این مطلب در ماهنامه تجربه ویژه نوروز چاپ شده است
خودکشی با سلاح گرم عجب کلاسی دارد. عینهو فیلمها، درِ کشو را باز میکنی، دست لرزانت را جلو میبری و اسلحه را برمیداری. بعد فلاش بک به گذشته. و این جمله به شکل نریشن تو سرت خوانده میشود. در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره… معرکه است.
اگر تفنگ داشتم، اول خودم را میکشتم، بعد دختر عموی نامردم را سوراخ سوارخ میکردم. شاید هم برعکس، اول خودم را سوراخ سوراخ میکردم، بعد او را میکشتم. اما حیف که نه تفنگ دارم و نه پول برای خرید یک سلاح گرم. پس چه باید کرد؟ از بس با خودم گلاویز شدم، بدنم کوفته شده. داشتم فکر میکردم برای خلاصی از این زندگی نکبتی هیچ راه حل طبیعی و سادهای وجود ندارد؟ یک راه حل صددرصد تضمینی، بدون درد و خونریزی و در عین حال با کلاس. کتاب دخترعمو روی میز بود، ولی نمیخواستم از او کمک بگیرم؛ نامرد خبر داشت کتاب بهترین راهنما و راهگشای من در زندگی است، برای همین آن را فرستاده بود. یک بار دیگر به جلدش نگاه کردم. اسمش وسوسه برانگیز بود: «خودکشی آسان یا صد و یک راه برای رسیدن به خوشبختی در جهان پس از مرگ». این کتاب به صد و هفت زبان زندة دنیا ترجمه شده و تا کنون بیش از هفتاد میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است. اتفاقی که هرگز برای «بوف کور» صادق هدایت نیفتاد.
طناب هم هست. ولی فکر میکنم برای این امر حیاتی دیگر طناب قدیمی شده. تازه، هیکل آدم کش میآید و شاید هم ناخواسته شلوار آدم خیس شود و مایة آبروریزی. وانگهی این ساختمانها که اعتبار ندارند. همة سقفها از کائوچو و سبک است. یک مرتبه شاید سقف پایین بیاید و خانم چاق همسایه که همیشه درحال دویدن روی تردمیل است، بیفتد رویت و درجا خفه شوی. این دیگر آخر بیکلاسی و آبروریزی است و هیچ کس نمیفهمد در زندگیات زخمهایی بوده که مثل خوره روحت را میخورده.
پس چه باید کرد؟ در این گیرودار چشمم افتاد به کتابهای دیگر کتابخانهام. داشتم فکر میکردم در دنیا چه کتابهای موفقی وجود دارد و ما از آنها غافلیم. «راز موفقیت در سه سوت»، «چگونه پولدار شویم»، «چگونه طلاها را از آشغالها جدا کنیم»، «مدیریت زمان و مکان و زبان بقیة چیزها در 24 ساعت»، و… بی خیال این کتابها شدم و برگشتم سر کتاب «خودکشی آسان». نگاهی به فهرستش انداختم. «خودکشی با مترو»، «خودکشی باساندیس آلوده به سم تزریقی»، «خودکشی در اثر ازدواج دوم» خیلی وحشتناک بود؛ اصلاً چی شد که به فکر خودکشی افتادم؟ نه، به خاطر خواندن بوف کور نمیتواند باشد. به خاطر برنامههای معناگرای تلویزیون هم نیست. نمیتوانم خودم را گول بزنم. همهاش از تاریخ یکِ یکِ نود شروع شد. بله، جرقهاش از همان زمان زده شد. رفته بودیم خانة عمو رمضان عیدمبارکی.
فلاش بک:
دخترعمو ناهید با ردایی سراسر سفید، چهارزانو نشسته بود روی زمین و معرکه راه انداخته بود. مفت و مجانی فال قهوه میگرفت و آیندهخوانی میکرد. نمیدانم چه کِرِم و پودری به صورتش مالیده بود که جوشهای سرسیاه و سرسفیدش معلوم نبود و عینهو برف سفید شده بود. غلط نکنم یک لامپی چیزی قورت داده بود وگرنه آن هالة نور الکی دور سرش چه کار میکرد؟ از وقتی رابطهمان به هم خورده بود، خوشگلتر شده بود. البته صورت قورباغهایاش را نمیشود انکار کرد. ولی این بار قورباغهای زیبا و پُستمدرن شده بود. با کمی عشوه که از یک قورباغه بعید بود، گفت: «فری، بیا فال تو را هم بگیرم.»
خیلی دلم میخواست بگویم نه. ولی طبق معمول خر شدم و فنجان قهوهام را گذاشتم کف دستش و نیشم و گوشم برای شنیدن آیندة روشن باز شد. هرچند ما اگر اقبال داشتیم اسممان داریوش بود و فامیلمان… بی خیال.
