سفر که میروی
عکسها میآیند تا جای خالیات را قاب کنند و…
نمیتوانند
سفر که میروی
کتابهایت در قفسههای تنگ کتابخانه
بیقرارند و هیورق میخورند
میخواهند جای لبانت قصه بگویند و…
نمیتوانند
سفر که میروی جزیره دیوانه میشود
دریا پیچیده در توفان بغض و درد
مشت بر اسکله میکوبد
و ماهیهای دلتنگ
به گوش صدفها
میخواهند رازت را بگویند و…
نمیتوانند
سفر که میروی
چراغها را خاموش نکن
شاید شاعری
شاید عاشقی
تکیه بر سایهاش
رو به ماه ایستاده باشد.
- برای عباس عبدی که بخشی از روزهایم به دوستیاش تکیه داشت و افسوس که دیگر ندارد.