یادداشتی بر رمان هستی/منتشر شده در روزنامهی تهران امروز
♦ زهرا ماهری
داستان هستی با یک تعلیق شروع میشود، آنجا که ما نمیدانیم نوجوان یا شخصیت اول داستان چه جنسیتی دارد. داستان از دم بیمارستانی شروع میشود که با لهجه مردی که تاکسی میخواهد و به نوجوان دست و پا شکستهاش چشم غره میرود میفهمیم داریم داستانی از آبادان را میخوانیم.
زمان داستان هم با حرفهای تاکسینشینها مشخص میشود که قبل از جنگ ایران و عراق است. همان زمانیکه تازه مردم هول و ولای حمله صدام به ایران را داشتند و اخبار ضد و نقیض میشنیدند. نوجوان داستان هستی موهایش کوتاه است. دستش به خاطر بازی فوتبال شکسته است. گوشواره ندارد. همه فکر میکنند پسر است و پدرش هم از همین کفری است. از اینکه هستیاش، دختر سیزده سالهاش، ظاهر و رفتاری پسرانه دارد.
گره اولیه داستان که باز میشود و تکلیف جنسیت نوجوان داستان مشخص میشود دیگر میافتیم توی سرازیری اطلاعاتی که از هستی و خلق و خویاش به ما داده میشود. اینکه هستی با اینکه به شدت دوست دارد رفتار پسرانه داشته باشد ولی به شدت روحیه حساس دخترانه دارد و روزهایش را با خیالبافیهای دخترانه میگذراند. هرچند جنس خیالبافیهای هستی با خیالبافیهای دخترهای همسن و سالش فرق میکند؛ موتورسواری دوست دارد. میخواهد بازیکن فوتبال شود. اما همان روحیه دخترهای سیزده ساله را دارد که اگر پدر سختگیری داشته باشند، فکر میکنند بچه واقعی خانوادهشان نیستند. توی این خیال هستند که روزی راز فرزندخواندگیشان را پیدا کنند. ثابت کنند که این همه بیمهری- اگر واقعا باشد- به خاطر این است که او بچه سر راهی است.
هستی با پدرش مشکل دارد. شاید چون پدرش با دایی جمشید خوب نیست. از او خوشش نمیآید. اخلاقش تند است و نمیگذارد هستی فوتبال بازی کند. برعکس هستی مادرش را خیلی دوست دارد. خاله نسرینش را و برادری که بعد درآمدن از زیر آواری که به خاطر حمله هوایی صدام بوده، مادرش به دنیا آورده است. این سرازیری اطلاعات خیلی فشرده است و بدیاش این است که توی کل داستان پخش نشده است هرچند سعی شده آخر داستان با متوجه کردن هستی به اینکه دارد بزرگ میشود اطلاعات جدیدی به خواننده بدهد ولی در کل خیلی زود هستی و شخصیتش را به ما میشناساند. از اینجای داستان دیگر جنگ شروع شده است. ولی فضای کلی داستان فضای جنگ نیست. شاید چون داستان با دلاوری هستی به کمپی کشیده میشود که مخصوص خانوادههای جنگزده است. هرچند پیدا کردن دایی جمشید و رفتن هستی به منطقه محاصره شده، بیشتر ما را با فضای جنگ درگیر میکند.
توصیفهای ملموسی که میشود حتي اگر آن زمان را ندیده باشیم، تصویرها را در ذهن مرور کرد. البته داستان، داستان جنگ نیست، بیشتر برشی از زندگی دختری است که کودکی را پشت سر میگذارد و با مشکلات بزرگ شدن دست و پنجه نرم میکند. دختری که یک پایش توی کودکی و یک پایش توی نوجوانی گیر کرده است. ولی به دلیل اینکه داستان از زاویه دید هستی روایت میشود عملا خیلی از تصویرها را از دست میدهیم و طبیعتا چیزهایی که برای هستی مورد توجه است به ما داده میشود. شاید برای همین است که فضای جاری در داستان، فضای شیطنتهای نوجوانانه است و همین موضوع باعث میشود، طنزها موقعیت خوبی را در کل داستان به وجود آورند.
یکی از جذابیتهای کل داستان همین ایجاد طنز کلامی و موقعیتی است. همانطور که از فرهاد حسنزاده، نویسنده داستان انتظار داریم. داستان یک کار کاملا کلاسیک است. از گره افکنیها شروع میشود و به نقطه اوجی میرسد و بعد گرهگشاییها و پایان داستان. یعنی درون هستی آرام میشود. مشکلاتش با پدرش حل میشود. انگار که بزرگ شود و بتواند تمام رفتارهای پدرش را درک کند. از خیالبافیهای کودکانهاش دست بر میدارد. جنگ را به معنای واقعی بفهمد. همه اینها را با لمس کردن از نزدیک واقعیتها درک میکند، جوری که انگار راه دیگری جز رفتن توی خطر و شنیدن شهید شدن برادر دوستش راهی برای فهمیدن جنگ و واقعیتهای آن، حتي بزرگ شدن نیست. خلاصه، هستی، داستان هیجانهاست و مخاطب را سر ذوق میآورد و با خود همراه ميكند.
/ شنبه هفتم آبان 1390