همهچیز با یک تلفن شروع شد
محاصره شده بودیم. هیچ راه فراری نبود. هر لحظه به ماشینهای پلیس اضافه میشد که با آژیرهاشان جیغکشان خیابانهای اطراف را میبستند. هلیکوپتری هم بالای سرمان در پرواز بود. به هرجا نگاه میکردم، انعکاس نورهای سرخ و آبیِ چشمکزن بود.گیج و مات به هم نگاه کردیم. صدای یکی از پلیسهای لعنتی را شنیدم که میگفت: «شما محاصره شدین. هیچ راه فراری ندارین،تا اینجا رو رو سرتون خراب نکردیم، دستاتونو بذارین رو سرتونو و از اون آشغالدونی بیایین بیرون.»
اینجای داستان بودم که گوشیم زنگ زد. همیشه همینطور بود. جاهای حساس کتاب یا فیلم خروس بیمحل میخواند. گفتم ولش کن. من و ویلی نگاهمان در هم گره خورد. ویلی با ناله گفت: «چارهای نیست لوسی. من تیر خوردم و کارم تمومه. هر طوریه بلند میشم، میرم بیرون و اون لعنتیها رو سرگرم میکنم. تو هم از در پشتی بزن به چاک!» تلفن داشت خودش را میکشت. صداش بدجوری رو مخ بود. نه اینکه حس بلند شدن نداشته باشم، کتاب ولم نمیکرد. نگران لوسی بودم. لوسی و ویلی. زنگ تلفن قطع شد، ولی یک دقیقه بعد دوباره زنگ خورد. صدای خانم رستمی از طبقهی پایین آمد: «زیبا! نیستی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟»
بقیهی حرفش را نشنیدم. با سهتا پشتک خودم را رساندم به گوشی و برداشتمش. شمارهاش آشنا نبود. گفتم: «الو…»
صدای نفسنفس بابا بود که سعی میکرد آرام حرف بزند. گفت: «خودتی زیبا!»
گفتم: «سلام بابا، چهطوری؟»
گفت: «سلام نباتم.»
گفتم: «حالتون خوبه؟ کجایین؟»
نمیدانم صداش مثل ویلی بود یا من هنوز تو کفِ داستان بودم؟ انگار میدیدمش که گوشی را چسبانده زیر چانه و یواش حرف میزند. صدای سابیده شدن سبیلش با گوشی از صدای خودش بلندتر بود. «خودت که میدونی کجام.»
گفتم: «آره، ولی شما که تلفن نداشتین.»
گفت: «نداشتیم؟ آره خب، نداشتیم. هنوزم نداریم. اومدم اینور، تو ایستگاه پرستاری. داشتم زمینو تِی میکشیدم زیبا. از وقتی حالم بهتر شده، اجازه میدن از بخش بیام بیرون و یه کارایی بکنم. امروزم نوبتم نبود، ولی نوبتمو عوض کردم که بهت تلفن کنم. خوبی بابا؟»
یکهو دلم تنگ شد و بغضم قلنبه شد تو گلوم. با بدبختی آبدهنم را قورت دادم و گفتم: «دلم واسهات یه ذره شده. کی میآی پیشم؟ خسته نشدی از اونجا؟»
صدای بابا هم عوض شد. بغضش را قورت داد و گفت: «منم دلم یه چیکه شده واسهات.» بعد اشکهاش را پاک کرد. خودم دیدم که اشکهاش را پاک کرد و گوشی را چسباند به سبیلهاش و گفت: «میخوام مرخصی بگیرم زیبا. میخوام بیام بیرون و ببرم بگردونمت. دوست داری ببرم بگردونمت؟»
خیلی وقت بود این حرف را از زبانش نشنیده بودم. گفتم: «معلومه که دوست دارم. کِی؟ چهجوری؟»
گفت: «فردا. فردا خوبه؟»
گفتم: «واقعنی؟ فردا؟ همین فردایی که میآد؟»
گفت: «آره نباتم. مگه فردا روز تولدت نیست؟»
گفتم: «فردا؟ تولدم… فردا؟»
گفت: «یادت نبود درسته؟ فردا بیستوپنج آبانه دیگه. میخوام یه جشن دونفره بگیریم و عشقمو بهت ثابت کنم. میخوام آب پاکی بریزم رو گندایی که قبلاً زدم. پایهای؟»
عشقش تو صداش و رفتوآمد نفسهاش پیدا بود. مرا باش که فکر میکردم یادش رفته دختری به اسم زیبا دارد. گفت: «پایهای بریم بگردیم و ناهاری و شامی با هم بخوریم و یه هدیهی ناقابل واسهات بخرم؟»
«واقعنی!» از هولم گوشی ول شد از دستم. شیرجه زدم گرفتمش و با دهان وا مانده گفتم: «واقعنی! یعنی مرخصی میدن بهت؟»
گفت: «معلومه که میدن. سگ کی باشن ندن؟ یعنی میگیرم. فقط یککم باس کمکم کنی. میفهمی زیبا؟»
گفتم: «چیکار کنم یعنی، کمک واسه چی؟»
گفت: «ای بابا! چرا دوزاریت کجه؟ من که نمیتونم همهچی رو جار بزنم. کمک دیگه… میفهمی؟»
زیبا تو آینهی دیواری جلوم ایستاده بود و چشمهاش برق میزد. زیبا داشت بال درمیآورد. پشت کردم به آینه و مثل خودش حرف زدم. «معلومه که میفهمم. سگ کی باشم نفهمم؟ لابد باید کمکت کنم از اونجا جیم بشی، درسته؟ بهت مرخصی نمیدن، درسته؟…»
گفت: «سگ کی باشن مرخصی ندن. میگیرم ازشون. فقط قِلِق داره. اون هفته عروسیِ دخترِ یکی از بچهها بود. تو نمیشناسیش. اسفندیاری فامیلشه. به جان خودم سه روز بهش مرخصی دادن. میفهمی؟ سه روز. فقط باس کمکم کنی. تو که نمیترسی، نه؟»
نشستم روی تخت مریم و گفتم: «سگ کی باشم بترسم. هر کاری بگی میکنم.»
