فرهاد حسن زاده در گفتوگویی صمیمی با ماهنامهی داروگ
شما خیلی قصه و داستان نوشتهاید چرا نوشتههای شما اینقدر جورواجور و متنوع هستند؟
ادبیات کودک و نوجوان خیلی گسترده است و گونههای مختلفی را دربر میگیرد و شامل گروههای سنی مختلف هم میشود. من برای گروههای سنی کودک، نوجوان، خردسال، و بزرگسال داستان کوتاه، رمان، شعر، نوشتههای طنزآمیز و زندگینامه چیزهای دیگری نوشتهام. به جز اینها بازنویسی و بازآفرینی ادبیات کهن هم کردهام. باید بگویم هم اهل تنوعطلبی هستم و هم نوعی عطش در من هست که همیشه دوست داشتهام تمام قالبها و گونهها را تجربه کنم.
بعد از گذشت این همه سال و امتحان کردن کارها و سبکهای مختلف، دوست دارید کدام سبک خط اصلی کارهای شما باشد؟
با رمان دمخورتر هستم. البته این را الان میگویم شاید در آینده نظرم عوض شود. رمانهای اخیرم «هستی»، «زیبا صدایم کن» و «این وبلاگ واگذار میشود» را مخاطبان دوست داشتند و خودم را هم راضی کرده. شاید دلیلش زندگی نهفته در این آثار باشد، به هرحال نویسندهها با نوشتن هر رمان تکهای از وجود و نهانگاه خودشان را ادبیات میبخشند. این رمانها و کارهای دیگرم حاصل ته نشین شدن سالها تجربه، زندگی در شرایط سخت، خواندن و نوشتن و درک دنیا و سلیقه نوجوانان و کودکان و دغدغههای شخصی خودم بوده است.
خیلیها شما را با عنوان نویسنده طنز میشناسند، خودتان چه فکر میکنید؟
برای من طنز نوشتن موضوعی چندان جدی نیست. طنز را در کنار کارهای دیگرم به عنوان بخشی از کل هنر نوشتن و به عنوان مکمل میدانم. از یک سو به نظرم با طنز میشود حرفهایی زد همه را به فکر وادار کند و درست و نادرست را برجسته کرد. از سویی طنز را به عنوان یک چاشنی برای مطرح کردن مسایل جدی و غمانگیز در داستانهایی که برای بچهها مینویسم به کار میبرم. مثلاً رمان «هستی» به موضوع جنگ که یک موضوع تلخ و جدی است، میپردازد. استفاده از طنز برای این کار نوعی چاشنی محسوب میشود. یا رمان «زیبا صدایم کن » هم درونمایهی تلخی دارد و من با انتخاب عنوانهای طنز برای فصلها یا بیان صحنههایی که بار طنز دارند کوشیدهام دنیای خاصی ایجاد کنم بین خنده و گریه.
در کتابهایتان درباره محیط زیست هم نوشتهاید؟
بله، برای گروه سنی کودکان یک مجموعه 12 جلدی کتاب با موضوع مصرف بهینه آب در خانواده نوشتهام که قرار است انتشارات فنی ایران آن را منتشر کند. قبل از این هم در سال 78 یکی از رمانهایم به نام «کلاغ کامپیوتر» منتشر شد که مضمونش محیط زیستی بود. البته در آن زمان مسائل محیط زیست به اندازه الان مطرح نبودند.
البته فکر میکنم حتما نباید یک موضوع را به صورت کاملا سفارشی نوشت، یعنی فکر کنیم که در مورد فلان موضوع یا مشکل، داستان بنویسم. این سفارش باید از درون نویسنده باشد. یعنی نویسنده به چیزی باور داشته باشد و همین باور مثل خون در همه جای کارش جاری باشد و آن نوشته رنگ جوششی به خود بگیرد نه کوششی.
چرا شما تصمیم گرفتید نویسنده نوجوانان باشید؟
راستش نمیدانم، ولی یک جورهایی انگار من انتخاب نمیکنم که برای کدام گروه سنی بنویسم. سوژه داستان خودش به سراغم میآید و من شروع به نوشنتنش میکنم. بیشتر وقتها تعیین نمیکنم برای چه مخاطبی بنویسم، چون این مرزبندی محدود کننده است. راه تخیل و آزادی نوشتن بسته میشود. حتی خود عنوان ادبیات کودک و نوجوان هم یک چارچوب محدود کننده برای ذهن خلاق هنرمند ایجاد میکند. من بسیاری اوقات ابتدا مینویسم و موقع بازنویسی است که گروه سنی را انتخاب میکنم. اما احساس میکنم بین گروههای سنی مختلف، با نوجوانان احساس نزدیکی بیشتری دارم. یک زمانی فکر میکردم در زمان نوجوانی خودم فریز شدهام و همه چیز را از نگاه یک نوجوان میبینم.
