از تولد نویسنده تا تولد اولین کتاب
تصمیم داشتم صبح روز عید به دنیا بیایم و از موهبتهای نوروزى، مثل عیدی و شیرینى و آجیل و ماچ و بوسه بهرهمند شوم که نشد و با اندکی تأخیر، روز بیستم فروردین ماه ۱۳۴۱ قدم به دنیای کودکان گذاشتم. مادر خدابیامرزم میگفت: «تو خیلی سرخ و سفید و تپلمپل بودی و همهاش به خاطر آن بود که موقع بارداری روزی چند بار، یک سبد سبزی خام میخوردم.» حرفهای مادرم را پدرم تأیید میکرد و میگفت: «شاید علت نویسنده شدنت همان سبزیهای خام دوران بارداری باشد.» قابل توجه پزشکان، ژنشناسان و سبزی فروشان محترم! و قابل توجه آنهایی که نمیدانند، چرا نمیتوانند بنویسند!
تصمیم داشتم یک جای کوهستانی و خوش آب و هوا، یا میان جنگلهای سرسبز شمال به دنیا بیایم، اما نشد، چون پدر و مادرم آبادان را برای زندگی انتخاب کرده بودند، آبادان با همهی گرما و شرجی و امکانات محدودش. و شاید یکی از دلایل خوب نوشتن داستاننویسهای جنوبی، همین گرما و شرجی و حال و هوای خاصش باشد.
از عوامل دیگری که در نوشتن من نقش داشتند: زندگی در حد فاصل دو رودخانهی عظیم بهمنشیر و اروند بود ـ که همیشه احساس میکنی زنده هستند و روح بزرگی دارند ـ روزی چند نوبت، شنیدن صدای فیدوس از پالاشگاه و بعد کارگرانی که با تلقتلق دوچرخههایشان عازم کار یا خانه بودند. بعد…
رفتن به سینمای تابستانی و بدون سقف «بهمنشیر» که بلیتش ۳ ریال بود و مست شدن از بوی کالباسی که همراه پپسی ۵ ریالی معدههای کوچکمان را حال میآورد. دراز کشیدن روی زیلوهای خنک اتاق و خیره شدن به چرخش بالهای آهنی و خستگیناپذیر پنکه سقفی. پریدن از نهرهای پهن و غول نخلستان که آن وقتها گمان میبردیم فقط شاه میتواند از روی آن بپرد! و سنگزدن با تیر و کمان به پنگهای پربار خارک و رطب و خرما، بازیهای محلی، شعرهایی که دست در دست هم میخواندیم:
عمو قلی بود/دماغ شُلی بود/دست کرد تو جیبم/پنجزاری برداشت/رفت در (دکان) نانوا/با داد و دعوا/یک نان خرید و خورد/ فردا صبحش مُرد!
بیشتر نویسندهها وقتی که با آنها گفتوگو میکنند و از علت نویسنده شدنشان میپرسند، در جواب میگویند: «پدربزرگ یا مادربزرگ پیری داشتم که شبها برایم قصه میگفت و من تحث تأثیر آن قصهها، امروز نویسنده شدم و…» راستش من این طور نبودم. به قول امروزیها خودکفا بودم و خودم برای خودم قصه میگفتم. خودم که این موضوع را چندان به یاد ندارم، ولی دختر عمهام که آن موقعها با هم به مدرسه میرفتیم، یادش است و میگوید: «در فاصله یک کیلومتری مدرسه تا خانه، مرتب قصه میبافتی و مرا سرگرم میکردی!» البته خاطرهی کمرنگی دارم از مادربزرگ مهربانی که به او بیبی میگفتیم و گاهی چیزهایی شبیه قصه برایمان تعریف میکرد.
خدا پدر آن کسی را بیامرزد که درس انشا را جزو دروس مدرسه قرار داد. فکر میکنم شروع نویسندگی اکثر نویسندگان از همین زنگهای مظلوم انشا باشد و من توی این درس همیشه نمرههایم خوب بود و حتی برای بعضی از بچهها انشا مینوشتم؛ علاوه بر انشاهایی که گاهی ناخواسته تبدیل به داستان میشد. دوستی داشتم که چهرهی مظلومی داشت و از اتفاق روزگار تا حدی شاعر بود و شعرهایش را که بیشتر هم دوبیتی بود برای من و تنها برای من میخواند. چون بچههای دیگر او را مسخره میکردند و من شده بودم سنگ صبور شعرهای دفترچه جلد آبی او. او هم برای قدردانی، مرا از در پشتی سینما «شیرین» داخل میبرد تا یک فیلم ببینم، چون پدرش آپاراتچی سینما بود.
