مقدمهای بر یک داستان خفن
سلام
میشه اینجوری شروع کرد: من درنا هستم. ۱۶ سالمه و عضو کتابخونهی کانون پرورش فکری هستم. داستان مینویسم و مثل ملخ کتاب میخورم… نه. اینجوری خیلی ضایع است. این وبلاگ که دربارهی من نیست. وبلاگ خودم اسمش یه چیز دیگهاس. راسیاتش، این وبلاگ دربارهی یه آقاست و یه خانم. نه، دربارهی عشق یه آقاست و یه خانم. نه، دربارهی گذشتهی یه آقاست. شاید بهتر باشه اینطور بگیم: دربارهی یه آقاست که یه دستهکلید داره و تا اون دسته کلید رو به صاحبش برنگردونه، دلش آروم نمیگیره و دنبال زندگیش نمیره. وای! نه… احتمالاً گند زدم با این نوشتنم. شدم مثل بچه ریقوهایی که تا حالا حتی یه انشا هم ننوشتن. واسه آدمی که کلاس داستاننویسی میره و چندتا داستان مینیمال و تماممال و نُرمال و غیرنُرمال نوشته، بیکلاسیه که نتونه داستانِ یه داستانو تو وبلاگش بنویسه. اونم تو زمونهای که بچههای مهدکودکی هم وبلاگ دارن J. اونم من که قبلاً سه چارتایی وبلاگ داشتم و دارم و نِتبازم. ولی خداییش قضیهی این یکی فرق میکنه. یه دنیاییه واسه خودش. خب، بذارین یه نفس عمیق بکشم. شما هم یه نفس عمیق به خودتون تعارف کنین تا من عقلم و حسم بیاد سر جاش.
آخیش! راحت شدم. عقلم برگشت، ولی حسم…؟! خداییش نه. چهطوره به من فرصت بدین. تا فردا چهطوره؟ فردا میآم و بقیهاش رو مینویسم. اینجوری بهترتره. شایدم بهترترترترتره.
{نوشته شده توسط درنا} {جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۱} {ساعت ۲۰: ۲۲} + چیزی بگو!
*نظر شما*………………………………………………………………………….
● سلام درناجون. خانهی جدید مبارک. از روناک شنیده بودم که میخواهی یک کار تازه بکنی. یک کار توپ که کلاس داستاننویسی را بترکاند. مثل آن داستانی که پارسال اول شد و باعث افتخار کتابخانهی ما. نترس برو جلو. ما هوایت را داریم.
(همتی)
وبلاگ قشنگی داری. فقط اسمش یهکم ضایع است. آدمو یاد قفل و کلیدفروشی میندازه. به من سر بزن و اگه خواستی لینکم کن تا لینکت کنم.
(پاگُنده)
●امروز تولد یه وبلاگه! ششم مرداد یادمون بمونه!
(علی)
● درنا جون، بهت گفته بودم بهتره بیخیال این بابا بشی. داداشم میگفت این بابا یه تختهاش کمه. تابستونتو خراب نکن و بیا و یک کار دیگه شروع کن. ارغوان هم تعجب کرد وقتی بهش گفتم واسه طرح کلاسمون میخوای داستان این کتابفروشه رو بنویسی. این همه سوژه ریخته تو این شهر، بعد تو رفتی سراغ این یارو؟ بدقلق.
(روناک)
جیگرتو! خودت میدونی که من خوانندهی سریش وبلاگ قبلیت بودم. پستهات عااااااااااااااااالی بود. حالا هم میخوام چترمو بندازم اینجا تا ببینم چی واسه خوندن داری. لینکتو هم واسه یک میلیاردتا از همشهریهای آبادانی فرستادم تا اونا هم مشتری شن. البت یک میلیاردتا کمه. واسه آبادان و حومهاش فرستادم. J
(عمو مهران)
*………………………………………………………………………….
باز هم مقدمهای بر یک داستان خفن یا معرفی آقای «ذال»
امروز یه روز دیگهاس و من با اجازهی عمومهران و خانم همتی و روناک و بقیه اومدم که جدی جدی بشینم و داستانم رو بنویسم. داستان همون آقایی که هر روز میبینمش و واسه خودش ماجراهایی داره. ولی قبل از اینکه داستان اونو بگم، باید داستان این داستانو بگم. ببخشید اگه مقدمهاش یهکم طولانیه. J
نزدیکیهای خونهی ما، طرفای ایستگاه هفت، یه کتابفروشی کوچیک هست که میون مغازهها و خونههای دور و برش عینهو یه جزیرهی خلوت و دِنجه. خیلیوقت نیست اونجا رو کشفیدم. فکر نکنین از این کتابفروشیهاییه که بوی عطر پاککن میده و لوازمتحریر و چیزهای لوکس و خوشگل میفروشن. نه، اونجا یه بوی دیگه میده. اونجا، هم روزنامه و مجلههای تازه و بهروز فروخته میشه، هم کتابای کهنه و دست دوم. صاحبش آدم باحال که چه عرض کنم، آدم مخصوصیه. آره، بهتره بگیم آدم مخصوصیه. از این آدمای مخصوصی که تو فیلمها و کتابا میشه پیداشون کرد. بذارین اسمشو نگم که ناجور نشه. اصلاً بذارین فعلاً بهش بگیم آقای «ذال» تا ببینیم بعد چی پیش میآد. یه اسم مخصوص واسه یه آدم مخصوص. آدمی با یه دستهکلید که در انتظار صاحبش پیر شده.