چرا این اواخر همۀ شخصیتهای اصلی کتابهای شما دختر هستند؟
بله (با خنده)، فکر میکنم باید برای کشف این موضوع پیش یک روانشناس یا روانکاو بروم و ببینم چرا این طور است!
شاید. خودتان هم فقط فرزند دختر دارید؟
اتفاقاً دو تا پسر دارم. جدا از دلایل روانشناسانه فکر میکنم در کشور ما تبعیضهای زیادی بین دخترها و پسرها وجود دارد. جامعه مردسالار است و نقشهای اصلی به پسرها داده میشود در عرصههای مختلف اجتماعی دخترها کمتر دیده میشوند و نتوانستهاند خود واقعیشان را نشان دهند. در ادبیات هم شاهد بازنمایی این معضل هستیم. از سویی دخترها بیشتر از پسرها اهل خواندن ادبیات هستند و به نوشتههایی که چهرهی خوبی از آنها نشان دهد، واکنش خوب نشان میدهند و این بازخورد برای من مشوقی است که باز هم به آنها بپردازم.
آقای حسن زاده خداوکیلی شما اگر الان نوجوان بودید، با وجود این همه بازی کامپیوتری و شبکههای اجتماعی در فضای مجازی، سراغ کتاب خواندن میرفتید؟
خُب قبول دارم که کتاب خواندن در این فضا سختتر شده است. ولی با شناختی که از خودم دارم، باید بگویم بله من اگر در این زمان هم نوجوان بودم کتاب میخواندم. در هرحال من آدم درونگرایی هستم و آدمهای درونگرا بیشتر با شعر و داستان و کلا کتاب خواندن روزگارشان را سپری میکنند.
کتابهای شما از نظر فضا و گویشها خیلی آبادانیاند. شما در کل چند سال در آبادان بودهاید؟
من از لحظهی تولد تا سن 17 سالگی در آبادان بودم که بعدش جنگ شد و آواره شدیم. میدانید که تجربه و محیط کودکی و نوجوانی تاثیر جدی و ماندگار بر ذهن و شخصیت افراد میگذارد.
آیا شرایط آن سالها و جنگ و مهاجرت در نویسنده شدن شما و داستانهایی که نوشتهاید اثر داشته است؟
البته. در دوران بلوغ که من از نوجوانی به جوانی میرسیدم، دو تا اتفاق خیلی مهم در کشورمان افتاد: اول پیروزی انقلاب و بعد هم شروع جنگ ایران و عراق. من هم مثل خیلیها این اتفاقها را با چشم خودم میدیدم و درگیرش بودم. از آن طرف هم معمولاً مسائل حاد اجتماعی میتوانند دستمایه خوبی برای نوشتن رمان باشند.
سالها در جایی زندگی میکردم که مهاجرین خوزستانی زیاد بودند. من چند سال در اردوگاه مهاجرین در پولادشهر اصفهان با برادرم زندگی میکردم. در آنجا بازارچهای بود به نام بازارچه مهاجرین که ما هم در آنجا مغازه سمبوسه فروشی داشتیم و به همین خاطر خیلی با خوزستانیها دم خور بودیم. خاطرات آن دوران در لایههای پنهان ذهن من رسوب کرده و موقع نوشتن ناخودآگاه به آنها بر میگردم.
شما در کتابهایتان از لهجه و حتی جمله بندی آبادانی زیاد استفاده میکنید. فکر میکنید آبادانی یک زبان بینالمللی است که همه بچهها باید بلد باشند؟
من لهجه را به شکلی حساب شده به کار میبرم تا بتوانم برای داستانم در جنوب فضاسازی بکنم. چون اگر فضاسازی نشود، مخاطب در مکان و زمان قرار نمیگیرد. اما خوشبختانه بچهها با فهم لهجه در کتابهایم نه تنها مشکلی نداشتهاند بلکه لهجه را جزو محاسن کارم میدانند و دوستش دارند. به گونهای که یکی از کتابدارهای کانون میگفت بچههایی که «هستی» را خواندهاند، در کتابخانه آبادانی حرف میزنند. انگار دارند جملههای یک سریال را بازگو میکنند.
