بیست سال پیش وقتی چهل سالم بود، عزمم را جزم کردم برای نوشتنش و حالا که به پلهی شصت سالگی رسیدهام، به دنیا آمد. نشر افق کتاب را با دسته گل و جعبهای شیرینی به خانه فرستاد، دستش درد نکند. وقتی کتاب را لمس کردم و وزن کردم و زیروبالایش را ورانداز کردم، وقتی چند صفحهاش را سرپایی خواندم، حس خاصی پیدا کردم. تمام آن جهانی که در ذهنم ساخته بودم، تمام آدمها و تمام صحنههای داستان، همهی طبیعت و همهی درگیریهای درونی و بیرونی آدمها، همهی مصاحبهها و یادداشتها و برگههایی که طرح داستان را رقم میزد، تمام صفحههای دستنویس اولیه، تمام نشست و برخاستها و تاریخها و جغرافیای داستان، خلق و خوی روانشناختی پنجاه شخصیتی که بازیگر رمان بودند و همهی چیزهایی که هنوز نشانههایش وجود دارند، خلاصه شده بود در کتابی چهارصد صفحهای. چند لحظه احساس کردم چقدر این کتاب کوچک است برای آن قصههایی که در پشتش نهان است و تازه، فقط بعضیهایشان آشکار شده. چقدر الکن است در برابر رویدادهای اجتماعی و سیاسی که بر ما گذشته و فرصت نکردیم ثبتشان کنیم. راستش دلم میخواست و قصدم این بود که «قطار جکلندن» چند جلدی بشود و زاویههای تاریک دوران معاصر را به تصویر بکشد. اما نشد. گاهی سکوت و گاهی صفحههای سپید بیشتر از ما با ما حرف میزنند و باید تن داد به سکوت مطلق و یا کلماتی که با جوهر سپید نوشته شدهاند. (همانطور که چند صفحهی این کتاب با جوهر سپید چاپ شده است.)
حالا… خرسندم که این قطار به ایستگاه رسیده، برای باری که بر زمین نهادهام احساس سبکی میکنم و نفسی به راحتی میکشم. هرچند دیگر چهل ساله نیستم و به آن ایستگاه برنمیگردم، اما خرسندم قطار جک لندن از من کنده شده و دیگر مال من نیست.
قطار جکلندن (اطلاعات بیشتر)
متن پشت جلد:
گودرز گفت: «فرق چه میکنه؟ اول مردهخَری، بعد مردهخوری. ئی دوتا گاومیش اگه زنده بودن، هرکدوم پنجاه هزار تومن پولشون بود.» و روی پنجاه تاکید کرد.
نگاه سبزعلی گشت روی حاشیهی گِلی بهمنشیر؛ روی گاومیشهایی که به خون و گل غلتیده بودند، روی آدمهایی که جمع شده بودند دور زایر خلف و قصاب و پسر زایر خلف. پرسید: «همی دوتا بودن؟»
ایازبزی گفت: «سهتا. یکیش تو شط بود و آب بردش.»
سبزعلی خلط به زمین انداخت: «تف به روزگار!»
شنتیا گفت: «روزگار خیلی قشنگه. حیف نیست تُفیش میکنی؟»