فقرا و رفقا و چندتا نقطه/ داستاني از كتاب «هويجبستنی» جلوی در بیمارستان شلوغ بود. یعنی جای پارک پیدا نمیشد. به مامان گفتم: «برو جلوتر شاید گیرت بیاد.» رفت جلوتر…
ادامه مطلبتلق تلق يكنواخت دوچرخه بود و خاطرههاي بيدار شونده سر هر كوچه و خياباني، او بود و كامل. كامل بود و او. جايي كه با هم بستني يخي ميخوردند، دكهاي…
ادامه مطلبمقدمهای بر یک داستان خفن سلام میشه اینجوری شروع کرد: من درنا هستم. ۱۶ سالمه و عضو کتابخونهی کانون پرورش فکری هستم. داستان مینویسم و مثل ملخ کتاب میخورم… نه.…
ادامه مطلباز سایت دربست وبلاگ خیلی وقت بود این کتاب در قفسه ی کتاب آسمان داشت خاک می خورد و هیچ کس نمی خریدش. نمی دانم چرا توی این چند وقت…
ادامه مطلب♦ عشق های این طوری را نمی فهمم…اصلا خوشم نمی آید…یعنی فکر می کنم اسم این جور احساس های بچگانه را نمی توان عشق گذاشت و برایم باور پذیر نیست…
ادامه مطلب