در این دوران آدم هزاران فکر و خیال میکند. از فضانورد شدن و میان ستارهها چرخیدن تا پادشاه و رییس مملکت شدن. من هم خیلی رویا داشتم. اما رویایی که از همه پررنگتر بود خواننده شدن بود. وقتی پدرم بداخلاقی میکرد و دعوایم میکرد، میرفتم یک گوشه و با خودم خلوت میکردم. توی رویایم میدیدم که از خانه فرار کردهام و رفتهام تهران، آنجا کار کردهام و بهطور اتفاقی یک خانواده پولدار مرا دیده و به فرزندی قبول کرده و بعد استعدادهایم را کشف کرده و مرا تبدیل به یک خواننده معروف کردهاند و بعد یک روز خانوادهام پس از سالها بیخبری مرا در تلویزیون میبینند که خیلی معروف شدهام. این رؤیا را درباره معروف شدنم در هنر عکاسی هم میدیدم. چون من از نوجوانی عکاسی میکردم و عاشق این بودم که روزی در نمایشگاههای آمریکا و اروپا عکسهایم را به دیوارها بیاویزم و جایزه نوبل عکاسی! بگیرم. اما در مورد نویسندگی راستش درست یادم نمیآید. حتماً بوده و به یاد نمیآورم.
۲. در دوره کودکی و نوجوانیتان کدام کتاب یا کتابها روی شما تأثیر گذاشتهاند؟ چهچیزی در این داستانها بود که شما را تحتتاثیر قرار میداد؟
در کودکی تا جایی که یادم میآید اولین کتابی که دیدم یک کتاب رنگی بود که داستانش درباره یک پری دریایی بود. آنقدر محو نقاشیها و داستانش شده بودم که گذشت زمان را احساس نمیکردم و همه جا با خودم آن را میبردم. بعدها یادم است داستانهای صمد بهرنگی را بسیار دوست داشتم و میخواندم. فضایی که از جامعه تهیدستان ترسیم میکرد خیلی به من نزدیک بود و آن را از خودم جدا نمیدیدم. همینطور داستانهای علی اشرف درویشیان، داریوش عبادالهی و مهدی آذریزدی. یادم است کتاب «شلوارهای وصلهدار» رسول پرویزی را هم دوست داشتم چون هم با فقر سر و کار داشت و هم با طنز. شاید از همانجا با طنز در ادبیات آشنا شدم. کمی که بزرگتر شدم، در کانون پرورش فکری کتابهای متفاوتی خواندم و جذبشان شدم. کتابهایی مثل «تیستو سبزانگشتی»، «کودک، سرباز و دریا» و «جُنگ مرجان» که سه جلد بود و در آن شعر و داستان و نقدهای ساده چاپ شده بود. خب از شعر هم بگویم که عاشق شعرهای ساده احمد شاملو بودم. شعرهایی که وجه داستانی داشتند را بیشتر میپسندیدم و قورتشان میدادم. شعرهایی مثل «پریا» و «دخترای ننهدریا» یا شعر «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی یا «علی کوچیکه» فروغ فرخزاد. در ۱۶ سالگی بود که همراه دوستم جمشید خانیان از ترکیب بعضی از این شعرها یک نمایشنامه نوشتیم و کارگردانی کردیم به نام «شهر نور». شاید شخصیت ادبی و هنری ما در این زمان شکل گرفت. ما چند سال در کلاسهای تئاتر بودیم و در این کارگاهها هم خودمان را شناختیم و هم این که چشممان به ادبیات ایران و جهان باز شد. ما میل شدیدی به بزرگ شدن و پیوند با دنیای بزرگترها داشتیم، بنابراین شروع کردیم به خواندن کتابهایی که مربوط به دنیای بزرگسالان بود. یادم است یکی از داستانهایی که روی من خیلی تأثیر گذاشت در آن دوران «صدسال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز بود. من شیفته پیچیدگی و تودرتویی ماجراها و حال و هوای جادووار اتفاقهای داستانی بودم، چیزی که بعدها فهمیدم به آن میگویند رئالیسم جادویی.
