◊امسال سال خوبی برای ادبیات کودک و نوجوان بود. سالی که بخشی از خبرهای خوبش گره میخورد به نام فرهاد حسنزاده و آثارش.
◊امسال سال خوب ادبیات کانون هم بود. در جشنوارهی بولونیا ۲۰۱۷ به همت امور بینالملل و انتشارات کانون برخی از آثار به زبان انگلیسی ترجمه و عرضه و مدتی بعد خبر فروش آثار کانون به ناشران مختلف منتشر شد.
بخشی از این آثار کانونی متعلقاند به فرهاد حسنزاده. نویسندهای که این روزها به فهرست پنج نویسندهی برتر جایزهی هانس کریستین اندرسن راه پیدا کرده است. تمام این بهانهها کافی بود تا در ادامهی گفتوگوی سال قبل با این نویسنده در مورد عضویت، حضورش در کانون و بعد انتشار آثارش، این بار دربارهی رمان «زیبا صدایم کن» با او به گفتوگو بنشینیم.
- در طول این یک سال اتفاقهای خوبی برای رمانهای «هستی» و «زیبا صدایم کن» افتاده است؛ علاوه بر جوایزی که این آثار بردهاند. حالا چند ناشر خارجی اقدام به انتشار این آثار کردهاند. تصورتان این است که این حرکت بتواند قدم بزرگی در معرفی آثار ایرانی به دیگر نوجوانان باشد؟
در مورد ترجمه دو حالت وجود دارد. گاهی ناشران برای بازاریابی اثر را ترجمه و منتشر میکنند. حالت دوم این است که ناشران خارجی کتابی را ببینند و آن را انتخاب و ترجمه کنند. چند تا از کتابهای من به این دلیل ترجمه شد ولی کمکم راه خودشان را باز کردند و دارند متقاضیان واقعی خود را پیدا میکنند. مثل قصههای کوتی کوتی که در مالزی و هنگکنگ چاپ شدهاند و یا کتاب بشو و نشو با عنوان بیل اند نیل در بریتانیا چاپ شد و ناشر آن را انتخاب کرده بود.
اما اکثر فعالیتهای ناشران ما، تلاش برای چاپ اثر در دیگر کشورها بوده است. البته ناگفته نماند که امور بینالملل کانون در سال گذشته تلاش کرد تا آثاری از من که در ایران پرفروش بودند را ترجمه و بازاریابی کند. از جمله «هستی» و «زیبا صدایم کن» که هم برای جایزهی اندرسون آماده شد و هم برای ارایه در نمایشگاههای خارجی. از خوش اقبالی بود که در نمایشگاه بولونیای 2017 نشر تیماس ترکیه با کانون مذاکره میکند و نسخهی انگلیسی «زیبا صدایم کن» و بعد نسخهی فارسی را میخواهد. آبان امسال این کتاب در شمارگان 3هزار نسخه در ترکیه چاپ شد. بلافاصله کمی بعد هم رمان هستی را برای ترجمه انتخاب کردهاند. آنچه میخواهم بگویم این است که این روند یک جریان سالم و پویا است و فکر میکنم برای ادبیات ما لازم است. ادبیات ما در بیرون از مرزهای ما شناخته شده نیست. وقتی پای نامزدی ادبی در دیگر کشورها پیش میآید این ترجمهها و دیده شدن در جهان مهم است و این روند حضور در بازار جهانی به ادبیات ما کمک میکند. خوشبختانه ترکیه از نظر فرهنگی به ایران نزدیک است و فکر میکنم بازار مناسبی برای کتاب ما باشد. در ادامه قرار شده که «زیبا صدایم کن» در مصر هم منتشر شود و رایزنیهایی هم در مورد کتابهای دیگر صورت گرفته است.