از دبستان چیز زیادی به یاد ندارم، اما دوره راهنمایی را بهترین دوره برای شروع فعالیتهای ادبی و هنری میدانم. کلاسهای فوقبرنامه و سر درآوردن از کلاس تآتر مدرسه که بیشتر جنبه وقتگذرانی داشت، مدرسهای که دیوار به دیوار اروندرود بود و اگر از دیوار سرک میکشیدی آن سوی شط، نخلستانهای عراق را میدیدی و گاهی توی کلاس صدای بوق کشتیها چرتمان را پاره میکرد!
علاقه به نمایش و کتاب، پایم را به کتابخانة کانون پرورش فکری باز کرد. چه جای دنج و خوبی! چه کتابدارهای دلسوزی، یک مربی تأتر داشتیم که همیشه مدیون او هستیم ـ امیر برغشیـ دانشجوی هنرهای زیبا (تآتر) بود و هفتهای یکبار با قطار میآمد به آبادان میآمد که با ما نمایش کار کند. هرجا هست، پاینده باشد. در حقیقت او بین من و دنیای ادبیات پل زد و پنجره باز کرد. با تشویقهای او این گیاه خودرو جان گرفت و جان پناهی برای پیچیدن و بالا رفتن یافت و خود را باور کرد.
کاش یک نسخهاش را داشتم؛ اولین نمایشنامهای را میگویم که در کمال ناباوری به صورت منظوم نوشته بودم. اسمش «نفرین آهو» بود و در سطح خوبی هم اجرا شد. بعد از آن شعرها و قصههای دیگری نوشتم که همه در ذهن پرالتهاب جنگ سوخت و خاکستر شد. این اولین دورة نویسندگی من بود که از سال ۱۳۵۴ شروع و در سال ۱۳۵۹ موقتاً تمام شد.
در کنار نوشتن به هنرهای دیگری هم مبتلا بودم. در حد نیمه حرفهای عکاسی میکردم و خودم عکسهایم را چاپ میکردم. نقاشی و خطاطی میکردم. عاشق موسیقی بودم و برای دل خودم سازدهنی میزدم.
سال ۵۹ تا ۱۳۶۸ سالهای سختی بود. سالهای مهاجرت و دربهدری. کجاها که نبودم: شیراز، اصفهان، تهران، یزد، درود، اندیمشک، اهواز، آبادان و چه کارها که نکردم. از کارگری در یک کارخانهٔ پارچهبافی گرفته، تا برقکاری و بنایی، تعمییر دوچرخه و قنادی و بستنیفروشی و کار در پتروشیمی شیراز. این سالها گرچه با چنگ و دندان به زندگی چسبیده بودم و هوای خانواده را داشتم که از پا نیفتد، اما در مجموع روزهایی بود که باید در آن شرایط زندگی میکردم تا امروز با اتکا به تجربة آن ایام بتوانم بهتر بنویسم. البته در این دوره، تحت هر شرایطی خود را از هنر و ادبیات جدا نمیکردم. جسته و گریخته شعر و قصه مینوشتم. تابلوی نقاشی میکشیدم. پایم کشیده شد به کلاسهای انجمن خوشنویسان. برای دوربینم تجهیزاتی خریدم و رفتم برای عکاسی از آدمها و دنیایشان تا در نور قرمز تاریکخانة کوچکم، آن عکسها را ظاهر و ثابت کنم. کارت انجمن سینمای جوان را تا همین چند روز پیش داشتم و کارهای دیگری که گفتن ندارد؛ راستی؟ مگر اینهایی که گفتم داشت؟
سال ۱۳۶۶ ازدواج کردم و سال ۱۳۶۷ اولین پسرم به دنیا آمد. در سال ۱۳۶۸ وجود بچه و خرید چند کتاب برای او مرا به فکر واداشت. فکر!! از اقبال بد یا خوب، آن کتابها بازاری و خیلی ضعیف بودند و این حس خفته را در من بیدار کرد: «تو که از اینها بهتر میتوانی بنویسی!» میتوانم اما چاپ!… دست بر قضا، دوستی قدیمی و نویسنده را دیدم که کتابی زیر چاپ داشت. دلگرمیام بیشتر شد برای نوشتن، چاپ کردن و به ادبیات حقیقی رسیدن. شروع این دوره هم با یک قصة منظوم بود:
عصر یک روز بهار
در کنار جویبار
روباه مکار دشت
خسته از تفریح و گشت…
و بالاخره اولین کتابم متولد شد. کتابی که نامش «ماجرای روباه و زنبور» بود.