۳. چه شد که تصمیم گرفتید بنویسید و نویسنده شوید؟
نوشتن برای نویسنده مثل پریدن برای پرنده است. پرنده تصمیم نمیگیرد بپرد. پرواز جزو وجود و ذات پرنده است. منتها پرنده همان اول که سر از تخم بیرون میآورد، پرواز نمیکند. کمی تمرین و بپر بپر میکند و مسیرهای کوتاه را میرود و بعد که خوب یاد گرفت دل به آسمان میزند. نوشتن من از همان دوران نوجوانی شروع شد. شاید اولین نوشتهها برای خودنمایی بود. برای این که بگویم من هستم و اینگونه هستم، با دیگران فرق دارم و دنیا را اینجوری میبینم. اما بعد مخاطب عوض میشود. بعد از ازدواجم و تولد اولین پسرم تصمیم گرفتم قصههایی که برای او میگویم را برای بچههای بیشتری بگویم. یعنی دایره پروازم را بزرگتر کنم و کمی بالاتر بروم و حرفهایم را اینگونه بزنم. یک مرتبه چشم باز کردم دیدم نویسنده شدهام.
۴. ایدههای داستانهایتان چطور و از کجا به ذهنتان میرسد؟
بستگی دارد. برای نوجوانها ایدهها را از چیزهایی که میبینم و خاطرههایی که از دیگران میشنوم. یا از خبرهای توی روزنامهها و فضاهای مجازی یا از خود بچهها. ولی برای کودکان فرق میکند. گاهی نمیدانم چه میخواهم بنویسم و همینطوری شروع میکنم به نوشتن و میروم جلو و در نهایت یا داستان خوبی از آب در میآید یا نه. گاهی وسط خواندن یک رمان تلنگری به ذهنم میخورد و جرقه یک داستان زده میشود. گاهی برای رمان ماهها درگیر میشوم و هرچه میبینم یا میخوانم یا زندگی میکنم خودبهخود میآید در مسیر رمانی که میخواهم بنویسم. گاهی دیدن یک عکس یا نقاشی به نوشتن داستان ختم میشود. حتی گاهی شنیدن یک لطیفه مرا میبرد به فضای نوشتن یک داستان. هیچ راه مشخص و ثابتی وجود ندارد.
۵. هنگامی که در نوشتن به مشکلی برمیخورید و نمیتوانید بنویسید و ایدهای پیدا نمیکنید و کارتان به گره میخورد، چه میکنید؟
اول سعی میکنم خودم را در موقعیت شخصیتها قرار بدهم و یک جوری مشکل را حل یا گره داستانی را باز کنم. از چیزهای دست و پا گیر مثل تلفن و اینترنت فاصله میگیرم و روی داستان تمرکز میکنم. اگر نتوانستم گره را باز کنم داستان را کنار میگذارم. شاید باورتان نشود من چند پوشه پر از داستانهای ناتمام دارم. داستانهایی که با شور و اشتیاق شروع کردم و کمی پیش رفتم و حالا که میخوانمش چیزی از آن به یاد نمیآورم. شاید این داستانها پس از کمی فاصلهگرفتن کامل شوند و به ثمر بنشینند. شاید هم نه، در حقیقت اینها ضایعات کار نویسندگی باشند. من فکر میکنم هر کار تولیدی مقداری ضایعات و دورریز دارد. شما به هر کارگاهی بروید از این ضایعات و کارهای ناتمام میبینید. اما به نظرم ذهنی که همیشه آمادهٔ نوشتن باشد کمتر به این حالت مبتلا میشود. ذهن یک نویسندهٔ حرفهای باید مدام در حالت آمادگی باشد. این حالت هم با گوش دادن به موسیقی، دیدن فیلم و نمایش و مطالعه و سفر و چیزهای دیگر بهوجود میآید.
۶. برنامه کاری روزانهتان چطور است؟ چقدر کتاب میخوانید و چقدر درگیر نوشتن هستید؟ چه ساعتهایی مینویسید و روزتان را معمولاً چگونه میگذرانید؟
من دورههای مختلفی را تجربه کردهام. یک زمانی که بچههایم کوچک بودند طوری برنامهام را تنظیم میکردم که با آنها و در کنار خانواده باشم و شبها تا دیروقت کار میکردم. اما حالا که مدتی است بازنشسته شدهام، صبحها تا ظهر کار میکنم و مینویسم. عصرها به دیدن فیلم و مرور اخبار و امور خانوادگی و پیادهروی طی میشود و شبها هم به مطالعه میگذرد.