همواره گفته میشود که ترجمهی کامل یک کتاب توجیه اقتصادی ندارد. من فکر میکنم اگر هوشمندانه انتخاب کنیم توجیه دارد. به این دلیل که هر چه ما کاتالوگ چاپ کنیم، کتابها در آن گم میشود. از طرفی به هر حال ما جزو رعایت کنندگان قانون حقنشر نیستیم و نمیتوانیم رابطهای متعادل با دیگر کشورها برقرار کنیم. جای عرضهی آثار ما نمایشگاههای بینالمللی کتاب است. بنابراین باید سنجیده و گزیده کار کنیم. درست است که این حرکت ممکن است هزینهبر باشد اما اثرش را خواهد گذاشت.
- «زیبا صدایم کن» مثل هستی در بین خوانندگان محبوب شد. خودتان فکر میکنید دلیل این موفقیت چه بود؟
بچهها روایتهای صادقانهی زندگی را دوست دارند. روایتهایی که نزدیک به دنیایشان باشد و تجربهای از جهانهای نزدیک به آنها بدهد. روایتهایی که کمتر پاستوریزه و هموژنیزه باشد و رک و صریح از تیرگیها و روشنیهای زندگی حرف بزند. اینکه نویسنده با آنها صادق باشد و اهل دروغ یا مصلحت اندیشی نباشد برای بچهها خیلی مهم است. ما این تجربهی شیرین را در «هستی» داشتیم. طوری که بچهها مرتب از من میخواستند جلدهای بعدی هستی را بنویسم. ولی این کار را نکردم. وسوسه شدم ولی انجام ندادم. فکر کردم تابلویی دیگر به بچهها نشان بدهم. تابلویی به همان میزان امروزی و به همان مقدار واقعی. و زیبا خلق شد. زیبا همان هستی است. ولی در تابلویی دیگر. در زمان و مکانی دیگر. عامل تجربه را هم نباید از نظر دور داشت. تجربهی نویسنده و حرکت به سوی بهتر شدن. البته بعضیها هنوز هستی را بیشتر دوست دارند، اما بعضیها هم، «زیبا» را ترجیح میدهند. شاید به دلیل زبان شسته و رفته یا آدمهای خاصتر این کتاب است؛ آدمهایی که از دل جامعهی اکنون بلند شدهاند. گرچه باز هم داستان این کتاب روایت تلخی بود اما همان چاشنی طنز به کمک آمد تا کمی از تلخیها بکاهد و نوجوانها کتاب را دوست داشته باشند.
- این کتاب، امسال به فهرست افتخار ibby هم راه پیدا کرد. دربارهی این فهرست هم توضیح میدهید.
دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان ibby در کشورهای مختلف نمایندگیهایی دارد که آنها سالانه کتابهای منتشره را رصد میکنند. بهترینها را برای دریافت دیپلم افتخار به این نهاد معرفی میکنند. سال گذشته شورای کتاب کودک کتاب زیبا صدایم کن را در ایران برگزیده کرد و گزارش آن را برای این دفتر فرستاد. حالا قرار است سال آینده به نویسندگان این فهرست در کشور یونان دیپلم افتخار ibby اهدا شود. معیارهای کتابهای این فهرست متفاوت است. برای آنها توجه به کودکان آسیبدیده از مسایل اجتماعی مهم است. کودکان کار و بچههای طلاق یا موارد دیگر. این ویژگی در رمان «زیبا صدایم کن» بود. البته ناگفته نماند که «زیبا صدایم کن» در بخش کودکان با نیازهای ویژه هم نامزد شده بود.