تقریباً دو هفته پیش بود که رفته بودم اونجا واسه خریدن مجله. کی میدونه انتظار اینکه داستان آدم تو مجله چاپ بشه چهقدر سخته؟ داستانم که چاپ نشده بود، فقط اسمم رو تو ستون داستانهای رسیده نوشته بودن. حالم گرفته شد. گفتم یه گشتی تو کتابای قدیمیش بزنم. واسه همین رفتم ته مغازهاش. همینطور که داشتم میگشتیدم، چشمم افتاد به یه قفس قدیمی. هم چوبی بود و هم سیمی. فکر میکنین تو قفس چی بود؟ پرنده؟ نه. یه چیز مخصوص اندر مخصوص بود. یه دفترچهی قدیمی. از این دفترچههایی که جلدِ چرمی دارن و ورقاشون آش و لاشن. رنگش هم یه چیزی تو مایههای خرمایی بود. از این دفترچههایی که آدم دلش میخواد بره توش. بره توش لیلی کنه و از این صفحه به اون صفحه سرک بکشه.
خلاصه اون روز این آقای ذال حواسش نبود. کلاً حواسش پَرتابه و یه جورایی انگار تو باغ نیست. منم در قفسو باز کردم و دفتره رو برداشتم. میدونم سرک کشیدن تو زندگی و چیزای خصوصی آدما کار زشتیه. ولی باور کنید اون دفتره خودش صدام کرد و گفت منو بیار بیرون و بخون. درست مث یه پرندهی غمگین. منم به حرفش گوشیدم و آوردمش بیرون. بازش کردم و ورق زدم و یهو انگاری رفتم توش. مثل جاروبرقی منو کشید تو خودش. همیشه اولین کلمههای اولین خطِ اولین صفحه رو دوست دارم. صفحهی اولش بودم که با فریادش از جام پریدم: «چیکار میکنی، دختر خانم؟»
قلبم ریخت. آخه صداش خشنه و خشکه. مثل لولای زنگزدهی یه درِ آهنیِ قدیمی. انگار سالهاست با کسی حرف نزده. ولی من از اینجور صداهای ناجور خوشم میآد. حس کردم تو صداش که خیلی مخصوصه، یه قصهاس. حس کردم، دلم میخواد برم تو اون قصه. چشمام رو ببندم و با شنیدن صداش همهچی رو ببینم. ولی آقای ذال دفتره رو گرفت و انداختش رو میز و غرغرید: «به همه چیِ آدم کار دارن ئی جوونا.»
گفتم: «فکر کردم فروشیه.»
گفت: «نهخیر، فروشی نیست.» و باز گفت: «فروشی نیست.» و جور مخصوصی تکرار کرد: «فروشی… نیست.»
گفتم: «میشه بدین بخونمش؟» خیلی راحت گفت: «نه.» ولی خیلی محکم نگفت: «نه!» و من حس کردم اگه یهکم دیگه اصرار کنم، نه تبدیل میشه به «بله.» وقتی یه بار دیگه گردنمو کج کردم و با صدایی لوس و بچهگونه گفتم: «تو رو خدا، مشتری میشمها.» سکوتید. انگار جملهاش نمیاومد. یعنی جملهاش زیر سکوتش خفه شده بود. صفحهی اولش رو باز کرد و از پشت عینکِ تهاستکانیاش نگاهی توش انداخت و گفت: «سی سال گذشته.» اونوقت با چشمای سنجدی رنگش که پشت شیشهی عینکش دودو میزد، زُلید تو چشمام و گفت: «طبق قانون وقتی از چاپ یه اثر سی سال بگذره و نویسندهاش مُرده باشه و وارثی نداشته باشه، اون اثر ملی میشه و مال همه.» بعد درازش کرد طرفم و گفت: «بخونش. کی به کیه!»
گفتم: «جدی!» و تو هوا قاپیدمش. شایدم اون منو قاپید. گاهی فکر میکنم تو چیزای قدیمی حسی هست که مث یه ربایش الکترومغناطیسی منو جذب میکنه. حالا نه خیلی هم قدیمیِ قدیمی. یه جورایی هرچی که مال قبل از تولدم باشه. گفتم: «نویسندهاش خودتونین؟»
دست کشید پشت موهای سفیدش و اونا رو خاروند. یواش گفت: «ها، عامو.» و بیحوصله گفت: «بخوون ببین خوشت میآد.»
جاتون خالی؛ شب تا صبح نشستم و یه تِک خوندمش. وقتی خوندمش همینجور موندم.
