وقتی بچه بودم یکی از برنامههای موردعلاقهام برنامههای طنز صبحهای جمعه در رادیو بود که هنوز صدای مجریان و بازیگرانش در گوشم طنین دارد. دستکاری شعرها و ترانههای آشنا یکی از قالبهایی بود که دوست داشتم. بیان دردهای اجتماعی و سیاسی به زبان فکاهه و شوخی با دردها و تابوها برایم شگفت انگیز بود. سالها بعد در دههی شصت و هفتاد خواندن آثار و اشعار طنز در مطبوعات آن زمان از جمله «گلآقا» مرا به این فکر انداخت که چرا مخاطبان کودک و نوجوان شعرهایی به این سبک و سیاق ندارند؟ چرا شعرهایشان نوستالوژی شاعران بزرگسال درباره کودکیها است و البته پاستوریزه و هموژنیزه. وقتی در اوایل دهه هفتاد جایی برای خودم در صفحههای طنز مجلههای کودک و نوجوان گشودم، شروع کردم به طبعآزمایی و شعر گفتن. حرف زدن از دغدغههای آشنای کودکان و شوخی با مفاهیم کاملاً جدی. شاید هدفم این بود که قفل اندیشههای خشک و اجباری و لایق انباری را بشکنم، یا دستکم روغنکاریاش کنم که در آینده باز شود.
کتاب «خنده به شرط قلقلک» حاصل شعرهایی از آن دوران است که توسط نشر پیدایش منتشر شد. امروز که با شمارگان ۵۰۰ نسخه به چاپ پنجم رسیده چپچپ نگاهش میکنم به این فکر میکنم آیا طنز و طنازی هم در این سرزمین به هلاکت رسیده؟ مثل لطیفههایی که دیگر نمیشنویم و دست به دست نمیکنیم. آیا روح تراژدی و اندوه بر فرهنگ ما چنبره نیانداخته و بیآنکه بدانیم شوخیها را زیر خاک مصیبتها و مصلحتها چال نکردهایم؟ ما را چه میشود؟