم میکند
بخشی از رمان «زیبا صدایم کن!»
همهچیز با یک تلفن شروع شد
محاصره شده بودیم. هیچ راه فراری نبود. هر لحظه به ماشینهای پلیس اضافه میشد که با آژیرهاشان جیغکشان خیابانهای اطراف را میبستند. هلیکوپتری هم بالای سرمان در پرواز بود. به هرجا نگاه میکردم، انعکاس نورهای سرخ و آبیِ چشمکزن بود.گیج و مات به هم نگاه کردیم. صدای یکی از پلیسهای لعنتی را شنیدم که میگفت: «شما محاصره شدین. هیچ راه فراری ندارین،تا اینجا رو رو سرتون خراب نکردیم، دستاتونو بذارین رو سرتونو و از اون آشغالدونی بیایین بیرون.»
اینجای داستان بودم که گوشیم زنگ زد. همیشه همینطور بود. جاهای حساس کتاب یا فیلم خروس بیمحل میخواند. گفتم ولش کن. من و ویلی نگاهمان در هم گره خورد. ویلی با ناله گفت: «چارهای نیست لوسی. من تیر خوردم و کارم تمومه. هر طوریه بلند میشم، میرم بیرون و اون لعنتیها رو سرگرم میکنم. تو هم از در پشتی بزن به چاک!» تلفن داشت خودش را میکشت. صداش بدجوری رو مخ بود. نه اینکه حس بلند شدن نداشته باشم، کتاب ولم نمیکرد. نگران لوسی بودم. لوسی و ویلی. زنگ تلفن قطع شد، ولی یک دقیقه بعد دوباره زنگ خورد. صدای خانم رستمی از طبقهی پایین آمد: «زیبا! نیستی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟»
بقیهی حرفش را نشنیدم. با سهتا پشتک خودم را رساندم به گوشی و برداشتمش. شمارهاش آشنا نبود. گفتم: «الو…»
صدای نفسنفس بابا بود که سعی میکرد آرام حرف بزند. گفت: «خودتی زیبا!»
تنها راه فهمیدن زندگی، تجربه کردن آن است
هر داستان حاصل یک تجربه و یک دوره از زندگی نویسنده است. نویسنده بزرگ میشود و این دورهها را پشت سر میگذارد. خوانندهها مثل مسافرهایی هستند که گاهی کتابی از نویسندگان را به خلوت خود میبرند، مدتی با آن زندگی میکنند و بعد به سراغ کتابی دیگر از نویسندهای دیگر میروند. اما هیچ کس به جز نویسنده از پشت پرده خبر ندارد و مسیری که آمده را به درستی درک نمیکند. هر کس هر چیزی را که دوست دارد باید از منظر او به آن نگاه کرد. من رمان «هستی» را دوست دارم چون حاصل بخشی از زندگی خودم است و لایههای عمیقی دارد. «زیبا صدایم کن» را دوست دارم چون حاصل نوشتن بر اساس ناخودآگاه است و برایم تجربهٔ خیلی خاصی بود. اما بخشی از خودم را در رمان «حیاط خلوت» نوشتم و چند روز پیش آنقدر غرق خواندنش شدم که پاک فراموش کردم چرا کتاب را باز کردهام و از همه عجیبتر فراموش کرده بودم که خودم آن را نوشتهام.
بچهها را شریک میکنم در چیزی که میدانم.
وقتی کسی آدرسی از من میپرسد با اشتیاق و از سر صبر راهنماییاش میکنم. حتی اگر از من هم نپرسد و از یکی دیگر بپرسد میپرم وسط و سعی میکنم آدرس بهتری بدهم. من این خصوصیت را ربط میدهم به جهانبینی و منش زندگیام. شاید با نوشتن دارم همین کار را در ابعادی دیگر انجام میدهم. چیزی را که بلدم، چیزی را که حس میکنم خوشایند است، زیباست، انسانی است، به دیگران نشان میدهم. ماجرایی که شنیدهام و خوشم آمده برای دیگران به شکل داستان بازگو میکنم. تصویری که دیدهام و از آن لذت بردهام سعی میکنم به شکل شعری کوتاه بگویم و دیگران را در این حس شریک کنم. در حقیقت با نوشتن به دیگران آدرس میدهم. چون شما وقتی آدرس میدهید قضاوت نمیکنید. نمیگویید آنجا بد است یا خوب، فقط میگویید از کدام راه برو.