یعنی به دیار باقی شتافته باشد. شاید هم زرنگی کرده و رفته باشد به جایی دور که دست هیچ انسانی و سپر هیچ ماشینی به او نرسد تا بقیهی عمرش بیسپر، سپری شود. مثلاً رفته باشد نوک قلهی دماوند برای خودش خانه ساخته باشد، یا خودش را توی توچال یا پلنگچال، چال کرده باشد. من که فکر میکنم خر آقای میرمیریان از کرگی دم نداشته. شاید هم اصلاً خر نداشته یا اگر خر داشته، کرهخر نداشته.
آخرینباری که آقای میرمیریان را دیدم، همین ۱۰ دقیقهی پیش بود. داشت از بیمارستان بیرون میرفت. سلام کردم و گفتم: «چهطوری قهرمان؟»
با نالهای که رفیق فابریک کلامش شده بود، گفت: «هنوز زندهام.» وقتی این جمله را میگفت دور و برش را نگاه میکرد که ببیند حضرت عزراییل شنیده یا نه. خدا کند نشنیده باشد. خدا کند در فهرست مرگومیر، اتفاقی افتاده باشد که از این بابا صرفنظر شده باشد. والله به خدا. مگر میشود آدمی ۱۰بار برود زیر ماشین و زنده بماند؟ (البته دور از گوش مکانیکها و تعویض روغنیها که نصف عمرشان را زیر ماشین سپری میکنند.) آنهم آدم ساده و سالمی مثل میرمیریان که نه اهل دود و دم است و نه اهل جادوگری که مثل خرافاتیها بگوییم پماد ضدمرگ مالیده به جانش.
شنیدهام اولینباری که تصادف کرده در سنین کودکی بوده. داشته با دوچرخهاش توی پیادهرو، جلوی در بازی میکرده که یکمرتبه ماشینی از پارکینگ خانهای با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ثانیه بیرون میآید و دنگگگ! او و دوچرخهاش را شوت میکند توی آسمان و مستقیم توی استخر همسایهی روبهرویی فرود میآید. میگویند بعد از این ضربهی هولناک آقای میرمیریان سرش را از آب بیرون آورده و گفته: «دوچرخهام خیس شد!»
بنده اگر یک کارهی این مملکت بودم به شوتکنندهی محترم، جایزه میدادم و دعوتش میکردم برای تیم ملی فوتبال برای زدن پنالتی.
دومینباری که تصادف کرد، دیگر دوچرخه نداشته. کمی بزرگتر شده و موتورسیکلت داشته. یک دستگاه موتورسیکلتِ صفرِ کیلومترِ کلاچاتوماتیکِ تودلبرو. من همیشه از موتور بدم میآمده. مریضهای زیادی داشتم که بهخاطر موتور یا اسکلتشان ناقص شده یا خودشان از تعادل خارج شدهاند. سفینهی مرگ است این بدشانسی. ولی اگر بگویید میرمیریان هزار متر با این سفینه رفت، نرفت. یعنی از موتورفروشی سوار شد و رفت دم مغازهی آبمیوهفروشی که خودش را به پیراشکی و آبمیوه دعوت کند و این موفقیت را جشن بگیرد. اما از آنجایی که حادثه خیلی سریع اتفاق میافتد پیاده شد و رفت توی آبمیوهفروشی و به فروشنده گفت: «شیرموزهایتان تازه است؟» که البته سؤال مزخرفی است، چون هیچ بقالی نمیگوید دوغ من ترش است. جواب روشن بود: «بله آقا، پیش پای شما درست کردم.»
پول شیرموز را حساب کرد و سرش را چرخاند تا موتور را از آن زاویه ببیند. اما ندید. یعنی از هیچ زاویهای ندید. جاخورد و نگاه جاخورانهای به اینور و آنور کرد. عینهو تیر پرید طرف در مغازه. دید جوانی موتورش را سوار شده و گاز میدهد. فریاد زد: «آی دزد،آی دزد…!» و دوید سمت دزد؛ ناگهان موتور دیگری که از چپ به راست میتاخت او را ندید و البته او هم موتور را ندید و شتررررررررق! دنیا پیش چشمش به مانند شیرموز شد.
آنروز بهخیر گذشت و قهرمان داستان ما نمرد. اما سیوسهتا از استخوانهایش به نیت سیوسهپل اصفهان به طرز نامحسوسی ترک برداشت و یکماه رفت تو قالب گچ که بیشباهت به کما نبود.
بار سوم که تصادف کرد، دیگر از دوچرخه و موتور گذشته و صاحب یک ماشین شده بود. البته ماشینش ماشین نبود، وگرنه آن اتفاق نمیافتاد. بنده بهعنوان یک نویسنده و متخصص رادیولوژی معتقدم ماشین هم ماشینهای قدیم (بر وزن جوان هم جوانهای قدیم). چرا که اگر تیرآهن هم رویشان میافتاد آخ نمیگفتند. ولی خب، باید قبول کرد که اتوبانها هم، دیگر اتوبان نیستند. یعنی استاندارد نیستند وگرنه چرا باید ماشینی با سرعت نور در جهت مقابل حرکت کند و بعد با ماشین دیگری از عقب برخورد کند و ماشین سوم هم برای این که به جلویی نزند از مسیر منحرف شود و برود بالای جدول و گاردریل و بعدش باغچهی وسط را طی کند و در هوا سهتا معلق بزند و صاف بیفتد روی سقف ماشین میرمیریان گردن شکسته؟ البته آن موقع هنوز گردنش نشکسته بود. آن موقع تازه ازدواج کرده بود و رفته بود کادوی عروس خانم را از کمپانی تحویل بگیرد و با تمام مهر تقدیم کند به عشق ابدیاش.
