زمانی که حرفی برای گفتن باشد و آن را نویسندهای حساس مانند فرهاد حسنزاده با زبانی شیرین وساده بگوید، و زمانی که آن نوشتهی زیبا را نقاش باذوقی چون غزاله بیگدلو دریابد و با تصویرهایی زیبا مصور کند، کتابی زاده میشود به نام «چتری با پروانه های سفید».
دختر گل فروشی زاده میشود بسیار دوست داشتنی، با موهایی فرفری و یک روسری کوچک سفید، که مادرش او را بوسیده و اسمش را گذاشته مریم… یا بقول مادر بزرگش مریم خاتون…
آری، گفتوگو در بارهی کتابی ارزشمند است به نام چتری با پروانههای سفید که هر خوانندهای آن را بارها و بارها خواهد خواند و لذت خواهد برد.
کتابی ارزنده به فهرست کتابهای کودکانمان اضافه شده، که نمیتوان آن را با یکی دو بار خواندن کنار گذاشت.
هر برگش خواندنی است و دیدنی و مربوط به مسایل روز. آدم وقایع آن را درک می کند. چه بسا که آنها را شخصاً تجربه کرده است…
«یکی از مشتریها می گوید خوب است که شما برق دارید… و از روی میز روزنامهای را برمیدارد و میخواند.»
علی چقدر قهرمانی میکند، چه سوتهایی میکشد، نه یک بار و دو بار، بیش از ده بار!
پیغامی آمده از مادر و یا همشیره و یا از علیامخدره. «شیرین خانم گفتند چه اصلاح کرده باشی چه نکرده باشی، زود خودت را برسان خانه.»
«آقای پرویزی کتش را میپوشد و میگوید: امان از دست این زنها…»
و در پاسخ آرایشگر که میگوید به کجا خواهید رفت؟ میگوید: «به بهشت زهرا، ما هر سال موقع تحویل سال با گل و شیرینی میرویم سر خاک پسرمان…»
دلمان تکان میخورد و به یاد فرزندان بیشمارمان که در جنگ میان دو برادر (ایران و عراق)، از دست دادهایم میافتیم. روشنیِ هفتسینمان را این خاطره سخت مکدر میکند.
در خیابان پر رفت و آمد بهار موج میزند… مریم گل فروش با صد امید به شیشهی یکی از ماشینها میزند،… «راننده با خنده میگوید، من خودم گلم، گل نمیخواهم.»
خلاصه هر صفحه از این کتاب شامل نکات آشناست.
چه چشم انتظاریِ مادر مریم برای دختر گل فروشش و چه دلنگرانی مریم برای خیس شدن آتوسا…
خلاصه کتابیست کتابستون!!!!
آقای حسنزادهی عزیز، دست مریزاد…
ثمینه باغچه بان