گفت: «اینقدر نگو سگ کی باشم؟ تو عزیزمی بابا، حب نبات، حب نباتمی! فردا ساعت نُه بیا ملاقاتم.» و صداش را یواشتر کرد: «ببین! با خودت ده متر طناب کلفت بیار. میتونی؟»
به تتهپته افتادم: «طن… طن… طناب؟!» و لرزه افتاد تو پاهام. پدر ویلی با طناب خودش را دار زده بود. بگذریم که نوشته بود حلقآویز. هنوز تو طناب دست و پا میزدم که گفت: «آره. اول یه بلوز نازک بپوش، بعد طنابو بپیچ دور خودت و روش مانتو بپوش.» و سه بار تکرار کرد: «طنابو… بپیچ… دور… خودت… روش… مانتو… بپوش… مفهوم شد؟»
گفتم: «ممم مفهوم شد. ولی آخه طناب واسه چی؟»
صداش مثل بچهای بود که میخواست بزنند زیر گریه. گفت: «لازم دارم، لازم دارم، لازم دارم… نترس، نمیخوام خودمو دار بزنم. هنوز جوونم و کارای مهمی دارم که باس انجام بدم. یکیش تولد توئه، یکیشم انتقام از کثافتایی که منو انداختن اینجا. ولی این نامردا بهم مرخصی نمیدن. میفهمی؟ دکترا میگن هنوز وقتش نشده. میگن واسه عروسیش مرخصی میدیم. گفتم حالا کو تا عروسی؟ زیبا میخواد درس بخونه و دکتر بشه. مگه نه نبات خانوم؟»
گفتم: «وکیل. میخوام وکیل بشم بابا.»
گفت: «وکیلم خوبه. حق منو از مامانت میگیری و به دنیا ثابت میکنی من کیام. مگه نه؟»
گفتم: «آره بابا. پدرشونو در میآرم.»
گفت: «پدر کیو؟»
گفتم: «همونایی که خودت میگی. که با دروغ شما رو فرستادن اونجا.»
خندهموتوری کرد. خودم دیدم سبیلش کش آمد. شد عینهو فرمان موتور و دیدم که دوروبرش را نگاه کرد و صداش را یواش کرد و از لای سبیلش گفت: «اومدم این پشت و دارم یواشکی زنگ میزنم. به جان خودم وقتش شده بهم مرخصی بدن. من خوب شدم میفهمی؟ وقتی بیای خودت با چشمای خوشگلت میبینی.»
گفتم: «راستش یککم میترسم پدر. طناب و فرار و…»
گفت: «اولاً پدر نه و بابا. واسه من سوسولی حرف نزن. بعدشم هیچ، اصلاً، حتی یه ذره هم نترس. خدا هوای بدبخت بیچارهها رو داره. پایهای؟»
گفتم: «آخه…»
گفت: «آخه بی آخه. من باید به این نامردا ثابت کنم که وقتش شده. پس فردا منتظرتم.»
گفتم: «پسفردا؟»
گفت: «فردا. کی گفت پسفردا؟ مگه فردا بیست و پنجِ آبان نیست؟»
گفتم: «اوهووووم.»
گفت: «دمت گرم! ببین، طنابش مُحکم باشه. تحمل وزن یه آدم شصت هفتاد کیلویی رو داشته باشه.»
گفتم: «باشه.» و منگ گفتم: «داشته باشه.»
هنوز نفسم بالا نیامده بود که گفت: «یه چیز دیگه هم میخوام.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «آبمیوه. چهارتا آبمیوهی پاکتیِ یه نفره بگیر. ببین، حتماً پاکتی باشهها… یه وقت قوطی نگیری. از اینا که نیاش چسبیده کنارش بگیر. مفهوم شد؟»
گفتم: «اوهوووم. چهطعمی؟ انگور، سیب… فکر کنم شما آناناس دوست داشتی… اگه آناناس نبود دعوام نمیکنی؟»
گفت: «من سگ کی باشم دعوات کنم؟ دیگه هیچوقتِ هیچوقت دخترمه دعوا نمیکنم. من دیگه اون بابای سابق نیستم. آبمیوه هم هرچی عشقت کشید بگیر. هیچ فرقی نمیکنه. ذائقهام عوض شده. میدونی، آدم نباید خودشو به یه چیز عادت بده. عادت چیز بدیه زیبا. مفهوم شد؟»
گفتم: «مفهوم شد.»
گفت: «پولمول داری؟»
گفتم: «یه کاریش میکنم.»
گفت: «یه کاریش بکن. وقتی دیدمت، صدبرابرشو بهت میدم. یه نقشهی توپ دارم. ببین! نری آبمیوهی لیتری بگیریا! چهارتا کوچیک، جعبه مقوایی، از اینایی که نیاش چسبیده کنارش. مفهومه؟»
گفتم: «چهقد میگی؟ مفهومه دیگه.» ولی مفهوم نبود. از کارش سر در نمیآوردم. فقط ترس برم داشته بود. ترسش باحال بود. شده بودم مثل وقتی داستان ویلی و لوسی را میخواندم. تازه، هزارکیلو حرف داشتم بزنم باهاش. تلفن بابا که تمام شد گوشیام را خاموش کردم؛ خاموشِ خاموش.
بسيار جالب و زيبا اما كمي گنگ…