♣ اگر از خوراکیهای سرد و گرم و بیمزه دلزدهاید، میتوانید با داستانهای هویجبستنی کامتان را شیرین و دلتان را خنک کنید.
خیلیها معتقدند هویج برای چشم مفید است. شاید هویجهای پنهان در صفحههای این کتاب هم بینایی شما را تقویت کند تا دوروبرتان را بهتر ببینید و از کنار چاله چولههای روزگار بیتفاوت نگذرید.
جلوی در بیمارستان شلوغ بود. یعنی جای پارک پیدا نمیشد. به مامان گفتم: «برو جلوتر شاید گیرت بیاد.» رفت جلوتر شاید گیرش بیاید، اما نیامد. چون بشر به امید زنده است، باز هم رفتیم جلوتر. یک مرتبه از دیدن یک جای خالی خوشحال شدیم و دوتایی جیغ کشیدیم. انگار گنج فرعون را پیدا کرده بودیم. البته جایش فسقلی بود، ولی میشد پارک کرد. بهشرطی که من دستفرمان میدادم. روسریام را سفت گره زدم و پیاده شدم و با تمام وجودم فرمان دادم. «بیا بیا بیا… خوبه. برو برو برو… حالا بیا بیا بیا…»
آنقدر عقب و جلو کردیم که بین یک بنز و ماکسیما جایمان شد. اوف! چه عروسهایی! مامان در ماشین را که قفل میکرد، گفت: «اینقدر با حسرت به این ماشینهای تودلبرو نیگا نکن. چشمات چپ میشهها.»
این کتاب قلم خیلی روان و جذب کنندهای داره که باعث میشه از خوندنش خسته نشی. اولش واقعا فکر نمیکردم متنش بتونه منو تو حس و حال ببره که آخر هر داستان با شخصیتهاش هم احساس بشم؛ ولی به طور غیر منتظرهای و برعکس تمام داستانهای کوتاهی که خونده بودم اینطور بود. این کتاب باعث شد تمایل بیشتری به خوندن داستان کوتاه پیدا کنم.
داستانهاش در مورد اتفاقات روزمرهست و شاید به طور کلی مضمون خاصی نداشته باشه و نتیجهای هم آخرش گرفته نشه؛ ولی با این حال دلنشینه و آدم به خاطر مشخص نبودن سر و تهش، احساس حالا-این-چی-بود-مثلا نمیکنه. یه جورایی انگار از گوشه و کنار شهر یه سری اتفاقات و خاطرهها رو از زبون شخصهای مختلف بازگو کرده که حس خوبی به آدم میده. خاطرههای پردردسر، خنده دار، مصیبتبار، تاسف برانگیز، غمگین یا جالب؛ که متن طوری موقعیت، شرایط، احساسات و فضای فیزیکی رو توصیف کرده، که حس همزادپنداری رو تو هر موقعیت به خواننده القا میکنه.