آن روز من هم عصبانی شدم و با تمام سلولهای وجودم فهمیدم که مامان خیلی حرف میزند. حرف زدن مامان اولش قشنگ است و آدم خوشش میآید ولی هرچه جلوتر…
ادامه مطلب◊ فرهاد حسن زاده…
ادامه مطلبشنبه ای خاطرههای تلخ و شیرین همراه شوید با خودنویسم زیرا که با این جوهر خونین باید که شما را بنویسم… باید که شما را بنویسم حالا که میخواهم این…
ادامه مطلبهشدار! این خاطرات که خیلی شخصی و بینهایت خصوصی است، خواهشمند است آن را نخوانید. این خاطرات که با خون دل نوشته شده هر کس آن را بخواند یا روز…
ادامه مطلبچه گل خوش بويي! سوراخ هاي دماغ آدم باز مي شود. گل را مي چرخانم و گلبرگهايش را نگاه مي كنم. چه گل خوش رنگي! زرد و صورتي، دوباره بويش…
ادامه مطلب(از کتاب در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود) روزی از روزهای روزگار، روباهتر و تمیزی از صحرا میگذشت. یک مرتبه چیز آشنایی دید. کلاغ سیاهی بر…
ادامه مطلبتوی جنگلستون تازگیها یک رستوران باز شده که خیلی تازگی دارد. خدا قسمت کند شما هم دهان به این رستوران بگذارید. یک روز حلزون شاخ آویزون سلانه سلانه رفت به…
ادامه مطلب