يادداشتي بر كتاب «عقربهاي كشتي بمبك»
♦ فریبا دیندار
دروغ چرا، اول اولش که کتاب را خریده بودم، نه از نوجوانهای روی جلد خوشم آمده بود نه از اسم کتاب. فکر میکردم این هم از آن دسته کتابهایی است که زود خستهام میکند. نمیدانم چرا گاهی اینطور میشوم، پیش از شروع کردن یک کتاب هزار و یک جور خیالبافی میکنم درباره کتاب، درباره داستان و شخصیتهایی که هنوز هیچ چیز ازشان نمیدانم. کتاب را لابد به این دلیل خریده بودم که اسمش را خیلی جاها خوانده بودم: “عقربهای کشتی بمبک!” تازه تلفظ درست “بمبک” را هم نمیدانستم.
-
یکی از اخلاق های خوب یا بد من همین است که وقتی شروع به خواندن کتابی میکنم، تا به صفحه آخر نرسم رهایش نمیکنم. از این کارها هم بلد نیستم که چند صفحه را یکی کنم. یک جور وسواس دارم توی خواندن. زیر جملههای قشنگ خط میکشم و سعی میکنم شخصیتها را مو به مو بشناسم.
همین شروع کتاب تمام تصورهای پیشین من را خراب کرد و چه خوب، که خراب کرد، انگار نویسنده از همان صفحه اول تکلیفم را با خودم مشخص کرد که با یک داستان تکراری یا خسته کننده روبهرو نیستم. “خلو” با دوستانش “ممدو”، “شکری” و “منو” جایی ایستاده بودند و به لهجه زیبای جنوبی حرف میزدند. خلو پسرک نوجوان کتاب را میگویم که بعد از ماجراهایی که پشت سر داشته، تصمیم گرفته کتابی بنویسد و این شده که حرفهایش را برای آقای حسنزاده (نویسنده کتاب) تعریف میکند.
خلو از همان صفحه اول دستش را میگذارد روی دهان و بینیام و میگوید: “صدایت در نیاید.” و من در تاریکی نیمه شبِ اتاقم مچاله میشوم و میگویم شما کارآگاه بازیتان را کنید، من جیکام هم در نمیآید. خلو از همان صفحه اول نفس مرا بند میآورد با کارهایش. هیجان زده ام میکند و همین میشود که تا صبح، خواب به چشمهایم نمیآید.
خلو پسر نوجوانی ست که کارش شستن سنگهای قبرستان است و سردسته باند عقربهای کشتی بمبک. یک باند چهارنفره که بر خلاف اسمشان، خطرناک نیستند. خلو خودش میگوید:
باند عقرب
«ما برای خودمان یک باند درست کرده بودیم. باند عقرب. بالاخره هر کس توی این دنیا یک دلخوشیای دارد. دلخوشی خیلی خوش ما پاتوقمان بود که خیلی با حال بود. راسیاتش ما یک کشتی داشتیم که مال خودمان بود. اسمش را نهاده بودیم، بَمبَک. روزهای وسط هفته که کار و کاسبی خراب بود و از مردهها چیزی نمیماسید، میرفتیم بمبک و صفا میکردیم. بمبک یک لنج چوبی بیصاحب بود که لنگر انداخته بود به امان خدا کنار شط بهمنشیر. یعنی بیصاحب بیصاحب هم نبود. خبر داشتیم که مال عبدالرحمن بنیقوچ بود که شنیده بودیم بهخاطر آدمکشی افتاده زندان. آن هم زندان ابد. ما هم از صدقه سری زندان ابد آن آدمکش، صاحب یک کشتی بودیم که نه موتور داشت، نه بادبان. فقط بهترین جای دنیا بود برایمان.»