این که میگویند آبادانیها لاف میزنند، درست است؟ آیا آبادانیها واقعاً لافند؟
(خنده) نه من فکر میکنم این جزو ویژگیهایی است که دیگران برای آبادانیها ساختهاند و انگار آبادانیها هم خودشان آن را باور کردهاند. در مورد لاف زدن آبادانیها یک بار مطلبی خواندم که فکر میکنم درست باشد. در آن مطلب گفته شده که یک زمانی در آبادان امکانات زندگی برای کسانی که از شهرستانها و روستاها برای کار در شرکت نفت میآمدند، خیلی خوب بود. مثلاً دومین فرودگاه بینالمللی ایران در آبادان بود. خیابانها آسفالت شده بودند یا ماشینهای خارجی زیاد بود و شهر مملو بود از باشگاه و سینما و جاذبههای دنیای مدرن. وقتی مردم میرفتند به شهرهای خودشان و این چیزها را برای خانواده و اطرافیان تعریف میکردند، آنها میگفتند برو بابا! تو از وقتی رفتهای آبادان لاف میزنی. این لاف که میگویند ریشه در واقعیت تاثیر جامعه مدرن در شهر ما و ناباوری جامعهی توسعه نیافته شکل گرفته است.
به هر حال شما نزدیک 20 سال است در تهران زندگی میکنید، هنوز هم نمیخواهید از فضای آبادان و لهجه آبادانی بیرون بیایید؟
ضمن توجه به مسایل بومی و ارادت به منطقهای که در آن ریشه دارم، در عین حال دوست ندارم کارهایم به ورطهی تکرار بیفتد، برای همین هم بعد از رمانهای «عقربهای کشتی بمبک» و «هستی» و «این وبلاگ واگذار میشود» که فضایشان جنوب و جنگ است، کتاب «زیبا صدایم کن» را نوشتم که کاری کاملاً تهرانی است و شهر تهران یکی از عناصر اصلی آن است.
در جایی گفته بودید که وقتی در نوجوانیتان احساس کردید میتوانید بنویسید وارد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدید. الان هم با کانون ارتباط دارید. به نظر شما کانون روی شما و فضای کودکی چه تاثیری داشته است؟
همکاری الان من با کانون در حد انتشار کتاب و گاهی حضور به عنوان کارشناس است. در کشور ما آموزش و پرورش و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دو سازمانی هستند که به طور مستقیم با کودک و ذهن او ارتباط دارند. همواره در کانون (برعکس مدارس) خود بچهها انتخاب میکردند که چه کار کنند و مطابق علاقهشان هنر یا رشتهای را انتخاب کنند. فلسفه وجودی کانون همواره این بوده است که بچهها خود واقعیشان باشند و تا جایی که میشود آنها را آزاد بگذارند که خلاقیتشان شکوفا شود. این نگاه در زمان نوجوانی من واقعاً خیلی خوب و راهگشا بود.
کانون پرورش فکری دهه چهل و پنجاه، آیندهی افراد زیادی را ساخته است. بسیاری از هنرمندها، نویسندهها و حتی سیاستمدارهای خوش فکر امروز در آن سالها عضو کانون بودند.
اولین مربیتان در کانون را یادتان هست؟
روزی را که اولین بار به کانون پرورش فکری رفتم، هیچ وقت فراموش نمیکنم. دیدن آن فضای تمیز با قفسههای کتابی که هم قد و قوارهی ما و خوش رنگ بودند. کولر گازی که در هوای گرم جنوب یک نعمت بهشتی بود، ارزش و احترامی که برای شخصیت بچهها قایل بودند، واقعاً بینظیر بود. کانون چند کلاس هنری داشت و من کلاس نمایش را انتخاب کردم. مربی ما در آن سالها هنرمند خوش ذوقی بود به نام امیر برغشی که هنوز هم با او در ارتباط هستم. ایشان آن موقع دانشجوی هنرهای نمایشی در تهران بود و هفتهای یکبار به آبادان میآمد و به ما آموزش میداد.
آنجا برای ما فقط کلاس تئاتر نبود بلکه جایی بود که ما کار گروهی، رفاقت و سیاست و خیلی چیزهای دیگر را یاد گرفتیم. همان جا بود که من در سن 13 و 14 سالگی تقریبا نیمی از نویسندگان و شاعران را شناختم و بعضی از کتابهایشان را خواندم. اولین متنی هم که نوشتم یک نمایشنامه برای اجرا در کانون بود. در واقع در آنجا بود که من کشف شدم و دریچهای به دنیای ادبیات به رویم باز شد.