زندگی در میان کتابها
ماجرای روباه و زنبور در زمان خودش و برای شروع بد نبود. بالاخره از جایی باید شروع کرد ولی نباید همانجا ماند و درجا زد. این کتاب برای شروع و برای سال ۱۳۶۸ خوب بود. خب، شیراز بودیم. ناشر کم بود، نقاش این کاره سراغ نداشتم. با خرده چیزهایی که از نقاشی و طراحی میدانستم، شروع کردم به تصویرگری کتاب و آن را حاضر و آماده به ناشر دادم. حالا کاری نداریم که آن کتاب در پیچ و خم گرفتن مجوز از وزارت ارشاد آن زمان گم شد و من دوباره آن را نوشتم و این بار با کمک دوستی، نقاشی کردم و کار را به سرانجام رساندم. از آن به بعد اعتماد به نفس پیدا کردم و بیشتر وقت گذاشتم. دوستی برایم توضیح داد که ادبیات کودک و نوجوان یک قلمرو مستقل است که برای خودش شاعر دارد، قصهنویس دارد، منتقد و پژوهشگر دارد، مجله و فصلنامه تخصصی دارد و کلی چیز دیگر که من تا آن روز روحم از آن همه مایملک بیخبر بود. کمی پیش رفتم و مطالعه کردم. چشمم به کتابهای خوب افتاد؛ هم شعر، همه قصه نوشتم، شعرهایم چنگی به دل نمیزد. قصه بیشتر راضیام میکرد.
آن هم نه قصه کودک، بلکه نوجوان، بیامان مینوشتم. پتانسیل آن سالهای پس از جنگ که فرصت نوشتن را از من گرفته بود، به صورت تودهی ابر عظیمی هستیاش را میبارید. قصه پشت قصه میآمد. اولین مجموعه قصهام «مار و پله» بود که در سال ۱۳۷۳ سروش آن را چاپ کرد و سال ۷۴ کتاب برگزیده مجله سروش نوجوان شد. باید داستان بلند را تجربه میکردم. «ماشو در مه» اولین تجربه بود؛ رمانی که حوادثش متعلق به تابستان سال ۵۷ آبادان بود. «ماشو در مه» حدیث کودکی فنا شده نسل من بود. این کتاب هم اقبال خوبی داشت؛ کتاب سال کانون در سال ۷۴ و کتاب تقدیری وزارت ارشاد در سال ۷۵ شد.
پس از آن دو، مجموعه قصه «سمفونی حمام» و «بزرگترین خط کش دنیا» و رمان «مهمان مهتاب» را نوشتم که حدیث مقاومت ۴۵ روزهی خرمشهر و آبادان و شروع مهاجرت و آوارگی است. کتابهای «گاه روشن،گاه تاریک» و «انگشت مجسمه» دو داستان، بلند با مضمونهای متفاوت هستند. با نوشتن رمان «آهنگی برای چهارشنبهها» به تجربهی تازهای رسیدم در شیوهی روایت از نگاه دو راوی، یعنی نویسنده و اول شخص.
تجربهی دیگرم در شیوهی روایت نامهگونه، با کتاب «امیرکبیر فقط اسم یک خیابان نیست» ارائه شد. بعد به سراغ افسانه رفتم، آن هم با نگاهی که خاص خودم است و رمان «نمکی و مار عینکی» را نوشتم. کتاب «کلاغ کامپیوتر» هم با نگاه به نیاز روز بچهها نوشته شد ولی در زمان خودش به خوبی دیده نشد. بالاخره با توجه به جای خالی طنز، به این کرانه رفتم و شوخیشوخی طنزنویسی را تجریه کردم. و حرفهایی را گفتم که از نگاه بچهها خوب و جذاب بود. کتاب «روزنامه سقفی همشاگردی» که کشکولی است از شعر و تکههای کوتاه طنز که این هم روانهی بازار کتاب شده است. کتابها زیاد هستند و اینطوری نوشتن از آنها کار درستی نیست. شاید روزی یکی یکی داستان کتابهایم را نوشتم. نه برای تعریف از خود. برای کسانی که دوست دارند از جادهی تجربههای نویسندهها عبور کنند.
به امید آن روز…