وقتی اولين سفر زندگیت شيراز باشد
من متولد آبادان هستم، اما شیراز شهر دومم است. آخرین بار که شیراز بودم ایام نوروز همین امسال بود. ولی اولین بار… اولین بار… دارم فکر میکنم اولينبار كي بود…
اولین بار ده ساله بودم و اولین بار بود که سفر میکردم. با پدرم بودم و میخواستیم از آبادان برویم کرمان. پدربزرگم مرده بود و ما باید خودمان را میرساندیم آنجا. حتماً آن زمان اتوبوسها مستقیم به کرمان نميرفتند و ما مجبور بوديم اول برويم شیراز و بعد از آنجا برويم کرمان. یک شب هم توی مسافرخانهای ماندیم که هربار میروم شیراز دنبالش میگردم و یادم نمیآید کجای این شهر بود. خاطرهی گنگی که از آن روزها دارم گشتن توی بازاری سرپوشیده و خنک بود. رفتن به یک مسجد خلوت بود که ستونهایش را بغل میکردم و گوشم را میگذاشتم روی سنگهایش و سعی میکردم چیزی بشنوم.
ديدن حوضهاي سنگي كه پر از آب زلال بود و بازتاب نورشان روي سقفها و ديوارها خيالم را به بازي ميگرفت. در نهايت، ديدن آدمهايي كه با مردم شهرم تفاوتهايي داشتند و طور ديگري حرف ميزدند. شيرين و سبك.
بعدازظهر پدرم غیبش زد. من در اتاق مسافرخانه تنها بودم و منتظر که بیاید دنبالم تا گشتي بزنيم و شامي بخوریم و بعد برویم گاراژ و راهی کرمان شویم. ولی نيامد. نميآمد و من با چشمهايي نگران ساعتها از پشت پنجرهی اتاقمان در طبقهی دوم مسافرخانه خیابان را نگاه میکردم. در پيادهروي مقابل آدمهای زیادی میدیدم. مردها و زنها و بچههايي که برای خرید آمده بودند. دستفروشها و فروشندگان دورهگرد. مردی که با الاغش میوهفروشی میکرد برایم عجیب بود. الاغ گرسنه بود و پوزه به شاخههای درخت کنار پیادهرو میسایید در حالی که پشتش مملو از خیار و انگور و سيب بود. پرده را انداختم. چرا در ميان اين همه آدم، پدرم را نميديدم؟ حس غريبي و تنهايي هجوم آورد.
با چشمان گریان به خیابان آمدم. هوا تاريك ميشد و چراغها لكههاي نور ميشدند در نگاهم. میترسیدم از مسافرخانه دور شوم. میترسیدم یک قدم بروم و هزار قدم گم بشوم. مرد مسافرخانهچی مرا نشاند روی صندلی فلزی و دلداریام داد. حرفی نمیزدم و فقط اشک میریختم و دماغم را بالا میکشیدم. مرد مسافرخانهچی از کشوی میز چوبیاش چیزی بیرون آورد و دستم داد تا سرگرم شوم. با لهجهای که ناآشنا بود گفت: «بیو… توشه نگاااا بکن. سیل کن چه قشنگه!»
چيزي را كه ميگفت گرفتم و توی سوراخی که میگفت نگاه کردم. تاریک بود و نامفهوم. گفت: «باید تو نور بيگیریش. بيگیرش بالو. رو به ئو لامپو.»
گرفتمش بالا، رو به لامپ زرد راهروی مسافرخانه. مثل سینما بود. تصویری بزرگ و پرنور و رنگی از منظرهای که نمیشناختم. او دگمهای را فشار داد و تصویر عوض شد. تصویر کعبه آمد جلوی چشمم. بعد دگمه را باز فشار داد و تصویری دیگر از مسجدي بزرگ و نوراني. خيلي زود جذب جادوي آن اسباببازی سياه شدم.
نمیدانم چقدر با آن سینمای کودکانه سرگرم شدم و چندبار آن دگمه را فشار دادم و چند تصویر دیدم تا فراموش کنم که در شیراز گم شدهام. و هی خیال بافی نکنم که پدرم مرا برای همیشه رها کرده و رفته. تا سرم گرم شود و هي فكر نكنم به مادرم و خواهرها و برادرها كه آيا باز هم ميبينمشان، يا نه؟
تا اینکه بالاخره پدرم آمد. پریدم توی بغلش و زار زار گریه کردم. او برایم توضیح میداد و من نمیفهمیدم. شاید دلایلش درست و قانعکننده بود. رفته بود سري به دوستش زده بود و او نگهش داشته بود، ولی من باز نمیفهمیدم. براي تشخيص بُعد زمان و مكان شايد هنوز خيلي كوچك بودم.
به اتاق رفتیم وسایلمان را جمع كرديم. بايد ميرفتيم شام ميخورديم و بعد سوار اتوبوس ميشديم. موقع خداحافظی مرد مسافرخانهچی پدرم را نصیحت میکرد و پدرم میخندید و جوابش را با کنایههای خاص خودش میداد.
وقتي سینمای کوچولو را گذاشتم روی میزش، گفت: «ورش دار بَرری خودت.»
با ترديد نگاهش كردم. میخواستم و نمیخواستمش.
با لبخندي گفت: «یادگاری از شیراز.»
به پدرم نگاه كردم. مرد خيالمان را راحت كرد: «مال بچهي يكي از مسافراس كه جا مونده. اتفاقاً تو اتاق شما بودن. ديگه نميآن دنبالش. پارسال تابستون كُجو و حالو كجو؟»
پدرم اشاره کرد بردارمش. مثل خنكاي آب بود بر آتشي كه هنوز دلم را ميسوزاند. بعد از يكشب و يك روز بايد شيراز را ترك ميكرديم. وقتی ساندويچم را گاز ميزدم و پپسيام را قلپ قلپ ميرفتم بالا، وقتي خوشخوشك میرفتیم سمت گاراژ، وقتي اتوبوس شيراز را پشت سر ميگذاشت، گاهي به آن تصويرها نگاه ميكردم و نمیدانستم سالها بعد تصویرهای آن سینماي كوچك را روزگار کامل خواهد کرد. تصويرهايي كه حتماً در آينده از آنها خواهم نوشت. تصويرهايي از ازدواجم با دختري شیرازی در شيراز، كاركردن در پتروشيمي شیراز، تولد اولين پسرم در شیراز، چاپ اولین کتابم در شیراز، خريدن خانهاي نقلي در شيراز و صدها تصوير ديگر كه نشان از جبر و تقدير و بيخبري دارند.
این یادداشت در ماهنامهی همشهری داستان شهریور ۱۳۹۶ منتشر شده است.
عالی