- گمان میکنید عدم توجه به چنین عواملی است که سبب شده ادبیات ما در فضای بینالملل یک پله عقبتر از تصویرگری باشد؟
در مقایسه با تصویرگری باید بگویم بحث ترجمه و زبان پیش میآید. زبان تصویر نیاز به ترجمه ندارد. خیلی اوقات ابتدا تصویر دیده و بعد متن آن خوانده میشود. در زمینه رمان اما وضعیت فرق میکند. رمان مبتنی بر زبان است و باید خوانده شود. همانطور که گفتم ترجمه، راه انتقال احساس و اندیشهی کتابهاست که باید جدی گرفته شود. و البته، ناگفته نماند که پرداختن به دغدغههای جهانی مهم است. دغدغههایی که در تمام جهان مشترکاند و فراتر از جهان شخصی نویسنده و داستانهای نوستالژیکاند. این دغدغهها در «هستی» و «زیبا» وجود داشت و متاسفانه در ادبیات ما کم است. خود من بعد از کلی کار کردن به این نتیجه رسیدم که حرف ادبیات باید از درد مشترک بگوید و پیام جهانی داشته باشد. حالا اگر رنگ و بوی بومی داشته باشد که چه بهتر.
- پیش از مصاحبه به همین دغدغهها، فضای شهری و ملموس فکر میکردم. با خودم فکر کردم شاید تعامل شما با خوانندگان نشریهی «دوچرخه» که از سراسر ایران بودند در شکلگیری شیوهی نگاه شما بی تاثیر نبوده باشد.
صددرصد همین طور است. من آدمی هستم که تحت تاثیر فضا کارم را خوب یا بد انجام میدهم. اگر فضایی به دلم ننشیند و انرژیاش را دوست نداشته باشم آنجا کار نمیکنم. دوچرخه فضای خوبی داشت و این فرصت را میداد که دنیای بچهها را بهتر بشناسم. وقتی در فضای کودک و نوجوان کار میکنی مرتب درباره کتاب و شعر و ادبیات گفتوگو میشود و خود به خود درگیر میشوی و بر کارهایت اثر میگذارد. از این نظر دوچرخه خیلی به من کمک کرد. از طرفی خودم هم با بچهها دم خور بودم. خواندن نامههایشان، دیدن آثار آنها بر رویم تاثیر میگذاشت. از طرفی سفرهایی که میرفتم و برنامههای دوپنجرهی کانون هم اتفاق خوبی بوده و هست. هم منِ نویسنده را از خانه بیرون میکشد و از تهران دور میکند هم افقهایی را باز میکند تا دغدغهی بچههای سرزمینهای دیگر را بشناسیم و بدانیم چهطور زندگی میکنند و چه خواستههایی دارند.
- یادم است پیشتر در گفتوگویی که در مورد «هستی» داشتیم مشخص شد هستی در انباری یک انتشارات متولد شد. تولد رمان «زیبا صدایم کن» هم همینطور بود؟
نه! زیبا وضعش کمی بهتر بود. در دفتر انتشارات خلق شد. اما یک مقداری در سبک نوشتن متفاوت بود و متکی بر ناخودآگاهم بود. من در هستی همهی آیتمها را نوشته بودم و سکانسها را از حالت خلاصه در میآوردم و بسط میدادم. اما زیبا دورهی پیش تولید داشت. به موضوع آن سالها فکر کرده بودم و خردهطرحهایی در ذهنم بود که فرصت نوشته شدن نمییافت. داستانهای کوتاه یا طرحهایی از زندگی که شبیه مهرههایی زیبا بودند اما مهره هر چقدر زیبا باشد باید کنار مهرههای دیگر قرار بگیرد تا خودش را نشان بدهد. خیلی با خودم کلنجار میرفتم که چهطور و از کجا شروع کنم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم شروع کنم. یک کاناپه در دفتر انتشارات وجود داشت. نیم ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم نوشتن را شروع کردم. روزهای دیگر هم همینطور بود. نیم ساعت میخوابیدم و بعد مینوشتم و کنارشان میگذاشتم. متنهای نوشته شده مهرهها و تکههای آزادانهای بود که ربطی به هم نداشتند. چند روز این نوشتن ادامه داشت و در نهایت تصمیم گرفتم مهرهها را به نخی وصل کنم. و تراش دادن صحنهها و بسط دادن آنها شروع شد. یک جاهایی شخصیتهایی را حذف کردم و بعضی شخصیتها باقی ماندند و در این انتخاب از اختیارات نویسنده هم استفاده کردم که باشند یا نباشند. این را هم بگویم که هر چه به سمت تراش خوردن کار میرفتم. زیبایی کار کم میشد. انگار که خوی وحشی آن بهتر بود. بعد از اتمام کار، رمان را به 10 نفر از دوستان و نویسندگان دادم تا بخوانند و ایرادهای آن را برای ویرایش گوشزد کنند و طبعا روی زبان آن خیلی انرژی گذاشتم.