همینجور مث پرندهای که خشک شده باشه،
همینجور مث پرندهای که خشک شده باشه و زل زده باشه به پنجره،
همینجور مث پرندهای که خشک شده باشه و زل زده باشه به پنجرهای که آسمون به چارچوبش میخ شده باشه…
وای خدا جون! مث یه رشته نخ بود، یه تور نامرئی که منو وصل میکرد به قدیما. به عکسای قهوهایِ کمرنگی که مزهیِ ملسِ انار دارن. به یه داستان کهنه از شهری که ریشه داشتم توش. حس کردم این داستان رو قبلاً جایی خوندم، یا جایی شنیدم، یا جایی دیدم. کجا؟
خب، تا اینجا رو داشته باشین تا با اجازهتون برم دنبال یه کار مهم. مامانم حلیمبادمجون درست کرده و من دارم از بوی پیاز و نعناداغش تباه میشم. میخوام یه کاسه هم ببرم واسه آقای ذال. مامان که اجازه نمیده، داستان همیشگیِ غریبه و حرف مردم و اینا… ولی میپیچونمش و میگم واسه دوستم میبرم، واسه روناک. کی به کیه، تاریکیه. هرچند آخرش میفهمه. ولی یه جملهی معروف هست که میگه: گفتن واقعیت دو حالت داره، یکی قبل از اتفاق، یکی هم بعدش. آدم باید بدونه چی رو کِی بگه. J پس… فعلاً.
{نوشته شده توسط درنا} {شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۱} {ساعت ۱۸: ۳۳} + چیزی بگو!
*نظر شما*………………………………………………………………………….
● بهبه! به نام ما و به کام دیگرون… باشه. یه حلیمبادمجون طلبم!
(روناک)
● جیگرتو. از بابابزرگت شنیده بودم که صاحب این کتابفروشی یه دسته کلید داره و سی ساله منتظره که صاحبش بیاد و اونو بهش برگردونه. گفته بود این آدم وقتی این دستهکلید رو گرفت، سیزده چهارده سالش بود و حالا حدوداً چهل و پنج سالشه. پرسیدم جریانش چیه؟ گفت نمیدونه. و من نمیدونم میدونست یا نمیدونست. فقط گفت این حالتها طبیعی نیست. این آدما یهچیزی کم دارن، میفهمی که؟
(عمومهران)
● وبلاگ باحالی داری. به من هم سر بزنی خوشحال میشم. با یه شعر جدید بهروزم.
(سوگل)
● لینکتو مهران برام فرستاد. خوشم اومد. خوب مینویسی… قلم روانی داری. واسه این وبلاگ جدید هم بهت تبریک میگم.
میبینم که همشهری هم هستیم!
کدوم کانون میری؟! کجا کارگاه داستان میری؟!
(همشهری)
● یک نوشتهی خوب ارزش خوانده شدن را دارد. و یک سوژهی خوب ارزش نوشته شدن. شما آدم را کنجکاو میکنید که ماجرای این دستهکلید چیست.
(سبحان)
● یادم به خانمی افتاد که پارسال تو راهآهن خرمشهر دیده بودم. خانمه ظاهرش کمی عجیب غریب بود. بلوز و دامن بلندی پوشیده بود و یه چتر و یه چمدون قرمز دستش بود. چتره داغون بود و چمدونه ریش ریش. خیلیها میشناختنش. میگفتند چند ساله که هر روز ساعت ۹ صبح با یه چمدون میآد ایستگاه و دو سه ساعتی منتظر میمونه و بعد راهش رو میکشه و میره. میگفتن چند سال پیش همینجا با نامزدش قرار داشته و نامزدش قالش گذاشته و نیومده که نیومده. فکر میکنم آقای ذال داستان تو هم همینجوریه.
(آرش)
● عزیز جون، مواظب این آدمای مخصوص باش. من ازشون ضربه خوردم.
(شیرین)
● درنا جون خوشحالم که دوباره میبینمت. راستی وبلاگ قبلیتو آپ نمیکنی؟ ولش کردی به امون خدا؟ واسه دیدنت باید بیاییم اینجا؟
(فوزیه)
● ۱. من همیشه خواندنیهای مربوط به شهرم رو دوست دارم و اونا رو دنبال میکنم.
۲. لابد دیگه قفلای اون خونه زنگ زدند و دیگه این کلیدها به کارش نمیآد. ولی ظاهراً آقای ذال با فکر صاحب اون دستهکلید زندگی براش مفهوم داره و بس.
۳. فکر نمیکنی نباید بیاجازهی ایشون این کار رو بکنی؟ شاید جای اون دفتر باید توی همون قفس باشه، برای همیشه.
(غریب آشنا)
سلام کتاب هستی بهترین کتابی بود که خواندهام من این کتاب را درکتابخان خواندهام واقعا کتابی زیبا است دوست دارم من هم کتاب هستی را داشته باشم
آقای فرهاد حسنزاده خیلی خوبه که شخصیت اصلی داستا ن هستی دخترهمه باید بدونن که دخترا رو دست کم نگیرن