توی جنگلستون تازگیها یک رستوران باز شده که خیلی تازگی دارد. خدا قسمت کند شما هم دهان به این رستوران بگذارید.
یک روز حلزون شاخ آویزون سلانه سلانه رفت به رستوران و نشست پشت یک میز. روی میز یک گل بسیار زیبا بود. حلزخان هرکاری کرد که گل را بو کند، نتوانست. البته اشکال از دماغش نبود. اشکال از گل بود که مصنوعی بود. حلزخان داشت فکر میکرد گل مصنوعی چه فایدههایی دارد، اما هرچه به مغزش فشار آورد، نفهمید. فکر کرد لابد برای این خوب است که زنبورهای مصنوعی روی آن بنشیند و عسلهای مصنوعی تولید کنند. بگذریم.
رستوران شلوغ بود و همه در حال بعلیدن و نشخوار کردن غذا بودند. حلزخان، هرچه صبر کرد، کسی نیامد از او سفارش غذا بگیرد. بالاخره صبرش تمام شد و رفت پیش آقاخرسه که گنده بود و پشت صندوق نشسته بود یک کلاه نقابدار مسخرهی قرمز سرش گذاشته بود. گفت: «خرس گنده، چرا کسی از مشتری حالی نمیپرسه؟»
آقا خرسه گوشش را خاراند و گفت: «بنده در خدمتم، امرتون چیه؟»
حلزخان گفت: «غذا میخواستم. چرا گارسون نمییاد سفارش بگیره؟»
خرس گنده گفت: «ما اینجا گارسون نداریم. سیستم اینجا خودگارسونپنداری است.»
حلزخان چشمش قلنبه شد از تعجب، گفت: «چی؟»
خرس گنده انگشتش را از گوشش بیرون کشید و گفت: «یعنی مشتریها خودشان گارسون خودشان هستند. حالا چی میل دارید؟»
حلزخان گفت: چه جالب! من تا حالا گارسون نبودم. خب، باید چیکار کنم؟»
«اول باید سفارش بدهی. بعد باید پولش را بدهی. بعد ما به شما شماره میدهیم و بعد که شمارهات اعلام شد، باید بری از بوفه غذات رو بگیری ببری سر میز و نوشجان کنی، به همین سادگی.»
«همه چیز عوض شده.»
«به این میگن فستفود.»
«چیچی فوت؟»
«فستفود پدرجان. فست فود یعنی غذای فوری و آماده و جنگی. یعنی زودبخور و زودبرو.»
«ای وای! این که نشد وضع. کیف غذا به اینه که آهسته آهسته بیای، نرمنرمک بشینی پشت میز، غذا سفارش بدی، تا غذات آماده میشه، چند لقمه نون وپنیر و ماست بخوری، بعد نرمنرم غذات را بجوی، بعدش کلی به در و دیوار و گل و گلدون نگاه کنی، بعد پولش را بپردازی و اگر هم از غذا راضی بودی، در حالی که خلال دندون میکشی یک انعامی هم به گارسون بدهی. من وقتی نمیدونم غذاتون چه مزهای داره، چطور پولش رو بدم؟»
«اینهایی که شما میفرمایید، مال رستوران است. ما اینجا از این قانونها نداریم. پس نتیجه میگیریم که … همینه که هست.»
«یعنی چی همینه که هست! این توهین به شعور مشتریه. من از دست شما شکایت میکنم.»
خرسه گنده با لبخندی بیشباهت به لبخند ژوکوند گفت: «ببخشید! به کی شکایت میکنید؟»
«خب، معلومه به جناب شیرالسطنه.»
خرس باز هم لبخندی بی شباهت به لبخند ژوکوند گفت: «بهتره عجله کنی. زود باش، الان پا میشه میره.» و با انگشتش به ته رستوران اشاره کرد.
حلزخان که مات و حیران مانده بود گفت: «کی… چی… چطور؟»
خرس گفت: «اونجاست. ساندویچش رو خورده و داره آخرین قلپ نوشابهاش رو میخوره. اگه میخوای شکایت کنی، بدو برو بهش برس.»
حلزخان هیچی نگفت. آهسته یک آه آهسته کشید و آهسته به شیر نگاه کرد که داشت دور میشد. فکر کرد آدمها چه ضربآلمثل خوبی دارند وقتی میگویند: هرچه بگندد نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک. و فکر کرد این شیر آلوده است و باید یک تحقیق دربارهی شیرهای آلوده بنویسد. فکر کرد باید آهسته آهسته به اهالی جنگلستان بفهماند که آهستگی چیز خوبی است و نباید برای کار مهمی مثل خوردن عجله کرد.
منتشر شده در هفتهنامهي دوچرخه دي ماه 1394