متن سخنراني دربارهی محمدرفيع ضيايي در خانه هنرمندان/ زمستان 1395
بیشتر ما مرحوم ضیایی را به عنوان کاریکاتورست و کارتونیست و محقق و پژوهشگر میشناسیم. اما من میخواهم از بُعد یک داستاننویس به او نگاه کنم. آن هم از منظر نوشتن برای کودکان.
من به محمدرفیع ضیایی میگویم آدم اینجوری. چون واقعاً او یک آدم اینجوری بود. چون من او را به عنوان آدم اینجوری شناختم. آشنایی ام با ایشان برمیگردد به حدود پانزده سال پیش. البته کارها و سبک کاریکاتوریشان را بیآنکه با خودشان آشنا باشم در مجلهی گلآقا و جاهای دیگر دیده بودم.
اما آشنایی نزدیکتر برمیگردد به زمانی که در هفته نامه دوچرخه طنزهایی مینوشتم با عنوان سهسوت. آن موقعها برای تصویرگری با منزلشان تماس میگرفتم که دخترشان «لاله» متنها را تصویرگری کند. خب، این اقبال را داشتم که گاهی با آقای ضیایی یا همسرشان خانم انصافپور سلام و احوالپرسی کنم. بر حسب اتفاق در یکی از همین تماسهای تلفنی آقای ضیایی به من گفتند داستانهایی دارند و دلشان میخواهد این داستانها را چاپ کنند و نیاز به کمک فکری و قوت قلب داشتند. من خیلی استقبال کردم و سعی کردم تشویقشان کنم که داستانها را به چاپ برسانند. اما ضیایی خیلی امیدی به چاپ قصهها نداشت و میگفت سبک داستانها طوری است که ناشران رغبتی به چاپشان ندارند. گویا چندباری هم اقدام کرده بود و نتیجه نداده بود. از او خواستم چند نمونه از داستانها را برایم بفرستد و فرستاد.
داستانها را تصویرگری و صفحهآرایی هم کرده بود. من که از خواندنشان کیف کردم و خوشم آمد. بخصوص که آن زمان کتابهای زیادی از «سیلور استاین» چاپ شده بود و یک جورهایی خواننده را به یاد سبک او میانداخت. به ضیایی پیشنهاد دادم که داستانها را برای چاپ به انتشارات چرخفلک بسپارد. چرخ فلک تازه راه افتاده بود و قصدش انتشار کتابهای خوب طنزآمیز بود. کمی بعد انتخاب و ویرایش قصهها را انجام دادم. و اینطور بود که مجموعهی دو جلدی «آدم اینجوری» متولد شد. یک سال پس از انتشار «آدم اینجوری» کتاب با استقبال جامعه ادبی روبهرو شد. برگزیدهی جشنواره طنز حوزه هنری شد نامزد چند جای دیگر شد و سال بعد در فهرست کتابهای خواندنی کودکان و نوجوانان (کلاغ سفید) کتابخانه بینالمللی مونیخ قرار گرفت. ضیایی به واسطه این کتابها و کتابهای بعدیاش به عضویت انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در آمد. بعدها گاهی او را در جلسههای عمومی انجمن میدیدم که ساکت و بیگفتوگو میآمد، میشنید، رای میداد و میرفت. حتی یکبار پس از مجمع عمومی و گزارش هیات مدیره و بازرسان و انتخابات جدید وقتی میرفت با من خداحافظی کرد و برگهی آچهاری به دستم داد و گفت این برای شماست. وقتی به برگه نگاه کردم تصویری شلوغ و پر از آدم و سرشار از جو جلسهای که پشت سر گذاشتیم بود. برای من او آدم عجیبی نبود ولی «آدم اینجوری» بود.
حتما شما هم دیدهاید که بعضی از شخصیتها و یا اشیای پیرامون ما تبدیل به نشانه و یا سمبل میشوند. نشانهای که به واسطهی آن ما آدمها را میشناسیم و ذهنمان ناخودآگاه بین آن دو رابطه برقرار میکند. مثلا دیدن عصا و کلاه شاپو ما را به چارلی چاپلین وصل میکند. برای من آدم اینجوری مصادف با ضیایی بود و برعکس ضیایی را آدم اینجوری میدیدم. پیشنهاد میکنم مقدمهی آدم اینجوری را بخوانید.