۷. آیا در دورهای از نوشتنتان، تحتتاثیر نویسنده خاصی بودهاید؟ چه کتابها و نویسندههایی شما را در دوران نوشتنتان شگفتزده کردهاند و روی شخصیت و دیدگاه ادبیتان تأثیر گذاشتهاند؟
من کلاً آدم تأثیرپذیری هستم و این ناخودآگاهانه است. در دورههای مختلف فرق داشته. از رومن رولان در رمان «جانشیفته» گرفته تا «دن آرام» شولوخف. اما شاید بیشترین و مستقیمترین تأثیر را از احمد محمود گرفتهام. از کتاب «مدار صفر درجه» که بعد از خواندنش شروع به نوشتن رمانی چند جلدی کردم که یک جلدش را نوشتهام و برای بزرگسالان است. یا مثلاً داستانهای سیلوراستاین که منجر به نوشتن چند داستان به همین سبک شد. در کل سعی میکنم سبکها و شیوههای نوشتن را تجربه کنم و از فکر این که نمیتوانم انجام بدهم، نمیهراسم.
۸. کدام داستان یا کتابتان را از بقیه بیشتر دوست دارید و به آن دلبستگی بیشتری دارید؟ متوجهام که هر نویسندهای همهٔ داستانهایش را مثل بچههایش دوست دارد، ولی اگر بخواهید یکی از داستانهایتان را انتخاب کنید، کدام است و چرا؟
هر داستان حاصل یک تجربه و یک دوره از زندگی نویسنده است. نویسنده بزرگ میشود و این دورهها را پشت سر میگذارد. خوانندهها مثل مسافرهایی هستند که گاهی کتابی از نویسندگان را به خلوت خود میبرند، مدتی با آن زندگی میکنند و بعد به سراغ کتابی دیگر از نویسندهای دیگر میروند. اما هیچ کس به جز نویسنده از پشت پرده خبر ندارد و مسیری که آمده را به درستی درک نمیکند. هر کس هر چیزی را که دوست دارد باید از منظر او به آن نگاه کرد. من رمان «هستی» را دوست دارم چون حاصل بخشی از زندگی خودم است و لایههای عمیقی دارد. «زیبا صدایم کن» را دوست دارم چون حاصل نوشتن بر اساس ناخودآگاه است و برایم تجربهٔ خیلی خاصی بود. اما بخشی از خودم را در رمان «حیاط خلوت» نوشتم و چند روز پیش آنقدر غرق خواندنش شدم که پاک فراموش کردم چرا کتاب را باز کردهام و از همه عجیبتر فراموش کرده بودم که خودم آن را نوشتهام.
۹. چرا تصمیم گرفتید نویسندهٔ کودکونوجوان شوید؟ چه چیزی شما را به انتخاب این مخاطب برای داستانهایتان علاقهمند کرد؟ نوشتن برای کودکان و نوجوان چه جذابیتها و چه سختیهایی دارد؟
اجازه بده چند نکته را بگویم. نکته اول این که کتابهایم تاکنون برای همه گروههای سنی بوده است. در میان کتابهای چاپ شدهام سه رمان بزرگسال هم دارم و البته چند داستان و شعرهای چاپ نشده، ولی خودم را بیشتر متعلق به این طرف میدانم. یعنی احساس میکنم دنیایم به دنیای بچهها نزدیکتر است و هرچه میخواهم بگویم اول آنها میآیند مقابل چشمم. نکته دیگر این است که گاهی نه، بیشتر وقتها بدون درنظر گرفتن مخاطب، داستانی را شروع میکنم و همینطور میروم جلو، وقتی تمام شد تازه فکر میکنم که این اثر مناسب چه کسانی است. یعنی این قصه است که مخاطبانش را انتخاب میکند، نه نویسنده. نکتهٔ دیگر این است که وقتی هم مستقیم به بچهها فکر میکنم و میخواهم برای آنها داستانی بنویسم یکجور شیطنت کودکانه میدود زیر پوستم که این حرکت زیرپوستی را دوست دارم. بعد میشوم از جنس خودشان، ویرم میگیرد بازی کنم. یکجور بازی که نتیجهاش داستان است. داستانی که از پشت میز منِ نویسنده شروع میشود و بچهها ادامهاش میدهند.
