داستان (نوجوان)

جزیره‌های پنبه‌ای | از کتاب کنار دریاچه نیمکت هفتم نمی‌دونم همه چیز یکهو عوض شد یا ذره‌ذره که من نفهمیدم. عینهو عقربه کوچیکه‌ی ساعت که هرچی بهش زل بزنی نمی‌تونی…

♦ داستان کوتاه وقتی بابا برایم یک تفنگ خرید، اولش خوشحال شدم. بعد نگاهش کردم و گفتم: «حالا باهاش چی‌کار کنم؟» بابا گفت: «تفنگ دوست نداری؟» مامان گفت: «آخی! نازی……

بوی چوب سوخته همه‌جا پیچیده بود. همه‌جا، تمام دشت، حتی چاهی که بیژن در آن زندانی بود. بیژن عطر شاخه‌های شعله‌ور را حس می‌کرد. مثل نابینایی که چشمِ دیدن ندارد،…

شنبه ای خاطره‌های تلخ و شیرین همراه شوید با خودنویسم زیرا که با این جوهر خونین باید که شما را بنویسم… باید که شما را بنویسم حالا که می‌خواهم این…

چه گل خوش بويي! سوراخ هاي دماغ آدم باز مي شود. گل را مي چرخانم و گلبرگهايش را نگاه مي كنم. چه گل خوش رنگي! زرد و صورتي، دوباره بويش…

 حتی یک نقطه هم روی کاغذ نگذاشتم. حتی یک کلمه جغرافی هم نخواندم. خواندن!؟ حتی لای کتاب را هم باز نکردم، چه برسد به خواندن. روشنک و فرشته هم همین طور،…

ايستاده ام روي يك مين. باور كردني نيست، مسخره است؛ ولي با يك پا ايستاده ام روي نقطه ي مرگ خودم و با پاي ديگرم، دور خودم مي‌چرخم؛ مثل يك…

زیر پل دو تا نوشابه‌ی تگری می‌خوریم و راه می‌افتیم. جاده صاف مثل کف دست است. باد هم که پشتمان است. یک پشته از خرمشهر تا آبادان نیم ساعته، دو…