جلسهی نوجوانان دوچرخهای با فرهاد حسنزاده، نویسندهی «این وبلاگ واگذار میشود»
در یک روز گرم تابستانی، پنج نوجوان و یک نویسنده دور یک میز جمع شدهاند و دربارهی یک کتاب نوجوان حرف میزنند.
بابهمن ایلاتی (۱۹ ساله)، حانیه سلیمانی (۱۸ ساله)، نیلوفر شهسواریان (۱۸ ساله)، غزل محمدی (۱۶ ساله) و سروش نیرومند (۱۸ساله) نشستهایم روبهروی فرهاد حسنزاده تا از رمان جدیدش بگوییم. حرف زدن از کتاب «این وبلاگ واگذار میشود» با صحبت در مورد فرم و زبان شروع میشود.
فرم وبلاگی این کتاب، نوجوانان را جذب کرده است. هر فصل این کتاب پستی از یک وبلاگ است، وبلاگ درنا، دختر نوجوانی که با خواندن یک دفترچهى خاطرات قدیمی تصمیم میگیرد داستانی را در وبلاگش منتشر کند و نظر خوانندگان این داستان را بداند. اگر دوست دارید کامنتهای دوستان دوچرخه و توضیحهاى نویسنده را در مورد این ایده بخوانید، با ما همراه شوید:
نوشته شده توسط مریم محمدخانى، ۲۸ مرداد ۱۳۹۲، ساعت ۱۶: ۱۵
حانیه: چیزی که در این کتاب مرا جذب کرد، فرمش بود. کتاب، فرم خیلی جالبی دارد. اینکه از قالب وبلاگ استفاده کرده و حتی کامنت هم دارد، به نظرم تریپ جالبی بود! نویسنده زبان بچههای نسل ما را شناخته. هرچند وقتی درنا از زبان خودش حرف میزند، گاهی خیلی در این زبان افراط میشود و باورپذیر نیست.
غزل: اما من احساس میکنم همکلاسیهای من اینجوری حرف میزنند و باورش میکردم.
حسنزاده: من خودم با اینترنت خیلی سر و کار دارم و با ادبیات وبلاگی که خودش یک زبان شده آشنا هستم، زبانی که غلطهای املایی و نگارشی و… هم دارد. البته من نمیخواستم به این سمت بغلتم، میخواستم زبان صیقل خوردهای باشد که فضای وبلاگ را القا کند.
سروش: من بهعنوان یک مخاطب معمولی فکر میکنم باید مرزی بین وبلاگنویسی و کتابنویسی باشد. موقع کتاب خواندن دلم میخواهد کتاب بخوانم نه وبلاگ… اینجا بهنظرم خیلی وبلاگی شده. شما زبان مخاطبتان را خوب میشناسید، اما بعضی جاها افراط شده.
نیلوفر: وقتی شروع به خواندن کردم دیدم دارم دو داستان را میخوانم، یک داستان که مهمتر است و یک داستان فرعی. این بهنظرم جالب بود.
سروش: بهنظر من با انتخاب این قالب نویسنده بسیاری از مخاطبانش را از دست میدهد، مخاطبانی که با اینترنت آشنایی زیادی ندارند.
بهمن: من خودم خیلی وبلاگی و اینترنتی نیستم، اما مشکلی با خواندن این کتاب نداشتم.
غزل: اتفاقاًفکر میکنم این تنوع باعث جذب مخاطب میشود. حالا ممکن است تعداد کمی را هم از دست بدهد که در مورد هر کتابی اتفاق میافتد.
حسنزاده: یک نویسنده دوست دارد عرصههای جدیدی را تجربه کند، نیاز دارد حرفهای جدیدی بزند و برای این کار از قالبهای گوناگونی استفاده میکند. مثل خاطرهنویسی، نامه و… من آنقدر خودم را درگیر وبلاگ نکردم که اگر کسی با وبلاگ آشنا نباشد چیزی را از دست بدهد. در هر صورت هنگامیکه نویسنده نوگرایی میکند قطعاً بعضیها هستند که ارتباط برقرار نمیکنند. مهم لذت بردن خود نویسنده است از کار جدیدی که کرده.
بعد از اینکه با بهمن، حانیه، نیلوفر، غزل و سروش در مورد فرم کتاب حرف زدیم و صحبتهای نویسندهی «این وبلاگ واگذار میشود» را هم شنیدیم، میرویم سراغ زال. زال کیست؟ شخصیتی که درنا دربارهاش مینویسد… دربارهی زال و عشق قدیمیاش… درنا به گذشتهی زال برمیگردد و داستان او و فریبا را برای ما روایت میکند. داستان پسر نوجوانی که خانوادهای ندارد و در یک پرندهفروشی کار میکند. داستان یک کلیدکه سالها دست زال ماند چون فکر میکرد یک روز فریبا و خانوادهاش برمیگردند و کلید خانهشان را از او میخواهند…
نوشته شده توسط مریم محمدخانى، ۲۸ مرداد ۱۳۹۲، ساعت ۱۷: ۱۳
نیلوفر: من فکر میکردم کتاب مثل کارهای قبلی آقای حسنزاده، شخصیت محور باشد، اما حادثه محور بود و کمتر با شخصیت زال همزادپنداری میکردیم. اگر میشد بیشتر در مورد شخصیتها بدانیم خیلی خوب بود.
بهمن: ولى به نظر من شخصیت زال خوب پرداخت شده بود. میتوانم بگویم اتفاقات هم اتفاقات جذابی بود، یعنی هم شخصیتمحور بود و هم حادثهمحور.
غزل: من هم با نیلوفر مخالفم، بهنظرم شخصیتها و احساساتشان خیلی ریز به ریز توصیف شده بود…
حانیه: البته بهنظر من شخصیت فریبا خیلی خوب درنیامده بود.
غزل: آخر فریبا کار خاصی انجام نمیدهد، فقط حس زال نسبت به او گفته میشود.
حانیه: در آن سن، احساس زال نسبت به فریبا طبیعی بود. تصویری که زال از فریبا میدهد، یک تصویر خیلی خوب و رؤیایی است.
سروش: من اصلاً فریبا را در داستان ندیدم!
حسنزاده: فریبا کمرنگ است چون فریبایی است که فقط زال از او حرف میزند و بسیاری از این چیزهایی که از او میگوید در ذهن زال میگذرد و دنیای خودش را دارد.
سروش: هیجان مهمترین فاکتور نوجوانی است، منظورم از هیجان نقطهی اوجی است که پیشبینی نمیشود و روند داستان را عوض کند. کتاب، این هیجان را نداشت. مثلاً بعضی جاها خواندن گویش جنوبی شخصیتها سخت است و ریتم داستان را کند میکند و از هیجان آن هم کم میشود.
همشهری، دوچرخهی شمارهی ۷۱۱
عشق های این طوری را نمی فهمم…اصلا خوشم نمی آید…یعنی فکر می کنم اسم این جور احساس های بچگانه را نمی توان عشق گذاشت و برایم باور پذیر نیست که کسی برای همچین عشقی سال ها انتظار بکشد. ولی با همه ی این حرف ها عشق لطیفه را دوست داشتم چون خیلی غریبانه بود…خیلی.
نوع روایت داستان خوب بود. خود داستان خوب بود. شخصیت ها خوب بودند…کلا خوب بود در حد سه و نیم ستاره و نیم ستاره هم برای این که خیلی وقت بود رمان نوجوان نخوانده بودم و حس نوستالژیش چسبید.
پی نوشت: لهجه جنوبی را خیلی دوست دارم:))