امروز دوم مردادماه، نمیدانم چندمین سالگشت رفتن مردی است که ما و ادبیات ما خیلی بیشتر از آنچه فکرش را کنیم وامدار اوست. وامدار تلاشهای کسی که بیوقفه کار میکرد و حاصل کارش بیشتر از یک انسان بود. نه شاملو انسان نبود. او درخت بود، رودخانه بود، کوه بود. تصورش را که میکنم به شوق میآیم. این همه تلاش، خواندن، تحقیق، ترجمه و سرودن، رفوی زخمهای زندگی، در روزهای پرالتهاب این سرزمین ساده نیست. و از کسی فقط برمیآید که عاشق باشد. افسوس شاملو رفت و هنوز کسی در قامت او پیدا نشده برای تکیه زدن بر شانههای او.
خوشحالم که بخشی از دوران زندگی من با شعرها و صدا و تصویرهای ساخت شاملو گذشت. از دوران نوجوانی تا به امروز او را کنار و پشت سرم احساس کردهام و به این احساس میبالم. او کودکی بزرگ مرا شکل داده و از دنیا ممنونم برای این برکت بزرگ. «ایلهان برک»، شاعر بزرگ تُرک مینویسد: «شاعران فقط کودکی بلندتری دارند.» بخشی از دنیای شاملو دنیای کودکان بود، وقتی برایشان شعر میسرود یا قصه میگفت. از «پریا» گرفته تا «دخترای ننه دریا» و «خروس زری پیرهن پری».
اين شعر احمد شاملو را بسيار دوست دارم:
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیبا سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازه تر می سازد.
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان کند
از هر آنچه وادارد ِ مان
که به دنبال بگردیم، ـ
دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعله ای برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق روئینه تنیم
و پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی تابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لبریز می کند.