خلو، پسرک ساده و شوخ طبعی است که با لهجه شیرین آبادانیاش ماجراهایی را که با دوستانش پشت سر گذاشته، تعریف میکند. داستانی که هم غمگین و تلخ است و هم خندهدار. خلو همان قدر که بلد است من را با حرفها و کارهایش بخنداند، بلد است چیزهایی بگوید که اشک تو چشمانم حلقه بزند و بغض راه گلویم را ببند. درست مثل وقتهایی که از رابطهاش با پدر معتادش حرف میزند:
راز
«همیشه دلم می خواست مثل دو تا آدم حسابی، از همین پدر و فرزندهایی که توی فلیمها دیده بودم، بنشینم و حرف بزنیم. دلم میخواست بدانم چی به چی است و ما کجای این روزگار هستیم. دلم میخواست از رازی که در سینه داشتم و داشت خفهام میکرد حرف بزنم. فکر میکردم آدم یا نباید راز داشته باشد، یا اگر هم داشته باشد نباید توی سینه نگه دارد. فکر کردم راز هم مثل گاز است و شاید آدم را خفه کند.»یا وقتی از بُتُل حرف میزند، جز خنده کار دیگری نمیتوانم انجام بدهم. فقط باید مراقب باشم صدای خندههای نیمه شبم کسی را بیدار نکند:
من و کیوان
«قرار بود من و کیوان سوژه را زیر نظر بگیریم و شناسایی کنیم که کی می رود سرکار، کی برمیگردد کجاها میرود و با چی میرود و از همین چیزها. اسم سوژه را هم گذاشته بودیم بُتُل خان. بتل که میدانی چیه؟ همان سوسک مستراح که شاخهای بلندی دارد. من که هیچ وقت از این سوسکهای بتلی خوشم نمیآمد. نه این که ازشان بترسم، ریختشان حالم را به هم میزد. همیشه توی مستراح مزاحم فکر کردنم میشدند. یا عینهو هلیکوپتر میچسبیدند به سر و صورتم یا از پرو پاچهام بالا می رفتند. معلوم نیست خدا منظورش از آفریدن آنها چی بوده. ننهی خدابیامرزم از بتل نه میترسید و نه چندشش میشد. برعکس خواهرام که تا بتل میدیدند آن قدر جیغ میکشیدند که انگار تمساح و سوسمار دیده اند. ننه ام حتی دلش نمی آمد سوسک ها را بکشد. آن ها را توی مشتش میگرفت و می انداخت توی کوچه و بعد دستش را آب میکشید.»خلو پسرک شوخ طبع تنهاییست که جز پدر معتادش و چهار دوستش که همان اعضای باند عقرب هستند، کسی را ندارد. خودش میگوید خواهرهایش هم یک شهر دور هستند و همین دور بودن، مثل نبودن است. و در طول ماجرایی با پسرک نوجوان دیگری به نام کیوان آشنا میشود. حالا خلو که سر دسته باند عقرب های کشتی بمبک است، با اعضای باند، در دوران انقلاب در سال 57 و در آبادان، به کمک کیوان که پدرش توسط عوامل ساواک دستگیر شده با هم نقشهی آدم ربایی می کشند!
خلو غمها و شادیها را کنار هم می چیند و حرکت های اعتراضی مردم را در آبادان سال 57 با طنز شیرینی که مخصوص خودش است، تعریف میکند و با ماجراها و دیالوگهای زیبایش خواننده را پای حرفهایش مینشاند و جوری قصه اش را تعریف می کند که از حرف هایش خسته نشوی.
خلو سیر تا پیاز ماجراهایش را تعریف میکند و ان قدر خوب و شیرین آن سالهای دور را به تصویر میکشد که جایزه “کتاب تقدیری سال” را به او میدهند. حالا لابد جایزه اش را گذاشته روی طاقچه و هر روز به پدرش می گوید: “به مو افتخار کن!” و از شنیدن خبر این که داستانش دارد به چاپ سوم میرسد، در پوست خودش نمی گنجد.
کتاب که تمام میشود، دیگر نوجوان های روی جلد را میشناسم، این نارنجی روی جلد را که گرمم میکند و آن دخترک نگران را که معلوم نیست به کدام نقطه نگاه میکند. حالا نه تنها این کتاب یکی از دوست داشتنیترین کتابهای کتابخانهام است، که خواندن آن را به همه پیشنهاد میکنم که فرصت آشنایی با خلو و خندیدن با حرف ها و کارهایش را از دست ندهند.