- هستی و زیبا کاملا متفاوتاند. شما تجربهی جنگ را داشتید و قطعا از تجربهی شخصیتان در کتاب هستی بهره بردید. اما زیبا قطعا نیاز به تحقیق و مطالعه داشت. در این زمینه چه کارهایی انجام دادید؟
برای شناخت یک دختر آسایشگاهی به چنین فضایی مراجعه کردم و با مددکارها صحبت کردم. اما برای پدر زیبا تلاش کردم سری به مرکز نگهداری بیماران روانی امینآباد بزنم اما نشد. نیاز به نامهنگاری و آشنابازی و روابط خاصی داشت. به همین دلیل جستوجوی منابع را شروع کردم. در کتابها، سایتها و وبلاگها گزارشهای زیادی خواندم و یادداشتبرداری کردم. با چند نفری که در این رابطه تجربیاتی داشتند مشورت کردم و اطلاعاتی به دست آوردم. در بخشی از داستان جرثقیل (تاورکرین) داریم و برای شناخت از نحوهی کارکردن آن از نگهبان یک ساختمان خواستم اجازهی استفاده از آن را به من بدهد. چندین و چندبار این تلاش به بنبست خورد و در نهایت فیلمی در این زمینه را دانلود کردم.
در این رمان خرده داستانهایی هم وجود داشت که پیشتر به آنها فکر کرده بودم و صحنههایی بودند که تبدیل به داستان مستقل نمیشدند، مثل صحنهی مغازهای که تشک خوشخواب فروشی است و زیبا و پدرش به آن مراجعه میکنند. آن صحنه تجربهی شخصی خودم بود. در مورد تیمارستان هم بد نیست بگویم در خاطرات رضا کیانیان خوانده بودم که یک بار به چنین فضایی مراجعه میکند و یکی از افراد بستری از او کمک میخواهد. بیمار یواشکی به او میگوید که من سالمم و بچههایم به خاطر ارث و میراث من را به اینجا کشاندهاند. رضا کیانیان تحقیق میکند و میفهمد آن فرد راست گفته و او را نجات میدهد، از روح این موضوع در اثرم استفاده کردم. یا فیلم پرواز بر فراز آشیانهی فاخته را که در فضای آسایشگاه روانی است برای چندمین بار دیدم.
- رمانی که در موردش صحبت میکنیم در قالب «طرح رمان نوجوان امروز» متولد شد. طرحی که نقدهای زیادی به آن شد. شما چه فکر میکنید. این طرح خوب بود؟
بله کلیت طرح خیلی خوب بود. میدانید ادبیات ما نیازمند این است که موتورش به حرکت بیفتد. لازم است که چنین طرحهایی اجرا شود تا نویسندهای که مثلاً 10 تا طرح رمان دارد بداند فضایی برای ارایه اثرش دارد. نویسندهها برای آغاز کار نیازمند یک حرکت یا در واقع یک «آن» هستند. حالا ممکن است این آن شخصی باشد، ممکن است گاهی هم از بیرون نیرویی وارد شود، مثل چنین طرحی. نویسنده وقتی میبیند اثر او خواهان و جای چاپ دارد، جدیتر کار خود را دنبال میکند. به عنوان مثال من طرح هستی و 50 صفحه از آن را پیشتر نوشته بودم و گذاشته بودم کنار و وقتی پروژه مطرح شد آن را پیشنهاد دادم. اما دقیقا دو سال پیش از آن بود که طرح رمان عقربهای کشتی بمبک را به کانون پیشنهاد دادم ولی رد شد. منظورم این است که شرایط حرفهای برای نویسندگان ما فراهم نیست و چنین طرحهایی باعث فعال شدن و جدیتر شدن آنها میشود.