۱۰. نوشتن برای کودکان و نوجوانان چه تفاوتی با نویسندگی برای بزرگسالان دارد؟
خب، وقتی برای بزرگترها مینویسی نگران این نیستی که مفهوم جملهها و کلمهها و یا کلیت داستان را میفهمند یا نه. نگران این نیستی که داستان را پی میگیرند یا همان صفحه اول رها میکنند. میتوانی از خودت یا شخصیتهایی بنویسی که تثبیت شدهاند و رفتارهایشان بر مبنای روانشناسی توجیه دارند و هر کاری بکنند، بد یا خوب، مثبت یا منفی، دلیل علمی دارند و نگران تأثیر منفی داستان بر ذهن و رفتارهای مخاطب نیستی. در حقیقت آزادی بیشتری داری. البته من سعی کردهام داستانهایم چند لایه باشند تا مخاطبان بیشتری را در بر بگیرد. از این ناراحتم که بر روی رمانهایم لوگوی نوجوان میخورد و به این وسیله بسیاری از خوانندههای بزرگسال را ناخواسته حذف میکنیم. با این کار حتی نوجوانها هم با رغبت و علاقه به سراغ کتاب نمیروند چون دوست دارند کتابهای بزرگتر از سنشان را بخوانند.
۱۱. به چه موضوعاتی علاقهمندید و چه موضوعاتی ذهن را شما درگیر میکند و وسوسهتان میکند که دربارهاش بنویسید؟
راستش را بخواهید دوست دارم از همه چیز بنویسم. در همه سبکها و گونههای ادبی تجربه کسب کنم. چون نوشتن برایم شبیه بازی است، دوست دارم به همه جا سر بزنم و هر کاری را تجربه کنم و لذتش را ببرم. در عین حال دوست دارم کارهایی بکنم که دیگران نکردهاند یا کمتر کردهاند. از موضوعهایی بنویسم که کمتر به آن پرداخته شده. از کودکان کار، کودکانی که با بیماریهای خاص دست و پنجه نرم میکنند، کودکانی که قربانی رفتارهای زشت بزرگترها شدهاند. نوجوانهایی که از خانه فرار کردهاند، بچههایی که در مهاجرت زندگی متفاوتی را پشت سر میگذارند، بچههای طلاق و قربانی اعتیاد و تجاوز و خلاصه این موضوعاتی که البته در کشور ما نوشتن از آنها سخت و پیچیده است ولی برای کودکان فرق میکند. دوست دارم ضمن این که با قصههایم سرگرم میشوند قصههایی بنویسم که ذهنشان را به سمت صلح و دوستی و همزیستی ببرد.
۱۲. دیدگاهتان به ادبیات چگونه است؟ در نوشتن به دنبال چه چیزی میگردید و اگر بخواهید جهانبینیتان را در کل مجموعه آثارتان بازگو کنید، چه خواهید گفت؟
مدتی است که متوجه شدهام یک خصوصیت همیشه با من بوده، آدرس دادن. متوجه شدهام وقتی در تاکسی یا اتوبوس یا خیابان هستم، دوست دارم به دیگران آدرس بدهم. وقتی کسی آدرسی از من میپرسد با اشتیاق و از سر صبر راهنماییاش میکنم. حتی اگر از من هم نپرسد و از یکی دیگر بپرسد میپرم وسط و سعی میکنم آدرس بهتری بدهم. من این خصوصیت را ربط میدهم به جهانبینی و منش زندگیام. شاید با نوشتن دارم همین کار را در ابعادی دیگر انجام میدهم. چیزی را که بلدم، چیزی را که حس میکنم خوشایند است، زیباست، انسانی است، به دیگران نشان میدهم. ماجرایی که شنیدهام و خوشم آمده برای دیگران به شکل داستان بازگو میکنم. تصویری که دیدهام و از آن لذت بردهام سعی میکنم به شکل شعری کوتاه بگویم و دیگران را در این حس شریک کنم. در حقیقت با نوشتن به دیگران آدرس میدهم. چون شما وقتی آدرس میدهید قضاوت نمیکنید. نمیگویید آنجا بد است یا خوب، فقط میگویید از کدام راه برو. در مجموع احساس میکنم جهان لوح خیلی خیلی بزرگی است که هر کس بر آن چیزی مینویسد و میگذرد. نوشتن بر این لوح برای هر فرد زنده یک تکلیف است. بعضیها کاری به این لوح ندارند یا آن را نمیبینند، بعضیها نوشتهشان عمقی ندارد و زود پاک میشود و کسی آن را نمیخواند، اما نوشته بعضیها سالها و بلکه قرنها قابل خواندن هستند و این درست است.
