♦ داستان کوتاه
وقتی بابا برایم یک تفنگ خرید، اولش خوشحال شدم. بعد نگاهش کردم و گفتم: «حالا باهاش چیکار کنم؟»
بابا گفت: «تفنگ دوست نداری؟»
مامان گفت: «آخی! نازی… بچهام هدیه تولدش را دوست ندارد.»
بابا گفت: «کاش برایش تانک خریده بودیم. تانک ایکس ایکس دبلیو سی دوهزار…»
گفتم: «تانک! که باهاش چیکار کنم؟»
هر دوتایشان گفتند: «وا! عجب بچهای!»
بابا تفنگ را گرفت و گفت: «کاری نداره که…» بعد رفت کنار پنجره و گفت: «خب، تفنگ را اینجوری میگیری رو به مثلاً… مثلاً… درخت توی حیاط. این درخت همیشه پر از پرنده است، مگه نه! بعدش بنگ بنگ!»
درخت لرزید و با چشمهای خودم دیدم پرندهای از لای شاخهها افتاد کف حیاط. مامان که خیلی خوشحال شده بود، گفت: «آفرین سرهنگ. میخواهی بروم دوربین شکاریت را بیاورم؟»
بابا گفت: «آره. خوب فکری است. هوس شکار کردم یهو.»
مامان از اتاق رفت و بابا بشکن زد و خوش خوشان گفت: «کی بود هی میگفت: من زن سرهنگ نمیشم؟ چرا نمیشی؟ چرا نمیشی؟ کاری که سرهنگ میکنه، تو میدون جنگ میکنه…»
مامان غشغش خندید. دوربین که پیداش شد، دوتایی رفتند توی بالکن و تفنگبازی کردند. من اولش به آنها نگاه کردم ولی دلم پیش آن پرندهای بود که پای درخت چیرچیر میکرد.
آژیر کشیدم و آمبولانس را راندم طرف درخت. مامان از بالای بالکن گفت: «فرید چهکار میکنی؟»
گفتم: «دکتر بازی.»
گفت: «به پرندهها دست نزن. اینا میکروب دارن. زود بیا بالا.»
بابا گفت: «خانم ولش کن! ببین چطور آن گربه را میترکانم. بنگ!»
صدای جیغ مامان بلند شد: «آفرین! چه خوب زدیش.»
من که گربه را ندیدم. ولی پرنده را گذاشتم توی آمبولانس و آژیر کشیدم. با عجله رسیدم بیمارستان. خواباندمش روی تختم و گفتم: «ناراحت نباش. خوبت میکنم.» و یک چسب چسباندم روی بال خونیاش.
مامان یواشکی آمد توی اتاق و نتوانستم پرنده را قایم کنم. گفت: «چیکار میکنی؟ دکتر بازی؟»
گفتم: «آره. تیر خورده تو بالش. ببین.»
چشمش که افتاد به پرنده، ذوقزده گفت: «وای چه خوشگل!»
بعد دوید و از اتاق بیرون رفت. صدایش را میشنیدم که میگفت: «آقا سرهنگ بدو برو آن قفس را از انباری بیاور. مهمان داریم.»
من کنار پنجره خشکم زده بود و پرنده میان دستهایم میلرزید.