نیمهی اول دیماه گذشت و من در خواب زمستانی به سر بردم. یادم نبود باید چیزی بنویسم از تولد دوچرخه. باید به یاد بیاورم که دوازدهسال پیش نشریهای چشم به دنیا باز کرد برای این که چشم خیلیها را به دنیا باز کند. یادم نبود تشکر کنم از فریدون عموزاده خلیلی که همواره او را فردی صاحب سبک و خالق فکرهای بزرگ و ایدههای تازه دیدهام. او بود که به دوچرخه جان داد و به حرکتش واداشت. همانطور که مجلهی سروش نوجوان را به دنیا آورد، همانطور که روزنامهی آفتابگردان را به راه انداخت. و حالا با چلچراغش روشنایی بخش افکار جوانهاست.
یادم نبود و باید به خودم یادآوری کنم که من ده سال پیش به همقطاران دوچرخه پیوستم. از آن روز تا به امروز بیش از فلانقدر مطلب نوشتم. بچههای زیادی با کارهایم خندیدهاند، گریستهاند و بیتفاوت از کنار کلمههایم رد شدهاند. باید خدا را شکر کنم که در این زمان، در این روزگار غبارآلود توانستهام جایی بایستم که باید میایستادم. جایی که از بودن در آن لذت ببرم و به دیگران لذت ببخشم. دیگرانی که جزیی از وجودم شدهاند و من حالا گویی برای خودم مینویسم و آنها میخوانند. شبیه آدم خوش صدایی که برای خودش میخواند و دیگران از صدایش لذت میبرند. یا کسی که برای دل خودش ساز میزند و بر گوش و دل دیگران هم مینشیند و در یک لذت هنری شریک میشوند.
یکی از ویژگیهای دوچرخه صمیمیتی است که در رگهایش جاریست. از همان اول همکارانی مهربان و دوست داشتنی داشتم. همکارانی که قبل از من بودند، همکارانی که بعد از من آمدند، بعدها هم حتماً آدمهایی با همین روحیهی صمیمی خواهند آمد تا دوچرخه نرم و سبک به پرواز ادامه دهد. یادی هم باید بکنم از همکارانی که حالا دیگر در دفتر دوچرخه حضور ندارند اما روح لطیف و انسانیشان جاریست. کسانی مانند لیلا رستگار و مهرزاد فتوحی.
من در دوچرخه رشد کردم و چیزهای زیادی آموختم. گاهی هم البته تحقیر شدم که آن برمیگردد به فضای تنگ مطبوعات کشور، اما در هر حال بیشتر به بالندگی رسیدم. بهترین طنزهایم را اینجا نوشتم با شخصیت طنزهایم رفیق شدم با «سهسوت» و «نیمسوت» و حالا «خونآشام» که عرضه ندارد انتقام نامزد عزیزش را بگیرد. شخصیتهایی که هنوز هم در خاطر بچهها جا خوش کرده است.
در دوچرخه شعرهای زیادی نوشتم که بعضیهایشان در خود دوچرخه چاپ شدند و بعضیها نه،
روزی که کلاغ
واژههایم را دزدید
پرهای به جای ماندهاش
بالش شبهای بیخوابیام شد.
برای دوچرخه داستان کم نوشتم، اما شروع بعضی از داستانهای موفقم از همین نقطه بود. از جمله کوتیکوتی که الهامش در لابهلای روزهای گشت و گذار در دوچرخه بود. اما بعضی از تمرینهای موفق نویسندگی را اینجا انجام دادم. مثلاَ گاهی میدیدم پوشهی داستان خالیاست و باید صفحه ماکت شود، تازه فرصتی هم برای تصویرگری نداریم. آنوقت دست به کار میشدم. میرفتم سراغ مجلههای خارجی، تصویری از داستانی انتخاب میکردم و برای آن تصویر داستانی مینوشتم. داستان خودم را. روایت حسنزاده از این تصویری که وجود دارد. بعضی از این داستانها امروز تبدیل به کتاب شدهاند.
اما یادداشت دربارهی کتاب و نویسندهها بد ننوشتم. یکی از آنها یادداشتی در باره شکوه آریاییپور بود. زنی که برای نوجوانهای بزهکار مادر بود، اما جانش را بزهکاران گرفتند. این یادداشت برگزیده جشنواره مطبوعات کانون شد. یاد شکوه آریایپور هم به خیر.
در جلسههای تحریریه سعی داشتم فکرهای خلاق ارایه کنم و بعضی از جذابیتهای شمارههای ویژهی سالگرد و عید و تابستان حاصل بعضی از این فکرها بود. فکرهایی که با فکرهای دیگران جمع میشد و به ثمر مینشست.
بگذارید از دلخوریهایم نگویم. دلخوریها خورده شده و مقداریش جذب بدن شده و مقدار زیادیش هم دفع شدهاند. اما در پایان خوشحالم که بخشی از جمعیت نوجوان کشورمان با ما بودند. با ما بزرگ شدند. به ما چیزها آموختند و از ما چیزکی یاد گرفتهاند. خوشحالم که با ما خاطره دارند و دوچرخه مثل هر لذت دوستداشتنی دیگری بخشی از زندگیشان شده است.
حالا دوچرخه به شروع نوجوانی رسیده. به سیزدهسالگی. خیلی دلم میخواست فرصت داشتم و فراز و فرودهای این سالها را مینوشتم. گویی برای کارهای مهم هیچوقت فرصت پیش نمیآید. عیبی ندارد. این یادداشت هم از بین بیفرصتیها سر درآورده است. عیبی ندارد. فقط خواستم یادی کرده باشم از این اتفاق مهم. مثل روزی که با دوستانمان در پارک چیتگر جمع شدیم تا تولد دوچرخه را جشن بگیریم. این روز هم یکی از روزهای مهم زندگی ما بود.
تا باد چنین باد!
دی ماه ۱۳۸۹