فال همة فامیل خوب بود و فال من بخت برگشته عین خودم. تو تفالههای همه ثروت و سفر و اسب سفید و قایق موتوری و هواپیمای شخصی خوابیده بود و تو تفالة طالع من یک سنگ قبر واژگون و عدد 90 که تعبیر عجیبی داشت. دخترعمو ناهید با چشمهای قورباغهایاش زل زد تو چشمهای بیرمق من و گفت: «خدا مرگم بده فری، تو تا آخر سال 90 رفتنی هستی.»
گفتم: «کجا؟ آنتالیا؟»
گفت: «کاشکی آنتالیا بود اشکول خان. نه. جای دوری نیست. همین بهشت زهرای خودمان.» همه خندیدند و او با رذالت غلیظتری ادامه داد: «سنگ قبر وارونه علامت خودکشی است و این 90 را میبینی؟ علامت سال 90 است.»
گفتم: «برو بابا.»
گفت: «به جان خودم. اگر تو تا آخر امسال خودکشی نکردی، من اسمم را عوض میکنم.»
زمان حال:
خیلی دلم میخواست این اتفاق نیفتد و او اسمش را عوض کند. من که سالی چهار بار بوفکور را میخوانم، خیلی سعی کردم بوفکور را دوبارهخوانی نکنم تا آن لکاته اسمش را عوض کند و دلم خنک شود. اما… به هر حال در زندگی آدم زخمهایی هست که مثل خوره روح آدم را میخورد و به آدم فشار میآورد. این خوره و فشار یک طرف، بدجنسی دخترعمو هم یک طرف. تمام روزهای سال نود را طاقت آوردم و با نیروی اهریمنی خودکشانه مبارزه کردم. اما گوربهگور شده در واپسین ساعات روز 28 اسفند تلفن زد و پرسید: «تو هنوز زندهای فری؟»
گفتم «به حول و قوة الهی نفس میکشم و چون تا پایان سال 90 چیزی نمانده، جنابعالی تشریف ببرید ثبت احوال برای تعویض شناسنامه و تغییر اسم.»
خندید و گفت: «کور خواندی.» خواستم بگویم نخیر بوف کور خواندم که گوشی را گذاشت و قطع کرد. اما نیم ساعت بعد زنگ در خانه به صدا در آمد. فکر کردم همسایهها برایم سمنو آوردهاند. اما زهی خیال باطل. پیک موتوری پاکتی به دستم داد. فکر کردم سررسیدی، تقویمی، چیزی است. باز هم زهی خیال باطل. دیدم همین کتاب کذایی است. «خودکشی آسان یا صد و یک راه برای رسیدن به خوشبختی در جهان پس از مرگ». میخواستم زنگ بزنم به دخترعمو و زیباترین حرفهای دنیا را نثارش کنم. نتوانستم. به کتاب نگاه کردم. نمیدانم دولت چطور به این کتابها اجازه چاپ میدهد ولی به بوف کور هرگز.
حالا من ماندهام و دقایق پایانی سال 1390. خدا کند بازی به وقت اضافه کشیده نشود. راستی خودکشی با پرخوری هم بد نیست، شاید کمی درد داشته باشد ولی خونریزی، هرگز. میگویند کالباس سرطانزاست. مخصوصاً اگر پشتبندش آب تهران بخوری، نمیدانم چی با پتاسیم ترکیب میشود و دخل دل و روده را در میآورد. فرقی ندارد ژامبون باشد یا لیونر یا مارتادلا یا مرغ و قارچ. اما نه، آخر عمری دهانم بوی سیر میگیرد و خاطر بازماندگان مکدر میشود. تازه، اگر نمردم چی؟ میبرندم بیمارستان و حالا خر بیار و باقالی بار کن. بیمه هم نیستم. نه تامین اجتماعی نه تکمیلی و اس او اس.
راه میروم و فکر میکنم. فکر میکنم و راه میروم. به کتابخانه و کتابهایش نگاه میاندازم. باید مقاومت کنم. باید سرم را بالا بگیرم و به آن لکاته نیشخند بزنم و بگویم: کور خواندی خاله قورباغه. یا چیزی تو این مایهها. تا دقیقة نود چیزی نمانده. وقت اضافه هم نداریم. توپ تحویل سال را که در کنند. بازی تمام میشود و دیگر حتماً باید اسمش را عوض کند. اما یک میل درونی لعنتی میگوید زندگی پوچتر از این حرفها و کلکلهاست. بزن خودت را خلاص کن. ولی یک میل درونی دیگر هم هست که میگوید روی دخترعمو باید کم شود. ماندهام بر سر دوراهی. چشمم میافتد به کتابی کوچولو. برش میدارم. «قورباغهات را قورت بده.» این کتاب هم به هزار زبان زندة دنیا ترجمه شده و بیش یک میلیارد نسخه از آن به فروش رسیده. فکر میکنم کتاب بدی نباشد. برای قورت دادن قورباغهها در آستانة سال نو.