۱۳. هر نویسنده از برخورد با مخاطبانش خاطرههایی دارد. کدام سؤال یا گفتوگو یا برخورد با مخاطب کودک و نوجوان برای شما شگفتانگیز بوده است و شما را به فکر فرو برده و ذهنتان را مشغول کرده است؟
این برخوردها زیاد بوده و دقیقاً یادم نیست. ولی چندبار وقتی شنیدهام که قصههای کوتیکوتی در بیمارستانهایی که کودکان سرطانی در آن بستری هستند، موجب خنده و خوشحالی بچهها شده، دلم لرزیده. یا وقتی مروجان کتابخوانی میگویند بچههایی که اصلاً ضدکتاب بودهاند با کتابهای طنز شما به گردونه کتابخوانها آمدهاند به این فکر فرو رفتهام که بچهها تشنهٔ طنز و شادیاند و باید بهای بیشتری به این موضوع داد.
۱۴. از میان نویسندگان ایرانی ادبیات کودک به آثار کدام نویسنده یا نویسندگان علاقهمند هستید و چه کتابهای ایرانی را دوست دارید و خواندنش را به دیگران توصیه میکنید؟
نویسندهها آثارشان یک دست نیست و بالا و پایین دارد. اما کسانی هستند که در میان کارهایشان آثاری خلاق و نگرشی متفاوت داشتهاند، که میتوانم به فریدون عموزاده خلیلی، جمشید خانیان، محمدرضا شمس، محمدهادی محمدی، فریبا کلهر، آتوسا صالحی، جمالالدین اکرمی، مهدی رجبی، احمد اکبرپور و سوسن طاقدیس اشاره کنم.
۱۵. کدام شخصیت داستانی را در داستانهای کودکان بیشتر از همه دوست دارید و چرا؟
شازده کوچولو برای صداقت و رکگویی و نکتهسنجی و روح کودکانهاش، تام سایر برای شیطنتها و تنهاییهایش.
۱۶. آخرین کتاب کودک و نوجوانی که خواندهاید و خیلی دوستش داشتید چه بود و چرا از این کتاب خوشتان آمد؟
اخیراً کتاب «دیو» را از والتر دین مایرز خواندم. مترجم این کتاب خانم شیدا رنجبر است. این کتاب به ماجرای یک نوجوانِ متهم به همدستی در قتل در زندان پرداخته و دو خط روایت داستانی دارد که در خدمت هم هستند. این نوجوان علاقه به فیلمنامهنویسی دارد. نویسنده بخشی از داستان را به صورت فیلمنامه مینویسد و ما فیلمنامه این نوجوان را میخوانیم و با داستان همراه میشویم.
۱۷… برای نوجوانان و نویسندههای جوانی که به نوشتن علاقه دارند، چه پیشنهادها و راهنماییهایی دارید؟
همان پیشنهادهای همیشگی. خوب دیدن، خوب شنیدن، زیاد خواندن، زیاد نوشتن و گزیده چاپ کردن. آهان یک فعل دیگر یادم آمد… عجله نکردن. یکی از قصههایی که زیاد خواندنش را به آنها توصیه میکنم داستان مسابقه لاکپشت و خرگوش است. در دنیای اقتصاد و… شاید خرگوش قهرمان باشد ولی در دنیای ادبیات باید همچون لاکپشت بود.