- یکی از موضوعاتی که در حیطهی حرفهای و در مورد آثار شما مطرح میشود. تنوع آثارتان است. هم در حوزهی خردسال و کودک و نوجوان کار کردهاید. هم در فضای طنز، رئال و فانتزی. فکر میکنید چرا این تنوع در آثارتان دیده میشود و در نهایت مدیریت آن سخت نیست؟
من از پراکندهکاری خوشم نمیآید ولی به نظرم تنوع کاری یک نوع توانایی است. نه اینکه بخواهم از خودم تعریف کنم. منظورم این است که شخصاً دوست دارم این تنوع را تجربه کنم و وقتی شروع میکنم با جان و دل، حواس و وقتم را معطوف آن کار میکنم. اما مدیریتش را نمیدانم چطور تعریف کنم. بخشی از آن به جریان آزاد ذهنی که خودم ایجاد میکنم برمیگردد. دور و بر خودم را خلوت و سعی میکنم کار اضافیای انجام ندهم و فضایی را ایجاد کنم که بتوانم بنویسم. وقتی شروع به نوشتن میکنم به گروه سنی اثر فکر نمیکنم مگر اینکه از قبل گروه سنی مشخصی در نظر گرفته شده باشد. مثلا آثار تولید شده در جلسههای قصهی کیهان بچهها و سروش کودک محدودیت سنی داشتند. در این مواقع باید کاری برای عرضه و خواندن آماده میکردم. اما گاهی هم آثاری خلق میکردم که در ابتدا هیچ چیزش روشن نبود و به مرور که جلو میرفتم احساس میکردم جوهرهی رمان شدن را دارد و از وسطهای کار با هدف رمان نوشتن پیش میرفتم. از جمله «هستی» که ابتدا یک داستان کوتاه بود و آن را کنار گذاشتم تا بعدا به آن بپردازم.
یکی از کارهایی که میکنم گزارشنویسی است. گزارشی از کارهای خودم، به خودم میدهم. ماه به ماه. و بعد گزارش سالانه. پایان سال تنظیم و نوشتن این گزارش خیلی لذتبخش است. گزارشی که هم در آن خاطرات است و هم داستان و هم مرور یک مسیر که طی شده. از سویی وقتی نوشتن تمام کار و حرفهات باشد و از سر تفنن و سرگرمی نباشد خود به خود به مدیریت و دستهبندی کارهایت میپردازی و به نوعی برنامهریزی پیدا و پنهان دست پیدا میکنی و ناخودآگاه میفهمی کی و چهطور بنویسی. مثلا تجربه به من میگوید بهمن زمان مناسبی برای شروع رمان نیست. زیرا به شلوغیها و استرسهای آخر سال برخورد میکنی و بعدش تعطیلات نوروزی که گاهی حوصله سر بر است و خسته کننده ولی ناگزیر. در حالی که برای نوشتن رمان به یک زمان مستمر و بی دستانداز داری.