از آنجایی که انسان اگر نمیرد خودش را با هر شرایطی وفق میدهد، استخوانهای شکستهی آقای میرمیریان جوش خورد و چندماه بعد سرپا شد. یکسال بعد، از هرچه وسیلهی نقلیه شخصیکه در دنیا بود، متنفر شده بود و نمیخواست تا پایان عمر سند هیچ ماشین و موتور و دوچرخهای به نامش بخورد. یکروز رفته بود سوپری محل تا برای خانه «ماستوبادمجان» بخرد. که البته سوپری ماستوبادمجان نداشت و او داشت با همسرش تلفنی مشورت میکرد که اجازه دارد «ماستولبو» بخرد، یا نه؟ او اینجور مشورتها را دوست دارد.
خودش یکبار به بنده گفت همیشه سرنماز دعا میکند که کاش اختلاف سلیقهی آدمها بر سر مسایل پیشپا افتاده باشد نه مسایلی که برای حل شدن نیاز به وسایل پاککننده از صفحهی گیتی داشته باشد. البته عیال با ماستولبو، میانهی خوبی نداشت و در حال مقاومت بود که احمدآقا سوپری داد زد: «اومد… اومد… اومد…» و هنوز اومد سومی بر زبانش نچرخیده بود که میرمیریان هم به عیال گفت اومد و عیال هنوز کاملاً نگفته بود خب، دوتا بگیر که از گوشی صدای وحشتناکی برخاست. برای یک زن باردار دیدن صحنههای تصادف دردناک است. دیدن صحنهی سروته کردن ماشین حمل لبنیات و فرو رفتن تو مغازهی به آن بزرگی و خوشگلی و…
باز هم بگویم؟ این یکی را داشته باشید.
آقای میرمیریان تصمیم گرفت تا آخر عمرش نرود سوپرمارکت. او در برابر هرگونه دندهعقبی، واکنش منفی نشان میداد و گوشهایش شروع میکرد به سوت کشیدن. به خیال او فرشتهی مرگ در ماشینهای یخچالدار و سوپرمارکتها آشیانه دارد.
بعد، یکروز توی آرایشگاه نشسته بود تا نوبتش بشود، که برای پنجمینبار فرشته را دید. یعنی ندید. این فرشته بود که خودش را نشان داد. بهمحض اینکه روی صندلی نشست، دستی به شقیقههای جوگندمیاش کشید و به محمودآرایشگر گفت:«به نظرت با ماشین، نمرهی پنج بزنم یا شیش؟»
محمود آرایشگر فرصت پیدا نکرد بگوید پنج یا شش چون یک ماشین ۲۰۶ که سرعت عملش از آنها بیشتر بود از راه رسید و در و دیوار و شیشه و آینه را یکی کرد. به نظر میرمیریان خانمها بهترین رانندههای دنیا هستند. حالا گیرم گاهی دندهیک را با دندهعقب اشتباه بگیرند و بهجای این که پا روی گاز بگذارند و عقب بروند، پا روی گاز میگذارند و جلو میروند. آدمیزاد است دیگر. اینجور رانندهها با رعایت نکردن اصول رانندگی باعث عدم رعایت بهداشت مو و زیبایی میشوند.
دیگر واقعاً خسته شده بود. دکترها هم خسته شده بودند. لابد شما هم خسته شدهاید. چه فایده دارد که پنج مورد دیگر را بگویم. چه فایده که از برخورد بین میرمیریان و اتوبوس شرکت واحد در کوچهی بن بست دو متری بگویم یا افتادن تیرآهن نمرهی ۱۸ از بالای جرثقیل بر سرش. یا لیز خوردن و کلهپا شدنش توی ایستگاه مترو و گیرکردن پایش زیر چرخ قطار، یا… گفتید خسته شدید؟ خستگی هم دارد. این بابا یکبار مثل آدمیزاد تصادف نکرده. یکبار که خودش مقصر باشد یا یک مقصر واقعی مقصر باشد.
بهنظرم وضیعتش بهعنوان یکی از پدیدههای نادر جهان قابل بررسی است. یک چیزی تو مایههای مثلث برمودا و سرزمین عجایب. میترسم اگر برود بالای کوه دماوند و مثل عقابی آشیانه بسازد. هواپیماهایی که به سمت شمال پرواز میکنند کنترلشان را از دست بدهند و جذب مغناطیس وجودش بشوند. الآن هم یکهویی دلم لرزید. نکند باز دوباره! ای بابا! دارند مرا پیج میکنند. خانم ترابی با صدای لوسش پشت هم میگوید: «دکتر چاووشی به بخش اورژانس. دکتر چاووشی به بخش اورژانس.» نمیگذارند داستانمان را بنویسیم.
تصویرگری: لیدا معتمد
چاپ شده در نشریه دوچرخه آذر 92