خوب و صمیمانه. مثل خودشان. یک دورهمی ساده و دلپذیر بود. کتابفروشی نشر افق خیابان انقلاب، کنار سینما سپیده. مهدی حجوانی و آتوسا صالحی و هاشمینژادها (پدر و پسری) و دوستان دیگری که با نشر افق همکاری میکنند. اولش پرسشها و پاسخهای گپآمیز داشتیم که خب البته کمی با نمک طنز و شوخی همراه بود. درباره زیروبالای جایزهی اندرسن و کلاً جوایز جهانی و درباره ایدههای طنزآمیز کتاب و کودک درون و کودک بیرون و توصیههایی به نویسندگان نوجوان. یکی از بچهها هم بخشی از کتاب «جشنتولد پردردسر» را خواند. بعد مسابقه داستان نویسی بود و نقاشی. بچهها و بزرگترها ادامهی داستانی را نوشتند که از کتاب «جنازه با اجازه» انتخاب شده بود. آنهایی هم که دل و دماغ نویسندگی نداشتند با کاغذ و قلم، نشسته و ایستاده تصویر مرا نقاشی کردند بلکه بتوانند جایزهای چیزی بگیرند. هیچ کدام از نقاشیها شبیه فرهاد حسنزاده نبود. یکی شبیه صمد بهرنگی بود، یکی شبیه هوشنگ گلشیری، یکی شبیه مهدی اخوان ثالث…
بعد هم کیک به سرعت از راه رسید و رفت روی میز. کیکی که تصویر روی جلد کتاب «جشن تولد پردردسر» را داشت. جلالخالق! تصویر جلد کتاب رفته بود روی کیکی به آن بزرگی. ترسیدم مبادا دستپخت آقای قناد بهتر از دستپخت نویسنده باشد، ولی با این که خوشمزه بود به پای خود کتاب نمیرسید. در کنار کیک هم هدیه داشتم. یعنی تیشرت و لیوانهایی که مزین به تصویر کتابهای (۱+۵) بود. به همین شیرینی. خداییش آدم دلش نمیآمد آن کیک خوشگل را ببرد. انگار داشتی چاقو میزدی به قلب کتاب. ولی چارهای نبود. صدای شرشر بزاق بعضیها از چپ و راست به گوش میرسید. بزرگترها از بچهها شکموتر بودند. در نهایت کیکها خورده شد و کتابها امضا شد و خاطراتمان در دوربینها ثبت شد.