- فارغ از تمام این بحثها، یادم است سال قبل سفری به نمایشگاه کتاب بلگراد و دیداری با دانشجویان آنجا داشتید. در متنی نوشته بودید که برخورد حرفهای حضار شما را شگفتزده و در نهایت بابت آنچه در ایران با آن روبرویید متاثر کرد. چه اتفاقی افتاد؟
بله در دانشگاه بلگراد که اتفاقا مرحوم محسن سلیمانی هم حضور داشت من به فارسی حرف میزدم و مترجم به زبان صربی ترجمه میکرد. ابتدا فکر میکردم شاید سخنرانیام برایشان جالب نباشد و صرفاً یک کار فرمالیته است و در نهایت 10 نفر مینشینند پای بحث و میروند. اما دیدم فراتر از این تصور است و سالن کنفرانس مملو از جوانانی است که خیلی جدی آمدهاند حرفهایم را بشنوند. در تمام مدت جلسه بحث برایشان جدی بود. از شوخی و خنده و متلکهای رایج بین این گروه سنی خبری نبود. آنچه مایهی درسآموزی بود، این بود که آنجا هر چیزی برایشان جایگاه خودش را دارد. خود به خود این مقایسه شکل گرفت که اگر دانشجویان ما بودند چه کار میکردند؟ لابد وسط بحث تکه میانداختند یا سرشان توی گوشیشان بود. تصور میکنم در کشور ما بحثهای نظری جدی نیست و دانشجویان میآیند تا مدرکی بگیرند و دورهای را بگذرانند. عمیق نمیشوند در مسایل و این یک فرهنگ نادرست در مدرسه و دانشگاههای ما شده که بچهها به محتوا کار ندارند و یاد گرفتن برایشان مهم نیست. سوال ندارند و کنجکاو نیستند. به دنبال یادگرفتن نیستند و قدر خودشان را نمیدانند.
- تصور میکنید کانون بتواند در تصحیح این فرهنگ غلط کاری بکند؟
بله کانون چنین امکان و وظیفهای را دارد. مدارس ما که این کار را نمیکنند. ولی کانون در کنار مدرسهها سهم مهمی در ساختن شخصیت بچههای ما دارد. ایجاد فضایی جذاب و خواستنی که در آن بحث و چالش و سوال و محلی برای یافتن استعدادها و خلاقیتهای فردی باشد. اما کانون فقط در فضای خودش و برای اعضای خود این کار را میکند. این بچهها شاخص میشوند اما شبیه قالب یخ کوچکیاند که افتادهاند توی دریا، نه آب را سرد میکند و نه به جایی میرسند. کانون باید فعالیتهایش را گستردهتر کند و یا اگر نمیتواند باید نهادهای دیگر به یاری کانون بیایند. البته من در برخی فرهنگسراها دیدهام این فعالیتها صورت میگیرد، ولی آنچه شاهدش هستیم دلسوزی مربی است نه وجود یک سیستم. باید سیستمی برای این آموزشها شکل بگیرد و در نهایت این سیستم بتواند چنین آموزشهایی را به سمت آموزش و پرورش و رواج آن در مدرسهها سوق بدهد.
- این روزها مدیریت کانون پرورش فکری تغییر کرده، آیا به عنوان کسی که عضو کانون بوده و حال نویسندهی مورد علاقهی کودکان و نوجوانان است پیشنهادی برای این نهاد دارید؟
من فکر میکنم ویروسی وارد فضای فرهنگی ما شده که باید آن را زدود. ناتوانی مالی و توجه به توجیه مالی فرآوردههای فرهنگی مثل کتاب، فیلم و تئاتر است. نگاه اقتصادی به فرهنگ برای بخش دولتی اشتباه است. کانون با جاهای دیگر متفاوت است و نباید مبنا را بر این اصل بگذارنند. انتشارات کانون پیشتر الگوسازی میکرد. الگوهایی که در جهان کمنظیر بود. و تصور میکنم اگر بخواهد درگیر مسایل اقتصادی شود و از کیفیت محصولاتش کوتاه بیاید اعتبارش را از دست خواهد داد. یکی از دلایل برتری کانون در گذشتههای دور این بوده که از نویسندگان و هنرمندان شناخته شده در کسوت مشاور و کارشناس بهره میگرفتند. کانون باید در عرضهی کارها خلاقانه اما هزینهبر پیشگام باشد. و این که از امکاناتش در سراسر ایران بهترین استفاده را ببرد. بودجه و امکانات در اختیار مراکزش قرار بدهد و مربیان با تجربه و خبره را به کار بگمارد. زمان برگشتنی نیست. این بچهها نباید به حال خود رها شوند.
گفتوگو از تهمینه حدادی