در حقیقت آدم اینجوری کسی است که نمیتواند و نمیخواهد معمولی و مثل دیگران باشد. کودکی است سرشار از سرخوشیهای کودکانه که بزرگترها را به تعجب وا میدارد و در مقابل کارهایی که از سر کنجکاوی و کودکانگی انجام میدهد از او میپرسند: «بچه تو چرا اینجوری هستی؟»
بله و اینجوری بود که آدم اینجوری رفت در جمع نویسندگان کتاب کودک و نوجوان. هرچند او در دههی شصت کتابهای برای کودکان نوشته ولی سطح و سبک آدم اینجوری و کتابهای بعدی او با کتابهای قبلیاش قابل قیاس نیست. ضیایی مرد با سوادی بود. گنجینهای از اطلاعات و دانش و تجربه. اما فکر نمیکنم با هدف نوشتن برای کودکان برای کودکان مینوشت. گمان نمیکنم از روانشناسی و رفتارشناسی کودکان اطلاعات کافی داشت. اما چه شد که جزو نویسندگان این حوزه قرار گرفت؟ قصههایش چه ویژگیهایی داشتند که بچهها با آن ارتباط برقرار میکردند و دوستشان داشتند؟
اصولا تعیین کردن حد و مرز برای آثار خلاقانهی هنری مصادف است با کور کردن چشمههای جوشان تخیل و آفرینش. هنرمند در شرایط آزادی و بی مرزی است که به اوج شکوفایی میرسد و هر چه دایرههای محدود کننده کمتر باشد، اثر از اصالت و بکارت بیشتری برخوردار است. نکته اینجاست که ضیایی در وجودش کودکی و کودکانگی وجود داشت.
در نوشتن برای کودکان چند اشتباه رایج وجود دارد. بعضیها گمان میکنند اگر از دوران کودکی خود بنویسند قصه کودک نوشتهاند. برخی فکر می کنند باید در قصهها دایم به بچهها هشدار و آموزش داد و ادای معلمها را در آورد. بعضیها لودگی و لوسبازی را با کودکنویسی اشتباه میگیرند. درحالی که موقع نوشتن برای بچهها باید مثل بچهها فکر کرد اما بچهگانه فکر نکرد. داستان کودک باید روح کودکانگی داشته باشد و زمانی این اتفاق میافتد که روح کودکانهی نویسنده در اثرش حلول پیدا کند.
ضیایی آزادانه مینوشت و خودش را مینوشت و تصویری از دنیای فکری خودش را به نمایش میگذاشت. نه شعار میداد و نه اهل پند و نصیحت بود. مگر خود بچهها در بازیها و حرفهای روزمرهشان میخواهند کسی را به راه راست هدایت کنند؟ حرفهای بچهها عین خودشان است. ساده و بی حساب و کتاب. عصارهی دنیای بچهها را میتوان در نگاه و طرز تلقی شازده کوچولو دید. موجودی که از سیارهای دیگر آمده و رفتارهای حسابگرانهی انسانها را به چالش میکشد. میبینم که اگزوپری هم شازده کوچولو را برای کودکان ننوشت. مخاطب او همهی انسانها بودند. ضیایی هم اینگونه بود. یک اگزوپری در سرزمین ایران. او حرفهای سادهای داشت که آدمبزرگها درکش نمیکردند اما بچهها به او دست دوستی دادند و قصههایش را از آن خود کردند. در ادامه به چند ویژگی داستانهای او اشاره میکنم.
کاریکاتوری فکر کردن
ضیایی چون کاریکاتور یا به قولی کارتون میکشید یا به عبارتی کارتونکار بود، از این زاویه به سوژههای داستانی نگاه میکرد و نگاه خاص خودش را به داستانهایش سرایت میداد. همانطور که اگر یک استاد فیزیک داستان بنویسد و از دریچه علم و تجربهاش به داستان نگاه کند و تخیل خوبی هم داشته باشد، ممکن است داستانهای علمی تخیلی جذابی بنویسد. وقتی نگاه و نگرش کاریکاتوری ضیایی در نوشتههایش جاری میشود، قصهاش رنگ بوی متفاوتی پیدا میکند. اما زبان کاریکاتور خط است و زبان داستان واژه. کاریکاتوری دیدن و با واژه داستان را ترسیم کردن آفرینش تازهای به دست میدهد. از همین روست که داستانهای کوتاه او مانند تماشای یک صحنهی عمیق و مفرح و تفکربرانگیز است.
به عنوان مثال شاید همه این کاریکاتور یا انواع مشابهاش را دیده باشیم. تابلویی بر دیوار آویخته که منظرهاش دریاست و تابلو کمی کج شده و ازگوشهی تابلو آب چکه میکند. حالا وقتی ضیایی این صحنهی کاریکاتوری را تبدیل به داستان میکند خلق تازه ای صورت میپذیرد. در داستان او میبینیم که راوی میخواهد بخوابد اما صدای چک چک آب نمیگذارد. او بلند میشود و تمام شیرهای خانه را بررسی میکند. و در نهایت متوجه میشود که صدا از تابلوست که آب دریاچهاش در حال خالی شدن است و از گوشهی تابلو سرازیر شده است. او چند کاسه و قابلمه زیر تابلو میگذارد. و با صدای موسیقی ریزش آب در ظروف آشپزخانه به خواب میرود. روز بعد میبیند آب دریاچهی تابلو خشک شده. اما کمکم صدای شرشر آب میشنود و وقتی دقت میکند متوجه میشود آب از چشمهی درون تابلو به دریاچه میریزد تا آن را دوباره پر کند و سناریوی شب قبل تکرار شود.
