اگر زندگی عبور پرشتاب ذرات نور نیست، پس چیست؟ گاهی فکر میکنم آدمها همان ذرات نور هستند که در فضا شناورند. نورِ بعضیها چشم را خیره میکند و تا مدتها ردی در ذهن و روح تو برجای می گذارند. و در مقابل بعضیها نورشان آنقدر سرد است که همان دم اول محو میشود.
ثریا قزل ایاغ را زیاد ندیده بودم. اما به یادش که خیره میشوم، نورش مثل یک گوی بلورین کوچک و گرم در سلسله عصبهای تصویریام به نرمی حرکت میکند.
چشمها را میبندم و از زیر پلکها به بازی این گوی بلورین زرد و گرم خیره میشوم. خیره میشوم و تصویرهایی که از او به یاد دارم مرور میکنم. یکییکی آشکار میشوند. زنی که برای ادبیات کودک ایران مادری کرد. هم محقق بود و هم مولف با کتابهایی که از شیوههای خواندن میگفت تا لالاییها و بازیهای محلی. زنی که زیاد میدانست و گزیده حرف میزد. گویی در وجودش و کلامش هیچ حرف اضافهای نبود. یعنی بسیار پیراسته و آراسته سخن میگفت و آهنگ صدایش دلنشین بود. آدمی که ادعایی و منتی بر کسی نداشت و عاشقانه و بیهیاهو کار میکرد…
یادم است اوایل دههی هشتاد بود و من داستان «همان لنگه کفش بنفش» را نوشته بودم. داستانی که چهار جور پایانبندی داشت. کاری نو و فرمگرایانه. میترسیدم و نمیدانستم چطور پایانهای داستانم را به تنهی اصلی وصل کنم. از او و چند نفر دیگر از کارشناسان ادبیات کودک نظرخواهی کردم. پاسخ مکتوبش را همین چند ماه پیش لابهلای پوشههای قدیمی پیدا کردم. دستخطی دلگرم کننده و مادرانه. همان نور زرد و ملایم، همان بلور درخشان در سرم راه افتاد و آرزو کردم کاش دوباره او را ببینم. دلم میخواست به بهانهای به او سلام کنم. میدانستم جایی همین نزدیکیهاست. جایی بیهیاهو نشسته و دارد کتابهایمان را میخواند. دارد رشد و حرکت و ادبیات کودک ایران را میبیند و زیر لب برایمان دعا میخواند.
آرزویم زود برآورده شد. چند روز بعد او را در کتابخانهی ملی و در مراسم نکوداشت خانم نوشآفرین انصاری دیدم. او یکی از سخنرانها بود. نحیف و کمتوان از راه رفتن، دست در دست خانم جوانی رفت پشت تریبون. کمتر پیش میآید از دیدن کسی آنچنان ذوقزده شوم. نمیدانم، شاید چند قطره اشک هم ریختم. و نمیدانم چرا اشک ریختم. در برابر بزرگی روح او من چه ناتوان بودم! حرفهایش که تمام شد به دیدنش رفتم. چشمهایش فروغ پیشین را نداشت. گویی تمام نورش را به جهان بخشیده بود.
«ثریا» شاید برای کتابهای لغت معانی آسمانی و کهکشانی داشته باشد، ولی من به وضوح میبینمش. همان نور بلورین زردی که در سرم تاب میخورد و روشنم میکند.
فرهاد حسنزاده
۱۵ فروردین ۱۳۹۹
https://t.me/farhadhas ← کانال تلگرامی