میخواستم آهسته بیایم
غافلگیرت کنم
چشمهایت را با دستهایم ببندم
و برای لحظهای صدای خندهات را به آسمان بفرستم
آمدم
چشمها را بستم
صدای خندهات به آسمان رفت
اما فراموش کردم دستهایم را از روی چشمهایت بردارم
حالا سالهاست
صدای خندهات گوش آسمان را پر کرده
من پریدهام
و دستهایم همانجاست
روی چشمهایی که تاب دیدن اشکهایم را نداشت.