آن روز من هم عصبانی شدم و با تمام سلولهای وجودم فهمیدم که مامان خیلی حرف میزند. حرف زدن مامان اولش قشنگ است و آدم خوشش میآید ولی هرچه جلوتر…
ادامه مطلبسيب خوش اشتها آدم به سيب نگاه كرد و آب دهانش را قورت داد. سيب به آدم نگاه كرد و آب دهانش را قورت داد. آدم با خودش فكر كرد:…
ادامه مطلبجزیرههای پنبهای | از کتاب کنار دریاچه نیمکت هفتم نمیدونم همه چیز یکهو عوض شد یا ذرهذره که من نفهمیدم. عینهو عقربه کوچیکهی ساعت که هرچی بهش زل بزنی نمیتونی…
ادامه مطلب♦ داستان کوتاه وقتی بابا برایم یک تفنگ خرید، اولش خوشحال شدم. بعد نگاهش کردم و گفتم: «حالا باهاش چیکار کنم؟» بابا گفت: «تفنگ دوست نداری؟» مامان گفت: «آخی! نازی……
ادامه مطلب◊ فرهاد حسن زاده…
ادامه مطلبشنبه ای خاطرههای تلخ و شیرین همراه شوید با خودنویسم زیرا که با این جوهر خونین باید که شما را بنویسم… باید که شما را بنویسم حالا که میخواهم این…
ادامه مطلبچه گل خوش بويي! سوراخ هاي دماغ آدم باز مي شود. گل را مي چرخانم و گلبرگهايش را نگاه مي كنم. چه گل خوش رنگي! زرد و صورتي، دوباره بويش…
ادامه مطلبحتی یک نقطه هم روی کاغذ نگذاشتم. حتی یک کلمه جغرافی هم نخواندم. خواندن!؟ حتی لای کتاب را هم باز نکردم، چه برسد به خواندن. روشنک و فرشته هم همین طور،…
ادامه مطلب