شما گویا در دوران نوجوانیتان در مغازه دوچرخه سازی کار کردهاید، آیا تأثیری از این تجربه در کارهایتان است؟
بله همین طور است ولی یادم نمیآید که از دوچرخه اثری در کارهایم باشد. منتقدین کارهایم میگویند در داستانهایم از وانت و موتورسیکلت زیاد استفاده میکنم. من شغلهای زیادی را تجربه کردهام که در ظاهر ربطی به نوشتن و نویسندگی نداشتند اما در باطن چرا.
ما را بگو که میخواستیم آن سابقه دوچرخهسازی را ربط بدهیم به کار امروز شما در مجله دوچرخه! خُب کی وارد هفتهنامه دوچرخه شدید و قبل از آن، چی شد که نویسنده شدید؟
من در سال 66 ازدواج کردم و در سال 67 پسرم به دنیا آمد. بعد از به دنیا آمدن پسرم قصههایی را برای او تعریف میکردم و همین باعث شد که بعد از یک دوره طولانی و بعد از مهاجرت و سختیهایی که در آن دوره داشتم، توجهم دوباره به سمت ادبیات جلب شود. احساس کردم میتوانم قصههایی را که برای عرفان تعریف میکنم، برای بقیه بچهها هم بنویسم. اولین کتابم هم با عنوان «ماجرای روباه و زنبور» سال 1370 چاپ شد در آن زمان من در شیراز زندگی میکردم و به خاطر علاقهام به ادبیات تصمیم گرفتم برای این که جدیتر کار کنم، به تهران بیایم و به این ترتیب در سال 72 از شیراز به تهران آمدم و پس از همکاری با مطبوعاتی مثل کیهانبچهها و سروش و آفتابگردان و نوشتن تعداد زیادی کتاب و … در سال ۸۱ همکاریام را با دوچرخه شروع کردم و همراه دوستانم رکاب زدم.
شما به بچههایی که میخواهند نویسنده شوند، چه توصیههایی میکنید؟
بچهها برای نویسنده شدن باید چند تا کار را با هم انجام دهند: مشاهده کردن یکی از کارهای خیلی مهم است که متاسفانه امروز برای بچهها فراموش شده است. بچههای ما امروز دوست دارند از مقابل همه چیز سریع عبور کنند. مثلاً اگر به طبیعت میروند به جای دار و درخت و رودخانه و کوه به گوشی موبایلشان نگاه میکنند. دیگر این که کسی که میخواهد نویسنده شود باید آدمها را خوب ببیند و صداها را خوب بشنود به رفتار و گفتار و کردار آدمها توجه کند. زشتیها و زیباییها را ببیند و از آن متاثر شود. تمام اینها میتوانند دستمایهای برای نوشتن باشند.
نکته بعدی مطالعه کردن و کتاب خواندن است. چرا که کتاب خواندن مثل تجربه کردن است. الان متاسفانه بچههای ما فرصت تجربه کردن ندارند. برای مثال زمانی که من در آبادان به مدرسه میرفتم، خانه ما کنار رودخانه «بهمنشیر» و مدرسهام در کنار رودخانه «اروند» بود این دو رودخانه در دو طرف شهر هستند و من هر روز برای مدرسه رفتن فاصله میان این دو روخانه را یا پیاده یا با اتوبوس میرفتم. نمیدانید در این مسیر چقدر چیزهای مختلفی میدیدم و چقدر تخیل میکردم. اما امروز این فرصت وجود ندارد بیشتر بچهها با سرویس به مدرسه میروند و حتی فرصت خرید یک بسکوییت از سوپر مارکت محل را پیدا نمیکنند. چون نمیتوانند تجربه کنند، ولی میتوانند این تجربهها را از طریقکتابهای خوب پیدا کنند. توصیه میکنم فیلمهای خوب ببینند. به موسیقی گوش بدهند و با آن تصویرسازی ذهنی کنند. عکاسی بکنند چون عکاسی هم، تمرینی برای مشاهدهگری است.
به جز اینها خیلی مهم است که سیستماتیک و منظم بنویسند و زمان معینی را در روز به نوشتن اختصاص دهند. در گروههایی باشند تا کارهایشان خوانده و بررسی شود. از نقد هیچ وقت نترسند و با انتقاد دیگران مایوس نشوند.