مثالهایی از این دست زیاد هستند. در نگاهی دیگر باید گفت آدمهای قصههای او کمتر کودک هستند و بیشتر بزرگسالان هستند. اما بزرگسالهایی که کودکانه میاندیشند و رفتاری کاریکاتوری دارند. مثل مردی که میخواهد گنجشکها را بشمارد و در نهایت می فهمد کاری عبث است و خود گنجشکها هم نمیدانند چه تعدادی هستند. یا مردی که میخواهد برگهای درخت را بشمارد. این نگاه کاریکاتوری در معرفی خود نویسنده هم نهفته است. در پشت جلد کتاب «آدم اینجوری» او به خط خودش نوشته: راستش من خیلی بلد نیستم حرفهای جدی بزنم و تنها کار جدی که در تمام عمرم انجام دادهام یکی در سال ۱۳۲۷ شمسی در اوز لارستان جنوب فارس متولد شدهام و دوم این که بقیهی عمرم یا کاریکاتور کشیدهام یا کاریکاتوری فکر کردهام. همین و بس! میبینید که این دوکار هم چندان جدی جدی نبوده.
توجه به صلح و دوستی و طبیعتگرایی
کودکان ذاتاً اهل صلح هستند و با طبیعت مانوس. وجه دیگر کارهای ضیایی که آنها را به دنیای کودکان نزدیک میکند توجه به مسایل عمیق انسانی است. مفاهیمی مثل صلح و همزیستی پایدار و دوست داشتن حیوانات و گیاهان و عشق به زمین و آنچه که در آن میزیَد. او بی آنکه حرفهای قلنبه سلنبه بزند و یا بخواهد قانونی را به کرسی بنشاند از این دغدغهها حرف میزند. مثلاً در قصهی «دوستی پایدار» راوی میگوید گربهام گوشت خیلی دوست دارد، اما موش نمیگیرد. گربهاش در پاسخ این که چرا موش نمیگیری؟ میگوید: «دوره جنگ موش و گربه تمام شده.» راوی سعی میکند قصههای موش و گربه برایش بخواند بلکه رگ غیرتش به جوش بیاید. ولی گربه از او خواهش می کند یواشتر کتاب بخواند مبادا موشها بشنوند، چون تازگیها جنگ بینشان تمام شده و آشتی کردهاند…
یا در داستان دیگری راوی برای مرغها و سگ مرغدانی قصه میخواند. در این میان روباهها هم جذب قصهاش میشوند و او ناچار است قصههایی بخواند که در آن خبری از جنگ حیوانها نباشد و همه راضی بشوند.
ضیایی در قصههایش شازده کوچولووار از رفتارهای ناپسند آدمها انتقاد میکند. او این رفتارها را دستمایه نقد انسانیت فراموش شده قرار میدهد. به عنوان مثال در یکی از قصهها علت قورقور کردن قورباغهها را اینگونه به تصویر میکشد. او میگوید: خیلی سال پیش اولین بار یک آدم یک قورباغه را کشت. بقیه قورباغهها شکایتی بر عیلهاش نوشتند و همهی قورباغههای دنیا هم زیرش را امضا کردند اما آدمها فرصت رسیدگی به این شکایت را نداشتند. برای همین آنها از هر فرصتی برای قورقور کردن استفاده میکنند. این داستان تصویر خیلی خوبی هم داره یعنی قورباغههایی که یک شکایت بزرگ را در دست دارند و به شما زل زدهاند.
ساده فکر کردن و ساده نوشتن
امروزه که سایهی مدرنیسم بر همهی هنرها گسترش یافته و تجربههایی هم در داستاننویسی برای کودکان ثبت شده، هیچ چیز مثل خواندن داستانهایی با بافت ساده کودکان را سر ذوق نمیآورد و داستانهای ضیایی این ویژگی را دارد. او ساده است ، مثل خود زندگی مثل فکرها و حرفهایش و همین سادگی در طرح قصه و سادگی در بیان قصههاست که داستانهایش را همهفهم کرده است. این سادگی هم در طرح داستانهایش وجود دارد و هم در اندیشه و زبان داستانها. او طوری داستانهایش را تعریف میکند که خواننده دنبال اما و اگرها و روابط علی و معلولی نباشد و در همان ابتدا فانتزی نهفته در داستان را میپذیرد و باور میکند.
در بارهی داستانهای او حرفهای زیادی میتوان گفت. اما هدف این جلسه پرداختن کامل به این مقوله نیست و انتظار از منتقدان و پژوهشگران میرود که به زاویهها و ویژگیهای داستانهای او بپردازند.
در خاتمه باید گفت افسوس که دست شوخ روزگار، با شوخی ناجوانمردانهای او را از ما جدا کرد. به هرحال او آمده بود تا به اندازهی سهم خودش بر جهان هستی تاثیر بگذارد. کسی نمیداند او چه اندازه تاثیر گذاشته. هیچ مهم هم نیست این اندازه گیری حسابگرانه. مهم این است که او یک آدم اینجوری بود و اینجوری زندگی کرد و همینجوری هم ما را ترک کرد.
یادش به خیر
12 بهمن 1395